eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
485 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ ✍گرمای عجیبی در سرم احساس میکردم. دلم فریاد میخواست و یک سیلی محکم نفسهایم تند و بی نظم شده بود،با صدایی خفه به سمتش هجوم بردم - گورتو از خونه ی من گم کن بیرون عوضی😡 لبخندهایش پنجه میکشید بر صورتم.دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. - آروم،مودب باش دختر ایرانی چقدر از این نسبت متنفر بودم. فریاد کشیدم - من ایرانی نیستم با ابروهایی بالا رفته به عثمان نگاه کرد - عه مگه نگفتی عاشق یه دختر ایرانی شدی🤚🏻😳✋🏻 عثمان دست پاچه و عصبی لیوان را روی اپن گذاشت و به سمت یان آمد - ببند دهنتو،بیا بریم بیرون و او را به سمت در هل داد. دوست داشتم با دو دستم گلوی عثمان را فشار دهم. او پست تر از چیزی بود که فکرش را میکردم یان در حین خروج زورکی ایستاد - سارا اگه اون زن در حد یه انسان برات مهمه ببرش ایران راستی این کارتمه هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم و کارت را روی میز گذاشت این مرد واقعا دیوانه بود عثمان به ضرب از خانه بیرونش کرد در را بست و به سمتم آمد سرش پایین بود و صدایش ضعیف - سارا من عذر... عصبی بودم،آنقدر زیاد که ضربان قلبم را به بلندی و وضوح میشنیدم: - گمشو بیرون دیگر نمیخواستم ببینمش هیچ وقت دستی به صورتش کشید و از خانه خارج شد کلافه به سمت حمام رفتم. آب سرد را باز کردم و با لباسهایم،در مسیر دوش ایستادم. آنقدر آتش در جانم بود که این سرما به استخوانم نمیرسید سرگردان و عصبی به سمت اتاق مادر رفتم روی سجاده نشسته بود و زل زده به قاب عکس من و دانیال،چیزی زیر لب زمزمه میکرد رو به رویش نشستم. هیچ وقت به مادری قبولش نداشتم اما یک انسان اره من از ایران میترسیدم ترسی آمیخته با نفرت آن روانشناس دیوانه چه میگفت؟ایران کجای نقشه ی زندگیم بود؟اما دلم به حال این زن میسوخت. زنی که تک فرزند والدینش بود و از ترس ناپدید شدن منو دانیال توسط شوهرش،نتوانست حتی در مجلسِ ترحیم پدرو مادرش شرکت کند. یان راست میگفت،در حد یک انسان باید برایش دل میسوزاندم خیره به چشمانش پرسیدم - دوست داری بری ایران؟ حوضچه ی صورتش پر از اشک شد.این زن به چه چیزی در آن خاک دلبسته بود؟ پریشان و گیج از خانه بیرون زدم. شب بود و تاریک وارد اولین کلوپ شبانه شدم،شاید آرامم میکرد. همیشه آرامم کرده بود و من باز همان انتظار را داشتم اما تجدید خاطرات ناراحتم میکرد. تهوع و درد به معده ام لگد میزدند دستی مردانه دستم را گرفت.سر چرخاندم همان روانشناس کت و شلوار پوش امروز بود. - من مسلمون نیستم ابرویی بالا انداخت و سر تکان داد - اگه قصد کتک کاری نداری بشینم! در سکوت به درد بی امان معده ام فکر میکردم صندلی گرد کناریم را کشید و رویش نشست. ساعت مچی مردانه و فلزی اش با آن صفحه ی بزرگ و پر عدد نظرم را جلب کرد - من زیاد با این چیزها موافق  نیستم.بیشتر از آرامش تداعی میکنه،مشکلاتتو دختر ایرونی نمیداستم که چه اصراری به ایرانی خواندنم داشت؟ حواسم جمع نبود و حضورش در آن زمان درست در کنارم سوالی،بی جواب سرم را روی میز گذاشتم. فضای رو به تاریکی آنجا آرامم میکرد اما شلوغیش نه یان بی توجه به اطراف با انگشت اشاره اش با لبه ی گیلاس بازی میکرد. - بعد از اینکه عثمان از خونت اومد بیرون،تنها کاری که نکرد کتک زدنم بود اوووف فکرکنم خدا خیلی دوستم داشت و اِلا با اون چشمای قرمز عثمان زنده موندم یه جور معجزه محسوب میشه. او هم از حرف میزد. این خدا انگار خیال بی خیالی نداشت صدایش صاف بود - میدونستی عثمان هم روانشناسی خونده،اما خب هیچ چیزش شبیه روانشناسا نیست، مخصوصا اخلاق افتضاحش ولی از نظر من عثمان روانشناس بزرگی بود که این چنین خام و رام کرده بود به ساعت مچی اش نگاه کرد و به سمتم چرخید - نمیدونم چی به عثمان گفتی که اونطور رم کرد اما وقتی که رفت،من همونجا تو ماشینم منتظر موندم مطمئن بودم که از خونه میزنی بیرون کش قوسی به صورتش داد - ولی خب انگار یه کوچولو تو اندازه گیری زمان اشتباه کردم،چون چند ساعته که هیچی نخوردم و الان دارم از حال میرم. صاف نشست،مشخص نیست این مرد دیوانه چه میگفت انگار از تمام دنیا فقط لبخند را به او بخشیده بودند وقتی با بی تفاوتیم مواجه شد دستش را زیر چانه اش زد - ظاهرا فعلا از غذا خوردن خبری نیست،خب میدونی به نظر من گاهی بعضی از آدما بیشتر از آرامش و حرفهای ایده آل روانشناختانه به شوک احتیاج دارن و من امروز تمام تلاشمو کردم. انگار کمی هم موفق بودم و شروع کرد به حرف زدن از مادر، از حال وخیم روحش، از سکوتی که امکان ماندگاری داشت از کمکی که باید میکردم و.. در سکوت فقط گوش دادم. تمام عمر فقط شنونده بودم نه گوینده نگاهم کرد - میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثمان خیلی چیزا از تو برام گفته اما فراموش نکن... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
﷽🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم...... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم. با تکرار جمله اش به خودم اومدم. تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که - پسرم این شب ها شب استجابت دعاست. اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر، من عمرم رو کردم ثمره اش رو هم دیدم.😊 عمرم بی برکت نبود ثمره عمرم میوه دلم اینجا نشسته... گریه ام گرفت ... - توی این شب ها از خدا چیزهای بزرگ بخواه... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام. من ازت راضیم ... از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه. پسرم یه طوری زندگی کن خدا همیشه ازت راضی باشه.من نباشم اون دنیا هم واست دعا می کنم،دعات می کنم همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود تو هم سرباز (عج) بشی... حتی اگر مرده بودی خدا برت گردونه. دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم همون طور روی زمین با دست چشم هام رو گرفته بودمو گریه می کردم... نیمه جوشن ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد اما اون شب خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم در برابر چه بها و و تلاش اندکی در چنین شب عظیمی از دهان یه پیرزن سید با اون همه درد توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست،توی آخرین شب قدر زندگیش چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود. - خدایا من لایق چنین دعایی نبودم ولی مادربزرگ سیدم با دهانی در حقم دعا کرد که دائم الصلواته... اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات،حرکت می کنه. خدایا من رو لایق این دعا قرار بده😭 با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی معدلم بالای هجده شده بود. پسر خاله ام باورش نمی شد خودش رو می کشت که - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ رگ های چشم هام هم بیرون می زد. ولی از حق نگذریم خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود. سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم اما با درس خوندن توی اون شرایط بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ،چرت زدن های سر کلاس،جز لطف و عنایت خدا هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم. خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود. دو ماه آخر دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت. اون روز صبح روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن آب بکشن و بلافاصله خشک کنن. تصمیمم رو قاطع گرفته بودم زنگ کلاس رو زدن اما من به جای رفتن سر کلاس بعد از خالی شدن دفتر رفتم اونجا رفتم داخل و حرفم رو زدم. -آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه حال مادربزرگم اصلا خوب نیست با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد.اگه راهی داره این مدت رو نیام و الا امسال ترک تحصیل می کنم. اصرارها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت... من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم. در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌤 🆔 @eightparadise ✅لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون. بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید؟ اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم. شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب کرد.😳 در باز شد و پرستار وارد شد: ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت کنه. سروان سری تکان داد واخمی به مهیا کرد. ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری. ـــ بله در خدمتم. ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید. شهاب تشکری کرد. پرستار رو به مهیا گفت ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد. مهیا به تکان دادن سرش اکتفا کرد. سروان و پرستار از اتاق خارج شدند. مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینکه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود. باید یه تشکری بکنه. دو قدم رو برگشت. ـــ شه.. منظورم آقای برادر. ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو کلمه را بگوید. ـــ خواهش می کنم اما مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن . شهاب سرش را پایین انداخت ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منکر بکنم فقط میخواستم بگم کاری نکردم وظیفه بود . مهیا که احساس می کرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد ـــ خاک تو سرت مهیا... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🍃🌷 ﷽ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻣﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ؟ - ﺍﺭﻩ … ﺧﺐ؟؟ - ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﻤﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺷﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﻪ شاید ﯾﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ، ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻦ ﮔﺮﯾﻢ ﮔﺮﻓﺖ - ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﯼ؟ - ﺣﺮﻓﺎﺕ ﻣﺸﮑﻮﮐﻪ ﺯﻫﺮﺍ - ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ؟؟ - ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻪ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩﯼ؟ - ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ، ﺧﺐ ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻃﺮ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﻭﻧﮕﯿﺶ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﯿﺎﺵ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ فرﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﺩﺍﺷﺖ - ﺍﻻﻧﻢ ﻫﺴﺘﯽ؟؟ - ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ - ﻗﺮﺑﻮﻥ ﻗﻠﺒﺖ ﺑﺮﻡ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ - ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺖ؟ - ﯾﻌﻨﯽ … ، ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺎ … - ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺪ ؟؟ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺍﻗﺎ ﺳﯿﺪ - ﺯﻫﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ؟ _ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ، ﻧﺘﺮﺱ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺷﺪﯾﻢ ﺯﻫﺮﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﭘﻠﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ … ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ - ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺯﻫﺮﺍ؟؟ - ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﺲ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ - ﭼﯽ؟ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﯽ؟ ﺍﺻﻼ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ - ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺴﺖ - ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ - ﺻﺒﺮ ﮐﻦ، ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﯿﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﯿﺪﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ - ﺯﻫﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﭼﺮﺍﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﯾﻦ؟ - ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ … ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﮕﺎﻩ ﻫﺴﺘﻦ - ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ - ﺳﻼﻡ - ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻟﻪ - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ .. ﺳﯿﺪ دو ﺗﺎ ﭘﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻨﻪ، ﻭﻟﯽ … ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺍﮔﻪ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪﯼ ﻗﺒﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺮﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ - ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺯﻫﺮﺍ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ؟ ! ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻃﺎﻕ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﺁﺭﻭﻡ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩ. ﺳﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺑﻬﺶ ﻭﺻﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩ. ﺧﯿﻠﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﻧﺸﻦ - ﺍﻫﻢ … ﺍﻫﻢ … ﺳﻼﻡ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ! ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﯾﻪ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ . - ﺯﻫﺮﺍ : ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ - ﺟﺎﻟﺒﻪ … ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺍﻃﺎﻕ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ، ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﻫﺎﻣﻮﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ . ﻭﻟﯽ ﺣﯿﻒ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺸﻢ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺵ ﻗﻮﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ . ﺗﻮﯼ ﻧﺎﻣﺘﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﮐﻪ … ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺮﺭﻭﯾﯿﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻓﺘﻮﻥ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ! ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺗﺶ ﻟﺠﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : - ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻓﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺯﺑﻮﻧﺘﻮﻧﻢ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﺪ ! ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : - ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟ نویسنده: 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 ╭━━⊰⊰⊰❀👇 🇮🇷👇❀⊱⊱⊱━━╮ 🌸بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ🌸 @eightparadise ╰━━⊰⊰⊰❀🍃❤️ 🍃❀⊱⊱⊱━━╯
🍃🌷 ﷽ 📙 👮من سرباز کوچک توام 💌بعد از دو سال برگشتم کشورم ... چشم ها و گوش های همه بسته بود ... نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود ... . 💌پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن ... . 💌نور چشمی شده بودم ... دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند ... من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ... نوجوانی که در ١۶ سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود ... . 💌برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم ... وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند ... همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند ... سالن پر بود از جوانان و نوجوانان ١۵ سال به بالا ... 💌مبلغ وهابی حدود ۴۰ ساله ای قبل از من به منبر رفت ... چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند ... و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد ... 💌خون خونم رو می خورد ... کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد ... دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... . 🌟به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است ... من سرباز کوچک توئم ... پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم ... . 🌟در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ... با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ... 🌟یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم ... طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم ... . 🌟جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ... هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد ... 🌹 ╭━━⊰⊰⊰❀👇 🇮🇷👇❀⊱⊱⊱━━╮ 🌸بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ🌸 @eightparadise ╰━━⊰⊰⊰❀🍃❤️ 🍃❀⊱⊱⊱━━╯
🍃🌷 ﷽ (بخش اول) کردستان ✔️راوی:مهدي فريدوند 🔸تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکي از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟! با تعجب پرسيديم: نه، مگه چي شده؟! گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده هاي کردستان را از محاصره خارج کنيد. بلافاصله محمد شاهرودي آمد و گفت: من و قاسم تشکري و ناصرکرماني عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم. ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3 ،چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک ، کل وسائل همراه ما بود. بســياري از جادهها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكي عبور كنيم. اما با ياري خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يک دکه روزنامه فروشي ايستاديم. ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بي دين ،اينها چيه که ميفروشي!؟ با تعجب نگاه کردم😳. ديدم کنار دکه، چند رديف مشــروبات الکلي چيده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطري ها شليک کرد. بطري هاي مشــروب خرد شد و روي زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلي ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفي کرد. ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون نيســتي. اين نجاستها چيه که ميفروشــي، مگه خدا تو قرآن نميگه: "اين کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد. "[۱] جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب ميگفت: غلط کردم، ببخشيد. ابراهيم كمي با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. 🔸جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صداي گلوله هاي ژ3 ،سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه ميکردند. ما هم بيخبر از همه جا در شهر ميچرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوي تمام ديوارهاي ســپاه، گوني هاي پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامي بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزي از ساختمان پيدا نبود. 🔹هــر چــه در زديم بي فايده بــود. هيچكس در را باز نميكرد. از پشــت در ميگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟! يکي از بچه هاي ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمي که برويد به فرودگاه ميرسيد. نيروهاي انقلابی آنجا مستقر هستند. ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود. 1 -اشاره به آيه 90 سوره مائده .... 📚منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━━⊰⊰⊰❀👇 🇮🇷👇❀⊱⊱⊱━━╮ بفرمائید 🌸ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ🌸 @eightparadise ╰━━⊰⊰⊰❀🍃❤️ 🍃❀⊱⊱⊱━━╯
🍃🌷 ﷽ (بخش دوم و آخر) 🔹سه گردان از سربازان ارتشي آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهاي ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلوله هاي خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک ميشد. 🔸براي اولين بار محمد بروجردي را در آنجا ديديم. جواني با ريشها و موي طلایی. با چهره اي جذاب و خندان. برادر بروجردي در آن شــرايط، نيروها را خيلي خوب اداره ميکرد. بعدها فهميدم فرماندهي سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. روز بعد با برادر بروجردي جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راه است. ضد انقلاب هم خيلي ترســيده. آنها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم. 🔹صحبتهاي مختلفي شــد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطي با آنها ندارند. بهتر اســت به يکي از مقرهاي ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي برويم. همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را براي حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهاي سرباز در اختيار فرماندهي قرار گرفت. 🔸ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آنها صحبت ميکردند و روحيه ميدادند. بعد هم يک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامه هاي مختلف آمادگي نيروها را بالا بردند. 🔹صبح يکي از روزها آقاي خلخالي به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگري از بچه هاي رزمنده هم از شهرهاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگي لازم ، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکي از مقرهاي ضد انقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريعتر از آنچه فکــر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير کرديم. از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاســپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گوني ريخت و تحويل مسئول سپاه داد. 🔸مقــر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچه هاي انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا ميگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر ميکرديم، سربازان من جرأت چنين حمله اي را پيدا نميکردند. اين را مديون برادر هادي و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم. آنها با دوستي که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند. 🔹در آن دوره، فرماندهان بســياري از فنون نظامي و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگــر بچه ها آموزش دادند. اين كار، آنهــا را به نيروهاي ورزيده اي تبديل نمودكه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. 🔸ماجراي سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهاي کردستان هنوز درگيريهاي مختصري وجود داشت. 🔹ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهاي شهيد چمران ملحق شدند. ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســي ســازمان تربيت بدني به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواســت او موافقت نميشد، اما با پيگيريهاي بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموعه اي شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد. .... 📚منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━━⊰⊰⊰❀👇 🇮🇷👇❀⊱⊱⊱━━╮ بفرمائید 🌸ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ🌸 @eightparadise ╰━━⊰⊰⊰❀🍃❤️ 🍃❀⊱⊱⊱━━╯