🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت
✍با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد،تمام آن خاطرات بد طعم،
دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد.
خاطراتی که هر چند،گره از معماهای ریزو درشت زندگیم باز می کردند اما کمکی به بیشتر شدن تعداد نفسهای محدودم نمی کردند.
نفسهایی که به لطف این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم،
بی خبر از اینکه فرصت دیدن دوباره ی دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوس بزرگ زندگیم
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی #محجوب مسلک،
که طعم زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان،
که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش❤️خدایی که ندیدمش در عین بودن...
این جوان زیادی خوب بود آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم روی صورتش نگاه کنم.😔
ناگهان صدایی مرا به خود آورد
همان پرستار چاق و بامزه:
- بچه سید آخه من از دست تو چیکار کنم؟هان؟
استعفا بدم خلاص میشی؟
دست از سر کچلم برمیداری؟
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید:
- هیچی والا من جات بودم روزی دو کعت نماز شکر میخوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده😂
مریض که نیستم،گل پسرم😌
مرد پرستار با آن شکم بزرگش،دست به جیب،روبه روی حسام ایستاد:
- من میخوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری بدون ویلچر اینور اونور بری؟
تو دکتری؟تخصص داری؟جراحی؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم از بس دنبالت اتاقِ اینو اونو گشتم😐😒
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد:
- خدا پدرمو بیامرزه،پس داری لاغر میشیا😂
یعنی دعای یه خانواده پشت و پناهمه😜برو بابت زحماتم شکرگذار باش
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد.
- امیرمهدی اینجایی؟
کشتی منو تو آخه مادر!
همیشه باید دنبالت بدوئم😕چه موقعی که بچه بودی چه حالا!
#امیر_مهدی؟
منظورش چه کسی بود؟
پرستار یا #حسام؟
با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد
- بشین سرجات بچه
فقط خم و راست شدنو بلده!😒
تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت:
- خیلی نامردی حالا دیگه میری مامانمو میاری؟
این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن،بازم میای سراغم دیگه
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد:
- برو بابا
تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر،گل کوچیک پیشکش.
در ضمن فعلا مهمون منی
حسام آدم فروشی حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
امیر مهدی نام حسام بود؟
و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و #چادری مشکی رنگ که روسری تیره و گلدار زیرش را پوشانده بود،
زن ویلچر به دست وارد اتاق شد
- بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشا،با من طرفی
و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج،تند و تند سرش را تکان داد.
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد،گرم و مادرانه❤️
- سلام عزیزم😊خدا ان شالله بهت سلامتی بده
قربون اون چشمای قشنگت برم
با چشمانی متعجب،جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم.
سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم.
حسام کمی سرش را خاراند
- مامان جان گفته بودم که سارا خانم بلد نیست #فارسی صحبت کنه
زن بدون درنگ به حسام تشر زد
- تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری
از وقتی بهوش اومدی من مث مادرِ یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت میگردم.
مادرش بود آن چشمها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار،این نسبت را شهادت میداد.
حسام با لبخند دست مادرش را بوسید
- الهی قربونت برم،ببخشید خب بابا من چیکار کنم این اکبر عین زندان بانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم،
خب حوصلم سر میره دیگه😢
در ضمن برادر سارا خانم،ایشونو به من سپرده.
باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟
بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن،که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن،
هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.
البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش وسطش رسید و شمام که...😕
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🆔
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸