eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
481 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای کمیل.mp3
28.8M
🍃🌷 ﷽ 🎤 مهدی رسولی 📥 حجم تقریبی : ۲۷ مگابایت ⏰ زمان تقریبی : ۲۹ دقیقه یا من اسمه دوا و ذکره شفاء🍃 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 کلاس ها تا عصر طول کشیدند. همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها ،جابه جا شده بودند. نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود. مهیا از جایش بلند شد. ــــ چی شده دخترا؟! ـــ ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. مهیا نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت. ــــ من میرم سرویس بهداشتی! نرجس "به درکی" را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند! شهاب رو به نرجس گفت: ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. ـــ همه هستند! اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان، آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تا مهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... **** شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان ،شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. ــــ یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. ـــ نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. ـــ بله؟! ـــ خانم رضایی کجان؟!؟ نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. ــــ نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... ــــ یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. ـــ چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. ــــ از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت. یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. ــــ کجا؟! ـــ میرم دنبالش؟! ــــ صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 مهیا به سمت جاده دوید. با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد. مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. ــــ سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. ـــ نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود و پالتویش را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید... می ترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: ـــ شهاب تو رو خدا جواب بده...مریم...سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید. نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛ مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف راستش یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود ، با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد. صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشمانش را با درد باز کرد! سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود! *** شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد. آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند رانندگی می کرد؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد. دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. ــــ خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد: ــــ خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد... ــــ چیکار کنم خدا! چیکار کنم! شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند... به سمت همان مسیر دوید؛ و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود. نمی دانست باید چکار کند. حتی تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر درِد شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند. ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر ششم ... یا ⛅️ باز هم بی تو شب زنده داری می کنیم. 🕊می‌بینی ؛درد یتیمی،به قلبمان هیچ تلنگری نزده! و دربدری های صبح و شبت،یک ساعت نیز، از آرامشمان را سلب نکرده است! 🕊می‌بینی ؛به نمازی دلخوش کردیم و روزه ای! دریـــغ که اگر دستمان به تو نرسد،هیچ عبادتی، راهمان را به باز نکرده است! 🕊دریغ که اگر درد نداشتنت،به استخوانمان نرسد،نه نمازمان پروازمان می‌دهد ، و نه روزه های روزهای بهاری مان! 🕊یوسف ...قصه غصه های تو را، هــزار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی زار نزدیم ... 🕊می‌بینی ؛هنوز،زنجیرهای زمین، در قلبمان،از تو محبوب ترند! 🕊سحر است ... دعا می‌کنی ... می دانم! دعا کن،قلبمان برایت درد بگیرد! 🕊دعا کن ...دستهایمان، از قنوت گرفتن برای تو،درد بگیرند! دعا کن ... دعایمان،بوی درد بگیرد؛ 🕊درد انتظار ... درد عاشقی ... درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت! فقط همین درد؛درمان همه دردهای ماست! 👈سحر ششم را، بدنبال درد انتظار،قنوت گرفته ايم ! ما دعا می کنیـــم؛آمینش با تــو ... 👇 💖 @eightparadise https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze6.mp3
3.98M
🍃🌷 ﷽ (تندخوانی) قرآن کریم 🔊 قاری معتز آقایی 🕐 زمان: ۳۳ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 🍃🌷 ﷽ 🌹 آهنگ صدای تو پر از شور اذان است جذّاب تر از "جاذبه ی ماه" بَنان است! 📿 چشم تو نه یاقوت و عقیق و نه زمرّد فیروزه ترین معدن الماس جهان است! 💎 شیرینی لبخند تو خرمای جنوب است! دلچسب تر از بامیه های است! 😋 گل بوسه ی تو قند تر از قند فریمان! یا نه... عسل خالص کوه سبلان است! ⛰ حلوای لبت باسلوق اصل مراغه ست! خوشمزه تر از نان کُماج همدان است! 💋 با شهد لبت کم شد اگر رونق سوهان از بخت بد حاج حسین و پسران است! 👳‍♂️ در وصف وجودت چه بگویم، چه نگویم؟ چشم و لب و قد تو چنین است و چنان است! 🤩 💑 💝 👏 🍬 🔸 فرهاد شریفی 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🌷 ﷽ 💠 شفاعت می‌کند 💠 🗯اگه ماه رمضان رو نمی‌شناسید این روایت رو بخونید: 🗯امام رضا (ع) می‌فرمایند : چون روز قيامت شود، ماه‌ها را به صحرای قیامت مى‌آورند، در حالى كه ماه رمضان، كه با هر زيور نيكويى آراسته است، پيشاپيش آنهاست. 🗯 آن روز، ماه رمضان در ميان ماه ها، همچون ماه در ميان ستاره هاست. ⭕️ مردمى كه آن جا گرد آمده اند، به يكديگر می‌گويند : ای کاش كه اين چهره ها را مى شناختيم! منادى، از سوى خداى متعال ندا می‌دهد : ⭕️اى همه آفريدگان! اينها، سيماى ماه‌هايى است كه نزد خداوند، از روزى كه آسمان ها و زمين را آفريد، شمارشان در كتاب خدا دوازده تاست. 💢 سَرور و برترِ همه ماه‌ها، ماه رمضان است. آن را آشكار ساختم تا برترى ماه من را بر ماه‌هاى ديگر بشناسيد. 🗯 و این ماه براى مردان و زنانى كه بنده من‌اند و در این ماه روزه گرفتند، شفاعت كند و من هم شفاعتش را درباره آنان بپذيرم 📚 فضائل الأشهر الثلاثة، ص:۱۱۰ 🌸 👉@eightparadise
🍃🌷 ﷽ فواید روزه داری✅ 🌸روزه و سم زدایی🌸 سم زدایی، یکی از مهمترین فواید روزه داری است. سم زدایی با روزه گرفتن به طور طبیعی انجام می شود و سم از روده ها، کبد، کلیه، ریه و ... خارج می شود. 🌸روزه و کنترل چاقی🌸 یکی از فواید مهم روزه داری را می توان در کنترل وزن و چاقی دانست. بدن در ماه رمضان به کاهش دفعات وعده های غذایی عادت می کند و این عادت غذایی می تواند رژیم غذایی غلط و نادرست گذشته را اصلاح کند تا با سوخت بافت های چربی بتوان به تناسب اندام دست پیدا کرد. 🌸تاثیر روزه بر دیابت نوع ۲🌸 روزه و دیابت نوع ۲ (دیابت بزرگسالان یا دیابت غیر وابسته به انسولین) در نتیجه عدم توانایی بدن در تولید انسولین کافی یا ناتوانی در استفاده بهینه از انسولین تولیدی رخ می دهد. این نوع دیابت اغلب در بزرگسالان رخ می دهد. اضافه وزن و افزایش دریافت مواد غذایی پر چرب و پرکربوهیدرات در بیماران مبتلا به دیابت منجر به افزایش قند خون و همینطور افزایش وزن می شود. اما بیماران دیابتی با کاهش دریافت کالری می توانند مانع از ذخیره موادی مانند قند و شکر شوند. 🌸روزه و افسردگی🌸 روزه نه تنها بر جسم انسان تاثیر دارد بلکه روح انسان را نیز صیقل داده و در درمان بیماری های روحی و افسردگی مفید است زیرا روزه تاثیر ضد افسردگی نیز دارد.     🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷 ﷽ العجل قرار دل بی قرارم 🤲 من که غیر از شما کسی رو ندارم 😢 اللهم عجل لولیک الفــــــــــــرج همین که هر روز در خیالِ منی؛ حالِ هر روزِ من خـوب است... روزت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️ 🌸 ✋ مهربانان همراه آدینه تون بخیر در پناه الطاف خداوند مهربان و زیر سایه ی (عج) ⛅️ 🌸🍃🌷🌷🍃🌸 بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 🌸 👇 @eightparadise
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سُر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با نا امیدی زمزمه کرد... ـــ مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد ز د: ـــــ مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود. با ناامیدی با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همه راه رفته را، برگشت. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. ــــ مهیا خانوم! مهیا خانوم شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: ــــ سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... ــــ از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. ــــ حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! ــــ تو رو خدا منو از اینجا ببر...شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد. مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. ــــ آخ... آخ... ـــ چیزی شده؟! ـــ دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. ــــ آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. ـــ اینوبگیرید کمکتون کنم... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند. شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد. مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: ـــ مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: ــــ سر من داد نزن...من به اون دختر عمه ی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد. مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود. شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. ــــ معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. ــــ چطوری دستتون آسیب دید؟! ـــ از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. ــــ سلام مریم. مهیا خانومو پیدا کردم. ــــ خونه ما؟! ــــ باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! ـــ نه چیزی نشده! ـــ خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد. اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... ـــ پیاده بشید. رسیدیم... ــــ آرومتر خانم! پرستار چشم غره ای به مهیا رفت. ــــ تموم شد. مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت. شهاب در زد و داخل شد. ـــ کارتون تموم شد؟! ـــ آره! ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند. شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند. ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. ـــ سید... ـــ بله؟! ــــ مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... ــــ وای خدای من! * **** ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار... شهین خانم به سمت مهال خانم برگشت. ــــ مهال جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهال خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهال خانم خیره شد. ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهال خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: ــــ اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهال خانم همه به خودشان آمدند. ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهال خانم گفت: ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهال خانم سریع از مهیا جدا شد. ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. ـــ این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. ـــ مهال جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهال خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. ــــ شرمنده حاجی! ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه! با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. ـــ احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🍃🌷 ﷽ آموزش قسمت 6⃣3⃣ 1⃣ در كـلمـه (بـِئْسَ الاِْسـْمُ) (حـجـرات ، آيـه 11) پـس از حـذف هـمـزه وصـل (اسْم ) چون دو حرف ساكن (لْ‍سْ) كنار يكديگر واقع گرديده اند، جهت امكان تلفّظ (لام ) را مكسور مى خوانند و (بِئْسَ لِسْمُ) خوانده مى شود. 2⃣ كـلمـه (مـَجـْريـهـا) (هـود، آيـه 41) امـاله تـامّ مـى شـود كـه بـايـد فـتـحـه راء، مـيـل بـه كـسـره و الف ، مـيـل بـه يـاء داده شـود و حـرف راء تـرقيق شده و الف بصورت كسره فارسى تلفّظ گردد. 3⃣ در كـلمـه (ءَاَعـْجـَمـِىُّ) (فـصـلت ، آيـه 43) هـمـزه دوّم ، تـسهيل مى گردد كه بايد آن را بين همزه و الف تلفّظ كرد؛ به عبارت ديگر بايد از تيزى و سنگينى و شدّت همزه ، صرف نظر نمود. 4⃣ در كـلمـه (لا تـَاْمـَنـّا) (يـوسـف ، آيـه 11) كـه در اصـل (لا تـَاْمَنُنا) بوده و ادغام كبير،(26) صورت گرفته در هنگام تلفّظ نون مشدّد، لبـهـا را بـصـورت غـنـچـه جـمـع مـى كـنـنـد تـا اشـاره بـه ضـمـّه اى شـود كـه در اصل ، وجود داشته و اين عمل را (اشمام ) گويند. 👇 🌸 @eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ خدایا اگر فراموش ڪردم ڪـہ خداے بزرگے دارم توفراموش نمیڪنی ڪہ بندہ ڪوچڪے دارے با نوازشے یاشایدتلنگرےآرام وجودت را مهربانے و بزرگیت را بہ من یادآورے ڪن 🌟 👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر هفتم ... ✍ساعت ها خواب نمی مانند ... این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم! 🕊ساعت ها،خواب نمی مانند... هر سحر،دور چشمان تو می گردند، و در جذبه مهربانیت، چونان ذره ای فنا شده، گم می شوند. 👈خواب مانده؛منــم که هر رمضان،بوسه بارانم می کنی ... و باز،چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت،می گریزم! 🕊هفتمین سحر است؛ که آرام،پلکهایم را باز میکنی ... و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم،می بیند و به شوق می آید! 🕊راستی ... من مانده ام! تو بنده دیگری،جز من نداری، که حتی یک نگاه هم،رهايم نمی کنی؟ و مــــن ...چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبرِ عاشق پیشه، جز تو،احاطه ام،کرده است! 🕊مرا ببخـــش؛دلبرِ همه چیـــز تمامِ من سجاده ام،بوی عطر گرفته است ... عطر"مغفــرت"تـــو را! هفتمین سحر را به نام "مغفــرتت"می گشایم ... 🕊و نام تـــو را، چنان جرعه جرعه، سر می کشم،که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی، تار و مار کند. 💠قنـــوت من ... و نـامِ نـامی تو؛ یا غفــارُ .... یا غفــارُ ... یا غفــار ... 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ امام زمانمــ ❤️ـــــــ نکرده ای تو فراموش لحظه ای ما را نبوده ای تو دمی غافل از محبانت✨ آقا جان ممنونتیمـ💖😍 منتظرانت رو هر چند غفلت می کنند😔 فراموش نمی کنی 🌷🍃💖 همین که تو هر صبح در خیالِ منی؛ حالِ هر روزِ من خـوب است... صبحت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️ 🌸 ✋سلام مهربانان همراه صبحتون بخیر در پناه خدا و نگاه (عج) 👇 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze7.mp3
4.22M
🍃🌷 ﷽ (تندخوانی) قرآن کریم 🔊 قاری معتز آقایی 🕐 زمان: ۳۵ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ بِسْمِ اللّهِ كَلِمَةِ الْمُعْتَصِمِينَ، وَ مَقَالَةِ الْمُتَحَرِّزِينَ، وَ أَعُوذُ بِاللّهِ تَعَالَى مِنْ جَوْرِ الْجَائِرِينَ، وَ كَيْدِ الْحَاسِدِينَ، وَ بَغْيِ الظَّالِمِينَ، وَ أَحْمَدُهُ فَوْقَ حَمْدِ الْحَامِدِينَ، اَللّهُمَّ أَنْتَ الْوَاحِدُ بِلا شَرِيكٍ، وَ الْمَلِكُ بِلا تَمْلِيكٍ، لا تُضَادُّ فِي حُكْمِكَ، وَ لا تُنَازَعُ فِي مُلْكِكَ، أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ، وَ أَنْ تُوزِعَنِي مِنْ شُكْرِ نُعْمَاكَ مَا تَبْلُغُ بِي غَايَةَ رِضَاكَ، وَ أَنْ تُعِينَنِي عَلَى طَاعَتِكَ وَ لُزُومِ عِبَادَتِكَ، وَ اسْتِحْقَاقِ مَثُوبَتِكَ بِلُطْفِ عِنَايَتِكَ، وَ تَرْحَمَنِي بِصَدِّي [وَ صُدَّنِي ] عَنْ مَعَاصِيكَ مَا أَحْيَيْتَنِي، وَ تُوَفِّقَنِي لِمَا يَنْفَعُنِي مَا أَبْقَيْتَنِي، وَ أَنْ تَشْرَحَ بِكِتَابِكَ صَدْرِي، وَ تَحُطَّ بِتِلاوَتِهِ وِزْرِي، وَ تَمْنَحَنِي السَّلامَةَ فِي دِينِي وَ نَفْسِي، وَ لا تُوحِشَ بِي أَهْلَ أُنْسِي، وَ تُتِمَّ إِحْسَانَكَ فِيمَا بَقِيَ مِنْ عُمْرِي، كَمَا أَحْسَنْتَ فِيمَا مَضَى مِنْهُ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. 📿💠ترجمه💠📿 به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهرباني اش هميشگى است. به نام خدا كه كلمه پناه جويان و گفتار پرهيزكاران است، و پناه مي برم به خداي بلندمرتبه از ستم ستمگران، و نيرنگ حسودان، و سركشي ظالمان، و او را مي ستايم ستايشي برتر از ستايش ستايشگران، خدايا! تويي يگانه بي انباز، و پادشاه علي الاطلاق، در فرمانروايي ات مخالفت نشوي، و در پادشاهي ات هماوردي نداري، از تو مي خواهم كه بر بنده و فرستاده ات محمد درود فرستي، و سپاس نعمت هايت را چنان قسمت من كن كه مرا به كمال خشنودي ات نائل گرداند، و به بركت عنايت خويش بر طاعت و مداومت عبادت خود و شايستگي پاداشت ياري نمايي، و تا زنده ام به بازداشتن از گناهانت بر من مهر ورزي، و تا پايان عمر بر انجام آنچه بهره ام رساند توفيقم دهي، و به كتاب خود (قرآن) براي پذيرش حق، سينه ام را فراخ گرداني، و بار گناهانم را با تلاوتش از نامه اعمالم فرو ريزي، و ، و كساني كه به آن ها انس گرفته ام از من وحشت زده نكني، و در باقيمانده عمر، احسانت را بر من تمام نمايي چنان كه در گذشته عمرم بر من احسان نمودي، اي مهربان ترين مهربانان. ✅ الهی آمین 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 🍎چند توصیه‌ پزشکی مخصوص ماه رمضان 🥛شربت های ضد عطش سحر کدامند؟ ✨شربت آبلیمو 🌟شربت خاکشیر ✨شربت بیدمشک ❤️🍃زمان افطار تا سحر از عرقیات خنک مثل شاطره و کاسنی استفاده کنید تا حرارت کبد و قلب فروکش کند و تشنگی برطرف شود 💚🍃بدترین کاری که با بدن خود می توانید بکنید این است که از افطار تا سحر بیدار بمانید و مداوم غذا بخورید این کار آسیب های بسیار جدی به بدن وارد می کند 💛🍃پیشگیری از تشنگی روزه داران نوشیدنی تخم شربتی به دلیل نگه‌داشتن آب در دانه‌های این گیاه در ساعات پایانی سحر توصیه می‌شود 💜🍃نوشیدن سه قاشق گلاب در هنگام افطار گلاب به دلیل خاصیت ضد «سودا» که دارد، خاصیت دارویی داشته و برای تقویت معده مفید است ❤️🍃دوغ افطار ممنوع دوغ موجب بیحالی و بی حسی بیشتر بدن می شود علل نوشیدن آب گرم بعد از افطار به جای آب سرد و یخ جلوگیری از ترک خوردگی دندان ها و سلامت کبد و معده است 💚🍃در ماه رمضان از مصرف میوه غافل نشوید قبل از خواب با مصرف یک عدد سیب می توانید هم به کاهش وزن خود کمک کنید و هم دهان خود را ضد عفونی نمایید. 🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🎁ثواب روزه 👈🏼 حضرت امام باقر (علیه‌السلام) : "يا جابِرُ ! مَنْ دَخَلَ عَلَيهِ شَهرُ رَمضانَ وَصامَ نَهارَهُ وَقامَ وَرْداً مِنْ لَيْلِهِ ، وَحَفِظَ لِسانَهُ وَفَرجَهُ وَغَضَّ بَصَرَهُ وَكَفَّ اذانَهُ ، خَرَجَ مِن الذُّنُوبِ كَيَومٍ وَلَدَتهُ اُمُّهُ . قالَ قُلْتُ : ما احَسنَ هَذا مِنْ حَديث ، جُعِلتُ فِداكَ . قالَ : ما اشَدَّ هَذا مِنْ شَرطٍ". 📝 هر كس ماه رمضان بر او وارد شود و روزهايش را روزه بدارد و پاسى از شب را به نيايش برخيزد و زبانش را نگهدارد و چشم خود از حرام بربندد و آزار به كسى نرساند، مثل روزی که از مادر متولد می شود، از گناه پاكيزه مى‌شود. گفتم: چه حديث خوبى! حضرت فرمودند: و چه شرايط دشوارى! 📚 من لا یحضره الفقیه ، ج ۲ ، ص ۹۸ . 🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🔰عنایات ویژه خداوند در ماه رمضان ✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند ⭐️به امت من در ماه رمضان پنج چیز داده شده كه به امت هیچ پیغمبری پیش از من داده نشده است: ✅اول هرگاه شب اول ماه رمضان فرا رسد خداوند به سوی آنان نظر می كند و كسی كه خدا به او نظر كرده هرگز او را عذاب نمی كند. ✅دوم بوی بد دهان آنان به هنگام غروب در نزد خدا خوشبوتر از بوی مشك است. ✅سوم ملائكه برای ایشان در شب و روز استغفار می كنند. ✅چهارم خداوند بلند مرتبه به بهشتِ خویش امر می كند كه برای بندگان من استغفار نموده و خود را برای آنان تزیین كن پس چه نزدیك است كه سختیها و اذیتهای دنیا، آنها را در خود فرو ‍ ببرد و به سوی بهشت من و كرامت من بروند. ✅پنجم هرگاه شب آخر فرا رسد، خداوند همه ی آنان را می آمرزد. 📚بحارالانوار ج ۹۶ ص ۳۶۷ 🌸بــفـرمــائــیـد هـــشـــتــ بــهــشـــتــ🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise