eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
479 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ ✍با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم؛نرم و آرام: - اشتباه میکنی،اگر هم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم بود. خب منتظرم بقیشو بشنوم دست به سینه به صندلیش تکیه داد،چند ثانیه ای نگام کردم: - میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از بیام اینجا؟ چقدر تماشای باران از پشت شیشه،حسِ ملسی داشت - خوب کاری میکنی! هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو! عشقشون مثه کرم خاکی،زمین گیرت میکنه اونا عروسشونو با دوستاشون شریک میشن... عین دانیال که وجودمو با هم رزماش تقسیم کرد😔 باز دانیال!حریصانه نگاش کردم - منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم عثمان رسید،با یک سینی قهوه فنجانهای قهوه ای رنگ را روی میز چید..من،صوفی و خودش کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد روی صندلی سوم نشست نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم صوفی نفسش عمیق بود: - با یه گروه از دخترا به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم. تازه تصرفش کرده بودن به همین خاطر قرار شد مراسم دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن... میدونستم شب خوبی نداریم چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم! مراسم شروع شد! رقص و پایکوبی و انواع غذاها! و رو یه مبل دونفره،درست رو خرابه های یه خونه نشستن عاقد خطبه رو خوند اما عروس برای گفتنِ بله،یه شرط داشت؛ 🔴و اون بریدن سر یه بود،خیلی ترسیدم، این زن،عروسِ مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به (ع) توهین کنه اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد( ❤️) خونِ همه به جوش اومد. اون جوون رو کشتن باوحشی گری اما من فقط لرزیدم همه کف زدن،کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی! حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت،کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه و زیر لب نجوا کرد: - دانیالِ عوضی.. لعنتی سرش را به سمت عثمان چرخاند اون تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟ 🌿🌹🌿🌹 صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو همدیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم داغ بود نگاهم کرد،پلکهایش را بست. صوفی باید می ماند و عثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند پیروزیِ پر شکست صوفی،گردنش را سمت من چرخاند: - شب وحشتناکی بود،من دانیال رو دیدم که برا به سمت اتاقم میومد... ماتِ لبهاش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد. چیه؟ چرا خشکت زده؟ تو فقط داری میشنوی اونم از مردی به اسم ؛ اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست! نوعِ احساس فرق داره..رنگ و شکلش،طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمونه بذار اینجوری بهت بگم: اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه،سراغِ مردِ نانوا نمیری مسلما یه راست میری پیش پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا،هر کاری از دستش بر بیاد انجام میده! حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی داراییتو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟ دوست دارم بشنوم و من بی جواب؛فقط نگاهش کردم - حق داری جوابی واسه گفتن وجود نداره چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه،همین بود. حسِ مشمئز کننده اییه،وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه! دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد... اون هم منی که از تمام خانوادم واسه داشتنش گذشتم بگذریم...اون شب مست و گیج بود. اولش تو شوک بودم، گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو اما نه... اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد! اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم خندید با صدای بلند چقدر خنده هاش ترسناک بود. دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم. ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد: - بخورش..گرمت میکنه مگر قهوه ام داغ بود؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد: - چقدر ساده ای تو دختر! حرفش را خواندم، نباید ادامه می داد: - بقیه اش؟انقدر منتظرم نذار چه اتفاقی افتاد؟ ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ ... 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸