eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
480 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر سیزدهم ... ✍ ضیافتت،به نیمه اش،نزدیک می شود. و ما،غرق در بوسه های مداوم توییم. 🕊نمي‌دانم چقدر مهمان خوبی بوده ايم؟ اما،به لبخند های بی همتایت قسم؛ تو شاهکارترین میزبان عالمی! 🕊چنان ندیده،میخری؛که گویی میان ما و تو، هیــچ نقطه تاریکی،جلوه نکرده است. 🕊شرمنده چشمان توام؛دلبرم اذن مناجات که می دهی،با خودم می اندیشم، چرا باز هم،برویم آغوش گشوده است؟ 👈من بارها این سوال را با خودم تکرار کرده ام؛ مگر چقدر می توان،ندید گرفت ... مگر چقدر می توان،بخشید ... مگر چقدر می توان،ندیده خرید؟ 🕊نام "ستار "،تو،حِصنِ حَصینِ من است ... خدا و عقل ناچیز من هنوز،از ستاریتِ تو، انگشت به دهان مانده است! 🕊ندید گرفتنهايت،چنان مرا دلباخته ات کرده، که تصورجاماندن از آغوشت نیز،نابودم می کند. 🕊این رمضان،برای سرکشیدن اسم های تو، سحرخيز شده ام،مرا به خودت، شبیه می کنی،دلبر رعنا قد من؟ 🕊قنوت امشبم،بال درآورده است؛ به نام نامی "ستار" تو ... 🕊مــرا،مثل خودت ... به "ندیدن" عادت بده ... یا ستّارُ ... یا ستّارُ ... یا ستّار ... 😭 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ امام زمانمــ ❤️ــــــ دومین جمعه ی؛ ماه رمضان است بیــــ😭ـــا بوستان دل ما؛ بی تو خزان است بیــــ😭ـــا لب ما تشنه به لبهای عطشناک حسیــ🌷ـــن، مادرت فاطمه؛ آقا نگران است بیــــ😭ـــا 🌸💖🌷❤️ یا_صاحب_الزمان همین که تو هر صبح در خیالِ منی؛ حالِ هر روزِ من خـوب است... صبحت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️ ✋سلام مهربانان همراه روزتون بخیر در پناه خدا و نگاه خاص (عج) 🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره 🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
1_939732331.mp3
3.89M
🍃🌷 ﷽ (تندخوانی) قرآن کریم 🔊 قاری معتز آقایی 🕐 زمان: ۳٢ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ببین عزیز زندگی خیلی کوتاهه تو زندگی بقیه زندگی نکن ! بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ ✅ ثواب افطار دادن به مؤمنین در ماه مبارک رمضان ✍حضرت رضا علیه السلام از پدران گرامی خود از امیرالمؤمنین علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا در خطبه ای چنین فرمود: اى مردم! هر كس از شما در اين ماه روزه دار مؤمنى را افطار دهد در پيشگاه خداوند پاداش آزاد كردن بنده ای براى او خواهد بود و موجب آمرزش گناهان گذشته اش مى شود عرض شد: 💥اى رسول خدا! همه ما بر اين كار توانا نيستيم! فرمود: از آتش جهنّم خود را نگاه داريد، هر چند با افطار دادن نيم خرمايى. از آتش جهنّم خود را نگاه داريد، هر چند با افطار دادن يك جرعه آب باشد. 📚 بحارالأنوار ، ج۹۶ ، ص ٣۵٧ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🌱🌸قال رسول اللّٰہ (صلے اللّٰہ علیہ و آلہ و سلم):  هُوَ شَہْرٌ، أَوَّلُہُ رَحْمَةٌ، وَ أَوْسَطُہُ مَغْفِرَةٌ، وَ آخِرُهُ الْإِجَابَةُ وَ الْعِتْقُ مِنَ النَّار. "رمضان" ماهے است ڪہ ابتدايش رحمت است، و ميانہ‌‏اش مغفرت، و پايانش اجابت، و آزادے از آتش جہنم. 📚ڪافے/ جلد ۴/ صفحہ ۶۷ 🌙💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖🌙 🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ [📎❤️] کرمانیا‌ یه قربون صدقه قشنگ دارن که میگن: " عُمرَم رو عُمرِت " یعنے الهی که سالهای عمر من به تو اضافه شه ! خلاصه که عمرم رو عمرت (: بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_942339914.mp3
6.41M
🍃🌷 ﷽ هر که این دعا را در «ایام البیض» (روزهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم) بخواند گناهش آمرزیده می‌شود، هرچند به عدد دانه‌های باران و برگ‌های درختان و ریگ‌های بیابان باشد؛ و خواندن آن برای شفای بیمار و ادای دین و بی‌نیازی و توانگری و برطرف شدن غم و اندوه سودمند است. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهال خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. ـــ جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... ـــ باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. 😘 ـــ من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. ــــ سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... ـــ بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. ـــ سلام! ـــ علیکم السلام! ـــ شرمنده مزاحم شدیم. ـــ نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد. با خود گفت: ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. 😄 ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. ☺️ ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کال کار نمیکنه! ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. ـــ سلام مهیا! مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد😳. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! 😡 مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت. با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. ـــ آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم. ـــ بابت چی؟! ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلویشان ایستاد. ـــ یه لحظه صبر کن مهیا... ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد. ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. ـــ تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟! و با تمسخر خندید.😏 مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد. شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد. اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود. ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شانه اش زد. مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. ــــ شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش را تر کرد. ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الان هم دیگه می خواند برند. مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود. مطمئن بود او را یک جا دیده است... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد. در ورودی را باز کرد. بوی اسپند توی خونه پیچیده بود. مادرش به استقبالش آمد. ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر! گونه اش را محکم بوسید. 😘 ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟! ـــ اینجام بابا جان! احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت. ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی! ــــ آره بخدا! خوب گفتید. هر سه روی مبل نشستند. مهال خانم سینی شربت را آورد. ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه. مهیا لیوان شربت را برداشت. ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد. ـــ شهاب؟! ـــ برادر مریم دیگه... مهال خانم، چشم غره ای به دخترش رفت. ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... دل و دست مهیا لرزید. کمی از شربت روی لباسش ریخت. ــــ چته مادر؟! ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم. ـــ خب با این دست چیزی نگیر. ـــ من برم لباسم رو عوض کنم. ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم. مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد. ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند! لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد. تلگرامش را چڪ کرد. پیامی از مهران داشت. با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد. ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد! من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم... مهیا پوزخندی زد. و دکمه بلاک را لمس کرد. ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده... صدایش را بلند کرد. ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم... به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد. خودش هم خنده اش گرفته بود. بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید. یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست. احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند. این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود. با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد. ــــ مهیا بیا شام... مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت. ـــ چاکرتیم فرمانده!! بلند خندید و از اتاق خارج شد. **** محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت. ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو... ـــ نمی تونم محسن... ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟! ـــ نمیدونم... نمیدونم! ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه... شهاب، فقط سری تکان داد... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🍃🌷 ﷽ 🌘 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نورستاره ها روشنی بخش تمام لحظه هایتان! 🤲 خُدایا ستاره‌های آسمانت را سقف خانه دوستانم ڪن تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد✨ 👇 🌸 @eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 🌸 سحر چهاردهم .... ✍ فقط یک سحر مانده، تا رمضان،قرص قمرش را رونمايي کند. نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"لحظه شماری کرده ايم. 🕊و تنها ... یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است... 🕊چه سری است،دلبرم ...؟ که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود،زمین آیینه کرامت تو را رو میکند؟ 🕊سفره داری،خصلت رمضان است ... و تو همه این سفره داری ات،را یکجا در سینه پسر فاطمه،جای داده ای! 🕊مگر ميشود،مولود نیمه رمضان بود، پسر ابرمرد آسمان،و شیرزن زمین،بود، امــــا،کریم ترین انسان زمین نبود ...؟ 🕊به چشمان عاشق کش تو قسم؛ من یقین دارم ...؛روبروی نام"کریم"ات آیینه گرفته ای ...تا مجتبی را برای اهل زمین،خلق کرده ای. 🕊قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام؛ اوج می گیرد به نام نامی کرامتت ... سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی؟ 🕊این سحر... انقدر ... تو را تکرار میکنم ...؛ تا آیینه داری نام"کریم"ات را، به قلب من نیز،هدیه کنی آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی؟ یا کَریمُ ... یا کَریمُ ... یا کَریم ... (ع) 👇 💖 @ https://eitaa.com/eightparadise
1_922894846.mp3
11.99M
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۵٠ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 📖بازگشت ملاصدرا به قرآن در آخر عمر 🔆عمری به جای نور در سایه بودم بسیار به مطالعه کتاب حکما پرداختم تا آن‌جا که گمان کردم کسی هستم ولی همین‌که چشم بصیرتم باز شد، خود را از علوم واقعی خالی دیدم در آخر عمرم به فکر رفتم که به سراغ تدبر در قرآن و روایات محمد و آل محمد (علیهم‌السلام) بروم. در طول عمرم به جای نور، در سایه ایستاده بودم. از غصه جانم آتش گرفت و شروع به تدبر در قرآن کردم. در خانه وحی را کوبیدم و درها باز شد و پرده‌ها کنار رفت... بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ یکی از علل پرخاشگری کودکان، بیش از حد تلویزیون دیدن❗️ برخلاف تصور والدین تلویزیون به کودکان در آموختن زبان کمکی نمی کند. آنچه به ویژه کودکان زیر ٢ سال از تلویزیون می فهمند تنها یک سری تصویر و صدای گنگ است که توجه آنها را به خود جلب میکند؛ اما به یادگیری مسایل در آنها کمکی نخواهد کرد. بلکه این کارتون ها بر شخصیت کودک اثر می گذارند هو به صورت برخی رفتارها و ناهنجاری‌ها بروز می‌کند. تحقیقات نشان می دهد که هرچه تعداد ساعت‌های تماشای تلویزیون در کودکان بیشتر می شود، میزان بروز ناراحتی‌های روانی از جمله پرخاشگری و عصبانیت، ترس و استرس و بدخوابی در کودکان افزایش می‌یابد. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ از خوابت بزن به جاش بیشتر کار کن و درس بخون. از فضایی مجازی کم کن به جاش بیشتر ورزش کن. از وقت گذرونی های الکی بگذر به جاش بیشتر کتاب بخون. از مقایسه ی خودت دست بردار به جاش بیشتر از دیروزت تلاش کن. از گوش دادن به خبر های منفی دست بردار به جاش بیشتر روی حال خوبت تمرکز کن. دایره ی آدمای اطرافتو کم کن ولی به جاش با آدمای موفق ارتباط بگیر. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 🍃🌷 ﷽ روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است آری! افطار رطب در رمضان مستحب است 🤦‍♂ روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است 💁‍♀ زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است 💋 یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟ نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است 😉 شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است 🍇 پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ که دمادم لب من بر لب بنت العنب است 😍 منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است 💘 گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است 😘 عشق آنست که از روی حقیقت باشد هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است 💞 گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد سودن چهره به خاک سر کویش سبب است 🔸 عباس صبوحی 🌸بــفـرمــائــیـد هــ🍃ــشت بــهــشـــتـــ🌷ـــــ🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 ساعت7صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتومبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند. همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. ـــ نکنه داره میره سوریه؟! نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الان، وقت رفتن شهاب نبود. الان که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتومبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. ــــ الان وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. ـــ بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد. * با عصبانیت از جایش بلند شد. ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقه مند بشه! ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: ـــ این دیگه به تو ربطی نداره... تو کار خودت رو انجام بده... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼