🍃🌷
﷽
#چکامه
ام المومنین خدیجة الکبری
مثل فدک نام تو را هم غصب کردند
تو بهترین مصداق « اُمّ المؤمنینی »
#حضرت_خدیجه (س)
🌸
👇
💖
https://eitaa.com/eightparadise
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_شصت_و_نهم
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
ـــ سلام حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
ــــ میگم مریم خانم این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
ــــ شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
ــــ چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
ـــ شرمندتونیم این دختره اینجا رو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت:
ـــ ممنون نمی خورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
ـــ شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
ــــ الو...
ــــ بفرمایید...
ــــ الو...
ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
ــــ عقده ای...
سرش را بالا آورد .با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد.
به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هفتاد
ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
ـــ نه به خدا! من می...
ــــ ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
ــــ درست صحبت کن!
ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود.
اما نمی خواست خودش را ببازد.
دستی به روسریش کشید.
ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
ــــ اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
ـــ این حرفا چیه عمه... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
ـــ چـ...چرا دروغ گفتید؟!
ــــ دروغ نگفتم، فقط اگر این چیز رو بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند.
مهیا سری تکان داد.
ـــ ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
ــــ نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با
تلفن صحبت کنید.
غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگری در اتاق نبود.
مهیا نمی دانست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود.
نمی دانست سوالش را بپرسد، یا نه؟!
لبانش را تر کرد و گفت:
ــــ میشه یه سوال بپرسم؟!
شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هایش بود؛ گفت:
ــــ بله بفرمایید.
ــــ این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟!
شهاب دست هایش از کار ایستادند...به طرف مهیا برگشت.
ـــ شما از کجا میدونید؟!
مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب را نداشت، سرش را پایین انداخت.
ــــ اون روز که چفیه را به من دادید؛ مریم برایم تعریف کرد.
شهاب با خود می گفت، که آن مهیای گستاخ که در خیابان با آن وضع دعوایم می کرد کجا!! و این مهیای محجبه با این رفتار آرام کجا!
به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس را برداشت.
ــــ آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش...
اون رفت و من جا موندم...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
1_512461918.mp3
2.68M
🍃🌷
﷽
#دعای_توسل❤️🕊
یا #امام_زمان ⛅️
عجیب خسته ام از روزهای غرق گناه
سه شنبه ها دل من حالِ جمکران دارد....
مداح 🎤
فرهمند
#سه_شنبه_های_جمکرانی🕌
🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸
👇
💖
@eightparadise
🍃🌷
﷽
خدایا🙏
بى قرارى هايم نشانه ى ضعفِ ايمان است
تويى كه تا اراده نكنى برگى
از درخت نخواهد افتاد
تقدیرمان را نیکو بنویس✍
❤️دوستانِ جان
هر کجا هستید آسمون
دلتون از غم و غصه خالی
💖خیرمقدم به دوستان عزیزی که به تازگی افتخار نصیب شد حضور مبارکشان باشیم
#شب_بخیر
#با_وضو_بخوابیـ
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
دوستانِ جان سلامـ
صبحتون بهشتی
☀️ صبح خود را با سلام به ١۴ معصوم (ع) شروع کنیم😊
✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️
💖ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️
🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️
💖السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
#اول_صبح_سلامم_به_شما_می_چسبد
روزمون را با نام اختران الهی بخیر کنیمـ😊
🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره
👇
🌸https://eitaa.com/eightparadise
1_949720142.mp3
4.07M
🍃🌷
﷽
#جزءخوانی_قرآن_کریم
⏯ #تحدیر (تندخوانی)
#جزء_یازدهم قرآن کریم
🔊 قاری معتز آقایی
🕐 زمان: ۳۴ دقیقه
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني...
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#تربیت_فرزند
عیبپوشی از کودکان
پوشاندن اسرار، عیبها و اشتباهات کودکان بسیار با اهمیت است.
اگر کودکی خطایی و خلافی کرد، به او سرکوفت نزنیم، خطای او را افشا نکنیم، جلوی دیگران آبرویش را نبریم.
انسان باید حافظ اسرار دیگران باشد. هیچ انسانی فطرتاً دوست ندارد عیب و بدیهایش بروز کند و ظاهر شود. کودکان نیز شاید از نظر مهارتی از ما کمتر بدانند و کمتر بلد باشند؛ اما آنها هم مانند ما در ساحتهای انسانی برابرند. دوستدارند با احترام با آنها برخورد شود، دوستدارند عزتنفسشان پایمال نشود، دوستدارند دیگران نسبت به آنها خطاپوش باشند و...
البته در ارتباط با همه باید همینطور باشیم، ولی در خصوص کودکان باید بیشتر به این امر اهمیت بدهیم؛ چراکه والدین در جایگاه خدای بچهها هستند و بهتر است ما نیز خداگونه با آنها رفتار کنیم و سَتّار باشیم تا آنها نیز خطاپوشی و گذشت را بیاموزند...
«محافظ حریم شخصی و شخصیتی کودک خود باشیم.»
شما تا حالا خطاپوشی کردید؟ واکنش فرزندتون چی بود؟
و آیا تا حالا آبروی بچهتون رو بردید؟ چه حسی بهش دست داد؟
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
1_1542862958.mp3
767K
🍃🌷
﷽
دعای #یاعلی و #یاعظیم
مناجات #ماه_مبارک_رمضان بعد از هر نماز واجب
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#روانشناسی
خیالتان را راحت کنم؟
اگر تمام عمر و با تمام دقت و اهتمام هم تلاش کنید و تمام نکات باب سلیقهی آدمها را رعایت کنید، نمیتوانید آنها را قانع کنید که شما را انسان خوبی بدانند یا کاری کنید که دوستتان داشتهباشند، هر کار هم که بکنید همیشه کسانی خواهندبود که از شما بیزار باشند، رفتار و سبک زیست شما را نپسندند یا شما را انسان خوبی به شمار نیاورند.
😊 پس عمرتان را روی راضی کردن و به چشمِ آدمها آمدن و دوست داشته شدن تلف نکنید.
جوری زندگی کنید که حالتان خوب باشد، آرامش داشتهباشید، از دید خودتان بهترین باشید و هر روز تلاش کنید برای آدم بهتری شدن، نه به منزلهی جلب رضایت آدمها!
برای اینکه آخر شبها که آسمان تاریک بود و روحها عریان و عیبها نمایان؛ از خودتان بپرسید:
امروز آدم خوبی بودهام؟ خودم را دوست داشتهام؟ مهربانی کردهام؟ انصاف داشتهام؟ زیستهام؟ احساس کردهام؟ لبخند زدهام؟ و پاسختان آنقدر روشن و رضایتبخش باشد که نفس راحتی بکشید، لبخند ملایمی روی لبهاتان بنشیند و با وجدانی آسوده و روانی آرام به خواب بروید. همین...
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#آفتاب_هشتم
اى تمناى دلم بسته به دستان شما
جان ما بسته شده جان تو بر جان شما
سحرى يا دم افطار در ايوان شما
نظرى كن بروم يك تنه قربان شما
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
💌
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#چکامه
یا #امام_زمان ❤
خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم
زیاد روی منُ و توبه ام حساب نَکن ..
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
🌸👇بفرمایید هشت بهشت 👇🌸
👇
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد.
ــــ یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت.
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
ـــ یعنی اون...
ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
ــــ اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
ـــ متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
ــــ وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
ــــ نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!😄
ــــ خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
ـــ والله... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
ـــ مریم، شوهر عمه ات برا چی اون حرف رو زد؟!
ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست.
ــــ شوهر عمم ، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما با هم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عمم و شوهر عمم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عمه ی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هفتاد_و_دوم
نگاهی به آدرس انداخت.
ــــ آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
ــــ تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الان با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الان...!!
با صدای پیامک، به خودش آمد.
ــــ آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
ــــ خانم رضایی؟!
ــــ بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
ــــ سلام.
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
ــــ سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
ــــ چی میخوری؟!
ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
ـــ نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
ـــ تیپت عوض شده... چی شده خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
ــــ دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها، همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
ـــ بگذار نگاه کنند...به درک!
ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ احساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🍃🌷
﷽
🌟 خدایا..
به حضورت ، به نگاهت
🌟به یاریت نیازمندیم
سال هاست به این نتیجه رسیده ایم
🌟که تو آن مشترک مورد نظری
هستی که همیشه در دسترسی..
💫" اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُک َ"👍
#شب_بخیر
#قرار_شبانه_تلاوت_سوره_ی_واقعه
#با_وضو_بخوابیـ
👇
💖https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#دلنوشته_رمضان
🌸 سحر دوازدهم ...
#یا_صاحب_الزمان
باز هم بی تو شب زنده داری می کنیم.
🕊میبینی ؛درد یتیمی،به قلبمان هیچ تلنگری نزده!
و دربدری های صبح و شبت،یک ساعت نیز،
از آرامشمان را سلب نکرده است!
🕊میبینی ؛به نمازی دلخوش کردیم و روزه ای!
دریـــغ که اگر دستمان به تو نرسد،هیچ عبادتی،
راهمان را به بهشت باز نکرده است!
🕊دریغ که اگر درد نداشتنت،به استخوانمان
نرسد،نه نمازمان پروازمان میدهد ،
و نه روزه هایمان!
🕊یوسف ...😭
قصه ی غصه های تو را،
هــزار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی
زار نزدیم ...
🕊میبینی ؛هنوز،زنجیرهای زمین،
در قلبمان،از تو محبوب ترند!😢
🕊سحر است ... دعا میکنی ... می دانم!
دعا کن،قلبمان برایت درد بگیرد!
🕊دعا کن ...دستهایمان،
از قنوت گرفتن برای تو،درد بگیرند!
دعا کن ... دعایمان،بوی درد بگیرد؛
🕊درد انتظار ...
درد عاشقی ...
درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت!
فقط همین درد؛درمان همه دردهای ماست!
👈سحر دوازدهم را،
بدنبال درد انتظار،قنوت گرفته ايم !
ما دعا می کنیـــم؛آمینش با تــو ...
😭#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 😔
#ماه_مبارک_رمضان
🌸بــفـرمــائــیـد هـــشـــتــ بــهــشـــتــ🌸
👇
💖
https://eitaa.com/eightparadise
1_939731881.mp3
4.01M
🍃🌷
﷽
#جزءخوانی_قرآن_کریم
⏯ #تحدیر (تندخوانی)
#جزء_دوازدهم قرآن کریم
🔊 قاری معتز آقایی
🕐 زمان: ۳٣ دقیقه
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني...
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#دعای_روز_پنج_شنبه
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَذْهَبَ اللَّيْلَ مُظْلِماً بِقُدْرَتِهِ ، وَجَاءَ بِالنَّهَارِ مُبْصِراً بِرَحْمَتِهِ ، وَكَسَانِى ضِياءَهُ وَأَنَا فِى نِعْمَتِهِ . اللّٰهُمَّ فَكَمَا أَبْقَيْتَنِى لَهُ فَأَبْقِنِى لِأَمْثالِهِ ، وَصَلِّ عَلَى النَّبِيِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ ، وَلَا تَفْجَعْنِي فِيهِ وَفِي غَيْرِهِ مِنَ اللَّيالِى وَالْأَيَّامِ ، بِارْتِكَابِ الْمَحَارِمِ ، وَاكْتِسَابِ الْمَآثِمِ ، وَارْزُقْنِى خَيْرَهُ ، وَخَيْرَ مَا فِيهِ ، وَخَيْرَ مَا بَعْدَهُ ، وَاصْرِفْ عَنِّى شَرَّهُ ، وَشَرَّ مَا فِيهِ ، وَشَرَّ مَا بَعْدَهُ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى بِذِمَّةِ الْإِسْلامِ أَتَوَسَّلُ إِلَيْكَ ، وَبِحُرْمَةِ الْقُرْآنِ أَعْتَمِدُ عَلَيْكَ ، وَبِمُحَمَّدٍ الْمُصْطَفىٰ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ أَسْتَشْفِعُ لَدَيْكَ؛
فَاعْرِفِ اللّٰهُمَّ ذِمَّتِىَ الَّتِى رَجَوْتُ بِهَا قَضَاءَ حَاجَتِى ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ ، اللّٰهُمَّ اقْضِ لِىفِى الْخَمِيسِ خَمْساً لَايَتَّسِعُ لَها إِلّا كَرَمُكَ ، وَلَا يُطِيقُها إِلّا نِعَمُكَ ، سَلَامَةً أَقْوىٰ بِهَا عَلَىٰ طَاعَتِكَ ، وَعِبادَةً أَسْتَحِقُّ بِها جَزِيلَ مَثُوبَتِكَ ، وَسَعَةً فِى الْحَالِ مِنَ الرِّزْقِ الْحَلَالِ ، وَأَن تُؤْمِنَنِى فِى مَوَاقِفِ الْخَوْفِ بِأَمْنِكَ ، وَتَجْعَلَنِى مِنْ طَوَارِقِ الْهُمُومِ وَالْغُمُومِ فِى حِصْنِكَ ، وَ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَاجْعَلْ تَوَسُّلِى بِهِ شَافِعاً ، يَوْمَ الْقِيامَةِ نَافِعاً ، إِنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.
📿💠 ترجمه 💠📿
به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگی است، سپاس خدای را که شب تاریک را باقدرت خود برد و روز روشن را به رحمتش آورد و لباس پرفروغ آن را درحالیکه قرین نعمتش بودم بر تن من کرد، خدایا! همچنان که مرا برای این روز نگاه داشتی برای امثال آن نیز پابرجا بدار و بر پیامبر اسلام محمّد و خاندان او درود فرست و مرا در این روز و شبها و روزهای دیگر به فاجعهی انجام گناهان مبتلا مساز، خیر این روز و خیر آنچه در آن است و خیر بعدازاین روز را روزیام گردان و شرّ این روز و شرّ آنچه در آن است و شرّ بعدازآن را از من دور ساز. خدایا! من با گردن نهادن به دین اسلام بهسوی تو وسیله میجویم و با حرمت نهادن به قرآن بر تو اعتماد میکنم و به دوستی محمّد، بنده برگزیدهات که (درود خدا بر او و خاندانش باد) نزد تو شفاعت میطلبم؛
پس بار خدایا پیمانی که روا شدن حاجتم را به آن امید بستهام به حساب آور، ای مهربانترین مهربانان! بار خدایا #در_روز_پنج_شنبه_پنج_حاجت_مرا برطرف نما که آنها را جز کرم تو گنجایش و جز نعمتهای تو طاقت ندارد:
1⃣سلامتی که با آن برای انجام طاعتت نیرو گیرم و
2⃣عبادتی که با آن سزاوار پاداش فراوان تو گردم و
3⃣گشایشی در حال من با روزی حلال و اینکه
4⃣به من با امن خویش در هنگامههای ترس امنیت دهی و
5⃣از هر غم و اندوه کوبنده در دژ استوار خویش پناهم دهی،
بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و چارهجوییام را بهوسیلهی او شفیع سودمندی برایم در روز قیامت قرار ده، بهیقین تو مهربانترین مهربانانی.
✅ الهی آمین
بفرمائید ــهـشـتـــ بـــهـشـتـــ 👇
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
1_647068541.mp3
1.95M
🍃🌷
﷽
✨ایها العشق سلام از طرفِ نوکرِ تو
✨برگ سبزی ست که هر روز رسد مَحضرِ تو
💐یا #امام_حسین
من و شش گوشه تان صبح،قراری داریم
دلبری کردن از او،ناز کشیدن از من
💫أَلسلام على مَن افتخَرَ به جبرئیل
💫سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود.
صلۍ علیڪ یااباعبداللهـ الحسیݩ؏✋🏻
#زیارت_عاشورا
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#حديث_روز
🍃پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله:
اگر کسی در ماه رمضان یک آیه از قرآن را تلاوت کند ثوابش مثل کسی است که یک ختم قرآن در غیر ماه رمضان کرده است
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise