eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
489 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 #حدیث_روز 💠امام سجاد(ع): هر کس سوره #قدر را هنگام افطار و سحرش(قبل از افطار و قبل از خوردن سحری) بخواند، بین #سحر و #افطار ثواب کسی را دارد که، در راه خدا، در خون خود غوطه ور باشد. رفقا خیلی ارزشمنده بخونیم🌺 👇 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷 ﷽ 🔴 ۴ نکته مهم برای و از زبان استاد خیراندیش ♻️ غذایی باید به ‌هنگام افطار میل شود یا سحر؟ ♻ غذایی که در افطار میل می‌شود با غذای سحر چه باید داشته باشد؟ استاد خیراندیش پاسخ می‌دهد. بـفـرمـائـیـد هـشـــتــ ـبـهــشـــتـــ👇 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ آخرین روز :😔 به ساعت که نگاه می‌کنم نه تنها دلم بلکه تمام جاااانم فرو می‌ریزد فقط ساعتی دیگر تا پایان مهمانی ات باقیست...🕘 ملائک آسمان هر کدام گوشه ای از این سفره را گرفته اند و بساط عشق بازی ما را جمع می کنند... عجب سفره ی بهشتی برایمان پهن کرده بودی خدا💖 از کدام نعمتش بگویم؟؟ از هایی که بوی گل محمدی اش عقل از سرم می ربود و هوش از سرم می برد...🌹 از غروب هایی که زمزمه ی عاشقانه ی یش،خونِ مرده در رگهایم را به جریان می انداخت... از آیه های ناب کتابت که هر کلمه اش خنکای بارانــ🌧 رحمتت بود برای دلم...❤️ از روزها و شب هایی که حتی خورشید و ماه عاشقانه تر می آمدند و می‌رفتند ...🌞 🌜😍 حالا.... من... مهمان کوچک تو... بر در خانه ات ایستاده ام تا تو بهترین میزبان عاااالم، کریمانه بدرقه ام کنی...😔 اما دلم نمی آید بروم... آخر می‌دانی خداجان؟؟ من از خودم می‌ترسم نگرانم... نگرانم که نکند باز هم بروم و شرمنده محبت های تو شوم.. نگرانم که دستان مهربان تر از مادر تو را رها کنم و در میان شلوغی دنیا و آدم هایش گم شوم... و همچو کودک گم شده، دوباره پر شوم از اضطراب و بی قراری و هیاهو.... 😪 ای مهربان تر از همه مهربان ها... ✨ ای مهربان تر از همه ی مادران عاااالم💕 صادقانه اقرار می‌کنم که تو چون همیشه بهترین میزبان عالم بودی و هییییچ چیز برایم کم نگذاشتی...🍃 شاهدِ اکنونِ من، اشک های جاری بر گونه هایم هستند که شیرینی عشق تو با شوری دلتنگی شان تلفیق شده است وآرام و قرارم را ربوده است 😭 مرا ببخش خداااا مرا ببخش که حتی در مهمانی ویژه ات، گهگاهی کوتاهی کردم و دل سر به هوایم آبرویم را برد...💔 مرا ببخش که نوازشم کردی و خواب بودم آغوش گشودی و رمیدم... حلالم کن خداااااا •••••••••...••••••••...••••••••...••••••• خداحافظ انتظار لحظه ی افطار.... خداحافظ ربنای پر از عشق.... خدا حافظ عطش های حسینی.... خداحافظ عطر یاس سحر.... خدا حافظ ناله های دعای ابو حمزه... 🌺"خداحافظ غروب های مهمانی خدا"🌺 مهربان خدایم... رمضانی ماندن را نصیبمان کن🤲🏻 در آخرین سحر این ماه زیبا... دعا برای گلمان فراموش نشود... خدا کند رمضان بعد را با حضور دل انگیزش آغاز کنیم...😔 💕🌙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌙💕 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 👿،جمبل👻 گرفتاری پشت گرفتاری،بدشانسی پشت بدشانسی. خودش معتقده که بخت دخترش رو بستند🤐.از پیش این فالگیر به خونه ی اون رمال،از زیرزمین اون کف بین به باغ اون غیب گو. خلاصه شب و روز در حال دعا نوشتن و قاطی کردن پودرهایی که معلوم نیست چیه و به خورد خانواده اش دادنه. بچه هاشم همین طور.پسرش با این که دکتره اما یه نعل اسب جلوی در مطبش وصل کرده،زن کولی بهش گفته برات مشتری میاره!🤑 دخترشم که از هجده سالگی تا الان که چهل و چهار سالشه همیشه یه مهره مار توی گردنش بوده،اونم فکر می کنه یه تیکه سنگ می تونه بختش رو باز کنه. متوسل شدن به سحر و جادو شرک به خداست. یعنی 😳خدایا تو توی زندگی من هیچ کاره ای😔. کسی که دنبال سحر و جادو میره دچار تاریکی دل میشه و مشکلات زندگیش هر روز بیشتر از قبل میشه.🤢 وَ لا یُفْلِحُ السَّاحِرُ حَیْثُ أَتى و ساحر هر کجا برود پیروز نخواهد شد 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ آخرین روز :😔 به ساعت که نگاه می‌کنم نه تنها دلم بلکه تمام جاااانم فرو می‌ریزد فقط ساعتی دیگر تا پایان مهمانی ات باقیست...🕘 ملائک آسمان هر کدام گوشه ای از این سفره را گرفته اند و بساط عشق بازی ما را جمع می کنند... عجب سفره ی بهشتی برایمان پهن کرده بودی خدا💖 از کدام نعمتش بگویم؟؟ از هایی که بوی گل محمدی اش عقل از سرم می ربود و هوش از سرم می برد...🌹 از غروب هایی که زمزمه ی عاشقانه ی یش،خونِ مرده در رگهایم را به جریان می انداخت... از آیه های ناب کتابت که هر کلمه اش خنکای بارانــ🌧 رحمتت بود برای دلم...❤️ از روزها و شب هایی که حتی خورشید و ماه عاشقانه تر می آمدند و می‌رفتند ...🌞 🌜😍 حالا.... من... مهمان کوچک تو... بر در خانه ات ایستاده ام تا تو بهترین میزبان عاااالم، کریمانه بدرقه ام کنی...😔 اما دلم نمی آید بروم... آخر می‌دانی خداجان؟؟ من از خودم می‌ترسم نگرانم... نگرانم که نکند باز هم بروم و شرمنده محبت های تو شوم.. نگرانم که دستان مهربان تر از مادر تو را رها کنم و در میان شلوغی دنیا و آدم هایش گم شوم... و همچو کودک گم شده، دوباره پر شوم از اضطراب و بی قراری و هیاهو.... 😪 ای مهربان تر از همه مهربان ها... ✨ ای مهربان تر از همه ی مادران عاااالم💕 صادقانه اقرار می‌کنم که تو چون همیشه بهترین میزبان عالم بودی و هییییچ چیز برایم کم نگذاشتی...🍃 شاهدِ اکنونِ من، اشک های جاری بر گونه هایم هستند که شیرینی عشق تو با شوری دلتنگی شان تلفیق شده است وآرام و قرارم را ربوده است 😭 مرا ببخش خداااا مرا ببخش که حتی در مهمانی ویژه ات، گهگاهی کوتاهی کردم و دل سر به هوایم آبرویم را برد...💔 مرا ببخش که نوازشم کردی و خواب بودم آغوش گشودی و رمیدم... حلالم کن خداااااا •••••••••...••••••••...••••••••...••••••• خداحافظ انتظار لحظه ی افطار.... خداحافظ ربنای پر از عشق.... خدا حافظ عطش های حسینی.... خداحافظ عطر یاس سحر.... خدا حافظ ناله های دعای ابو حمزه... 🌺"خداحافظ غروب های مهمانی خدا"🌺 مهربان خدایم... رمضانی ماندن را نصیبمان کن🤲🏻 در آخرین سحر این ماه زیبا... دعا برای گلمان فراموش نشود... خدا کند رمضان بعد را با حضور دل انگیزش آغاز کنیم...😔 💕🌙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌙💕 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ آخرین روز :😔 به ساعت که نگاه می‌کنم نه تنها دلم بلکه تمام جاااانم فرو می‌ریزد فقط ساعتی دیگر تا پایان مهمانی ات باقیست...🕘 ملائک آسمان هر کدام گوشه ای از این سفره را گرفته اند و بساط عشق بازی ما را جمع می کنند... عجب سفره ی بهشتی برایمان پهن کرده بودی خدا💖 از کدام نعمتش بگویم؟؟ از هایی که بوی گل محمدی اش عقل از سرم می ربود و هوش از سرم می برد...🌹 از غروب هایی که زمزمه ی عاشقانه ی یش،خونِ مرده در رگهایم را به جریان می انداخت... از آیه های ناب کتابت که هر کلمه اش خنکای بارانــ🌧 رحمتت بود برای دلم...❤️ از روزها و شب هایی که حتی خورشید و ماه عاشقانه تر می آمدند و می‌رفتند ...🌞 🌜😍 حالا.... من... مهمان کوچک تو... بر در خانه ات ایستاده ام تا تو بهترین میزبان عاااالم، کریمانه بدرقه ام کنی...😔 اما دلم نمی آید بروم... آخر می‌دانی خداجان؟؟ من از خودم می‌ترسم نگرانم... نگرانم که نکند باز هم بروم و شرمنده محبت های تو شوم.. نگرانم که دستان مهربان تر از مادر تو را رها کنم و در میان شلوغی دنیا و آدم هایش گم شوم... و همچو کودک گم شده، دوباره پر شوم از اضطراب و بی قراری و هیاهو.... 😪 ای مهربان تر از همه مهربان ها... ✨ ای مهربان تر از همه ی مادران عاااالم💕 صادقانه اقرار می‌کنم که تو چون همیشه بهترین میزبان عالم بودی و هییییچ چیز برایم کم نگذاشتی...🍃 شاهدِ اکنونِ من، اشک های جاری بر گونه هایم هستند که شیرینی عشق تو با شوری دلتنگی شان تلفیق شده است وآرام و قرارم را ربوده است 😭 مرا ببخش خداااا مرا ببخش که حتی در مهمانی ویژه ات، گهگاهی کوتاهی کردم و دل سر به هوایم آبرویم را برد...💔 مرا ببخش که نوازشم کردی و خواب بودم آغوش گشودی و رمیدم... حلالم کن خداااااا •••••••••...••••••••...••••••••...••••••• خداحافظ انتظار لحظه ی افطار.... خداحافظ ربنای پر از عشق.... خدا حافظ عطش های حسینی.... خداحافظ عطر یاس سحر.... خدا حافظ ناله های دعای ابو حمزه... 🌺"خداحافظ غروب های مهمانی خدا"🌺 مهربان خدایم... رمضانی ماندن را نصیبمان کن🤲🏻 در آخرین سحر این ماه زیبا... دعا برای گلمان فراموش نشود... خدا کند رمضان بعد را با حضور دل انگیزش آغاز کنیم...😔 💕🌙الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌙💕 بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 🌸👇 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🔴 این‌جوری از دور میشیم️ ✍ شیخ عباس قمی می‌گوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب این‌که دعوت او را رد نکنم، به خانه‌ی آن‌ها رفتم. خیلی نمی‌دانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمی‌کند. 🔺 بعد از این‌که از خانه‌ی آن شخص آمدم، تا چهل شب شب‌ها برای بیدار نمی‌شدم یا اگر بلند می‌شدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود. 🌕 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب می‌کنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه. 👉 @eightparadise