🍃🌷
﷽
#مناسبتی
امشب شب انتخـاب واحده!
خدا سایت سرنوشت همه رو تا صبح باز میزاره!
دو شب هم حذف و اضافه گذاشته
حـــــواست باشه خواب نمونی !
التمـاس دعا 🙏
#شب_قدر
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👇
💖 @eightparadise
🍃
https://eitaa.com/eightparadise
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#ادامه_قسمت_هشتاد_و_چهار
بطری آب را به سمتش گرفت
ـــ بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
ـــ برای شما هستن؟
مهیا لبانش را تر کرد
ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنتون بخیر. با اجازه .
مهیا قدم برداشت که با حرف شهاب ایستاد.
ـــ این اتفاق عادی نبود
شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید؟
ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
***
ـــ ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
ــ اِ خانومم بد دهن نباش
ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟
ـــ فقط تورو می خوام
ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن؟ نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزارم
گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد .سردر شدیدی گرفته بود.
ـــ شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد
مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش
نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت.
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد.
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت:
ـــ نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از
عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت.
ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.
ـــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟!
ــ من حقیقت رو گفتم.
شهاب، دستی در موهایش کشید.
ـــ پس قضیه تلفنن و حرفاتون چی بود؟
ـــ شما نباید... فالگوش می ایستادید.
شهاب خنده عصبی کرد.
ـــ فالگوش؟! جالبه!!
خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون...
مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود.
ـــ نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجهی کنید.
ـــ من هم تازه فهمیدم کار اونه!
ـــ کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟!
مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت:
ـــ بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!
شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد.
در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود.
برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود. اما با اتفاق امروز....
وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به
سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد.
وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید.
ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود.
ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت.
بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.
شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد😊. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد...
شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد.
ـــ سلام حاج خانوم!
ـــ سلام پسرم! چیزی شده؟!
شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت.
ـــ نمیدونم!
شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.
موهای پسرش را نوازش می کرد.
ـــ امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟!
ـــ چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم!
شهین خانوم لبخندی زد☺️ و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت😘
ـــ سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو...
شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. ☺️
ـــ مریم کجاست؟!
ــ با محسن رفتند بیرون.
شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هشتاد_و_ششم
ــــ وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟!
ـــ آره!
مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند ☺️نگاهش می کردند، خیره شده بود.
ـــ سرکارم که نمی گذارید؟!
احمد آقا بلند خندید. 😃
ـــ نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه.
مهیا از جایش بلند شد، دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید.
ـــ جدی یعنی برم؟!
مهال خانم اخمی کرد.
ـــ لوس نشو... برو دیگه!
مهیا به اتاقش رفت. زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت.
در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار
ماشینش شد.
مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.
در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد.
ـــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!
ـــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
ـــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم.
ــ شوهرت کجاست پس؟!
ـــ خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه.
ـــ خداروشکر...
ــ تو کجا میری؟!
مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد.
ـــ واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!!
ـــ چی گفت؟!
ـــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...
مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد.
همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر
صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!!
غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند.
"محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس"
مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد.
بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.
بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید:
ـــ نام ونام خانوادگی؟!
ـــ مهیا رضایی!
محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد.
ـــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟!
ـــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟!
ـــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟!
ـــ بله اگه خدا بخواد.
محسن لبخندی زد😊 و مریم را صدا زد.
ـــ حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!!
دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند.
ـــ نامرد گفتی نمیام که!!
ـــ قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند!
مریم او را درآغوش گرفت.
ـــ ازت ناراحت بودم؛ ولی الان میبخشمت.
ـــ برو اونور پرو...
با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند.
اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.
شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت:
ــــ آمار چقدر شد؟!
محسن یه نگاهی به لیست انداخت.
ـــ الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن
۲۵نفر...
شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد.
مریم لبخندی زد. ☺️
ـــ اینجوری نگام نکن... اونم میاد.
مریم روبه مهیا ادامه داد:
ــــ امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد.
ـــ شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه!
شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد.
دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند.
محسن اخمی به شهاب کرد.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
لیست را برداشت.
ـــ من میرم لیست رو بدم به حاج آقا...
و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🍃🌷
﷽
#دلنوشته_رمضان
🌸 سحر نوزدهم ...
✍ برای رفتن ... چقــــدر بی تابی؟
از لحظه ای که سیاهی،یَقِـــه ی آسمان را گرفته
است،چند بار نگاهت را به بالا دوخته ای؟
منتظر کدام اشــــاره ای؟
🕊دل دل میکنـــم،بی خیالِ رفتن شوی ...
با رفتن تــو،فقط زینب،نیست؛
که زمین می خورد!
که تمـام فرزندانت،
تا قیامت،به خاک می افتند!
🕊نــــرو ...
دردِ نداشتنت،سلولهای قلب مرا،از هم باز میکند.
وقارِ حیدری ات، حتی اجازه پلک زدن را هم،
از من،ربوده است.تو می روی ...
و تمامِ چشم مرا،با خودت میبری!
تو میروی،تا با یک ضــربــه،رستگار شوی.
اما من با همان یک ضربه،به غربتی هزار ساله،
مبتلا می شوم.
🕊تکرار هر رمضان،تکرار از دست دادن
قدم های سنگینی است،که راه نَفَس های مرا،
مسدود می کند.همان قدم هايی که سنگ و کلوخِ
خیابان نیز،از رفتنــش،به درد آمده اند.
🕊هنوز هم،درد امشب زینب،چون آتشفشانی
مذاب،در میان قلبمان می جوشد.
من یقین دارم ...؛تا لحظه دیدارت،
هیــچ مرهمی، این انفجار مداوم
را خاموش نخواهد کرد.
🕊تمام رازِ زمیـــن؛تویی علــی!
و خداوند، لیلةالقدرش را نیز،
با تــو هماهنگ کرده است.
و این؛شرافتیست،که،
جان مرا در تحمل این درد،
تسکین داده است.
❄️می روی ... چاره ای نیست جان دلم!
اما به جان بی نظیرت قسم؛
من به اعتبار تو،در زمین راه می روم.
و به اتصالِ تــو،راه آسمان را،طی می کنم.
🕊دستان خالی مــرا،
تا آخر بازار دنیا ... رها مکن.
شلوغی اش،مرا نابود خواهد کرد!
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 🌸👇
👇
💖 @eightparadise
🏴
https://eitaa.com/eightparadise
1_972135998.mp3
13.32M
🍃🌷
﷽
#جزءخوانی_قرآن_کریم
#جزء_نوزدهم قرآن کریم
🔊 قاری استاد #پرهیزگار
🕐 زمان: ۵۵ دقیقه
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني...
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
1_647068541.mp3
1.95M
🍃🌷
﷽
✨ایها العشق سلام از طرفِ نوکرِ تو
✨برگ سبزی ست که هر روز رسد مَحضرِ تو
💐یا #امام_حسین
من و شش گوشه تان صبح،قراری داریم
دلبری کردن از او،ناز کشیدن از من
💫أَلسلام على مَن افتخَرَ به جبرئیل
💫سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود.
صلۍ علیڪ یااباعبداللهـ الحسیݩ؏✋🏻
#زیارت_عاشورا
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#همسرانه
همسرتان را با القاب شیرین و دلنشین صدا بزنید.
اگر همسرتان را با القاب شیرین صدا کنید، متوجه خواهید شد که او چقدر خوشحالتر و به پاسخ گویی راغبتر است.
💞
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#یک_دقیقه_بیداری
« در ذکر چند مثلی که موجب تنبه مؤمنان است»
قسمت 2⃣8⃣
حكيم سنايى فرمود:
عالمت غافلست و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
ملک دنیا مجوی و حکمت جوی
زان که این اندکست و آن بسیار
خدمتی کز تو در وجود آمد
هم ثناگوی و هم گنه پندار
در طریقت همین دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
تمام شد آنچه مقدر شده بود ثبت آن در اين رساله شريفه در نيمه شهر رمضان المبارك روز ولادت با سعادت سبط جليل حضرت خير الورى جناب امام حسن مجتبى (ع)، سنه ١٣۴٧.
و چون رساله در اين ماه شريف تمام شد مناسب است كه به دو دعاى شريف ختم شود:
اول : شيخ مفيد در كتاب مقنعه روايت كرده از ثقه جليل القدر، على بن مهزيار از حضرت ابو جعفر جواد (ع) كه مستحب است بسيار بگويى در هر وقت از شب يا روز اين ماه از اول تا به آخر آن :
يا ذا الذى كان قبل كل شيى ء ثم خلق كل شى ء، ثم يبقى و يفنى كل شى ء يا ذا الذى ليس كمثله شى ء و يا ذا الذى ليس فى السموات العلى و لا فى الاءرضين السفلى ، و لا فوقهن و لا تحتهن و لا بينهن اله يعبد غيره ، لك الحمد حمدا لا يقوى على احصائه الا انت ، فصل على محمد و آل محمد صلوة لا يقوى على احصائها الا انت .
دوم : شيخ كلينى و ديگران روايت كرده اند كه حضرت امام جعفر صادق (ع) اين دعا را تعليم زرارة فرمود كه در زمان غيبت و امتحان ، شيعه بخواند:
اللهم عرفنى نفسك فانك ان لم تعرفنى نفسك لم اعرف نبيك ؛ اللهم عرفنى رسولك فانك ان لم تعرفنى رسولك لم اعرف حجتك ؛ اللهم عرفنى حجتك فانك ان لم تعرفنى حجتك ظللت عن دينى .
بدانكه علما نوشته اند كه از تكاليف آدمى در زمان غيبت ، دعا براى امام زمان (ع) و صدقه دادن براى آن وجود مقدس است ؛ و از جمله دعاهائى كه وارد شده است كه هميشه بگويى بعد از تمجيد حق تعالى و صلوات بر حضرت رسول و آل او عليهم السلام :
اللهم كن لوليك الحجة بن الحسن صلواتك عليه و على آبائه فى هذه الساعة و فى كل ساعة وليا و حافظا و ناصرا و دليلا و عينا حتى تسكنه ارضك طوعا و تمتعه فيها طويلا.
((كتبه العبد عباس القمى فى سنة سبع و اربعين بعد الف و ثلاثماءة فى جوار الروضة الرضوية لا زالت مهبطا للفيوضات الربانية و الحمد لله اولا و آخرا و صلى الله على محمد و آله .)
📚 #منازل_الاخره
✍ #شیخ_عباس_قمی_رحمه_الله_علیه
#پایان_کتاب_منازل_الآخره
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
دوستانِ جان سلامـ
خوش نماز و روزه
به لطف خداوند مهربان
📚کتاب منازل الاخره نوشته ی حاج شیخ عباس قمی با عنوان #یک_دقیقه_بیداری
برای مرتبه ی دوم تقدیم نگاه مهربان شما شد.
📚
با استعانت از الطاف بیکران الهی کتاب #توحید_مفضل
«که نوشتار گفتههای امام جعفر صادق علیه السلام توسط #مفضل بن عمر از خواص شاگردان جعفر صادق و موسی کاظم بودهاست و در آن به مباحث خداشناسی پرداخته شدهاست» و قبلا در کانال قرار داده بودیم برای مرتبه دوم و از باب «فذکر ان نفعت الذکری» تقدیم نگاه مهربانتان خواهد شد.
امیدوارم از مطالب این کتاب که با عنوان #شگفتی_های_راز_آفرینش تقدیم می شود لذت ببرید.
با سپاس فراوان
مدیریت کانال هشت بهشت
التماس دعا
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#حديث_روز
🌹 پاداش عجیب خواندن سوره #قدر در زمان افطار و خوردن سحری
♦️عن أَبِي يَحْيَى الصَّنْعَانِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
♦️حضرت صادق علیه السلام فرمود: هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند،مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚بحارالأنوار، ج٩٧، ص٣۴۴ به نقل از اقبال الأعمال
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#پرسیدن_عیب_نیست
☝️#ابن_ملجم که بود؟😏
✍ درباره شهادت حضرت علی (ع) توسط ابن ملجم و #انگیزه آن روایتهای متفاوتی بیان شده است.
🔺ابن سعد، #انتقام را انگیزه قتل میداند و مینویسد:
- پس از شکست #خوارج در #جنگ_نهروان، سه نفر از آنها،
1⃣عبدالرحمن ابن ملجم
2⃣برک بن عبدالله تمیمی
و3⃣عمرو بن بکیر تمیمی در مکه گرد آمدند و پس از رایزنی بر آن شدند که همزمان، #علی (ع)، #معاویه و #عمروعاص را بکشند.
عبدالرحمن کشتن علی (ع) را به عهده گرفت و به #کوفه آمد و با یارانش از خوارج دیدار کرد.
✖️او در مواجهه با زنی به نام قُطام، به او دل باخت و از او #خواستگاری کرد. زن که پدر و برادرش در نهروان کشته شده بودند، این پیشنهاد را پذیرفت و یکی از شرایط ازدواج را کشتن امام علی (ع) قرار داد.😒😓
ابن اعثم کوفی، #عشق ابن ملجم به قطام را دلیل بر قتل امیرالمؤمنین ذکر میکند.
🏴 در روایتی از امام صادق (ع) فرمود:
- هنگامی که ابن ملجم #ضربت خود را بر سر مبارک آن حضرت فرود آورد،
مانند همان ضربت بر صورتی که نزد #فرشتگان بود، نقش بست و پس از آن هر بامداد و شامگاه که ملائکه آن صورت را زیارت میکردند، بر ابن ملجم لعنت میفرستند و این امر به طور پیوسته تا روز قیامت ادامه دارد...
🖤 #وصیت حضرت علی (ع) درباره برخورد با ابن ملجم:
📜👈🏻 «پسران عبدالمطلب!
نبینم در خون مسلمانان فرو رفتهاید -و دستها را به آن آلوده- و گویید امیر مؤمنان را کشتهاند!
بدانید جز کشنده ی من نباید کسی به خون من کشته شود.
بنگرید! اگر من از این ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پا و دیگر اندام او را مبرید که من از رسول خدا (ص) شنیدم میفرمود:
- بپرهیزید از بریدن اندام مرده هرچند سگ دیوانه باشد.»
••• 🖤
بــه جز از #علی که گوید به پسر که #قاتل من
چو #اسیر توست اکنون، به اسیر کن #مدارا
🖤•••
📕: نهج البلاغه، ترجمه شهیدی، نامه ۴۷، صص ۳۲۰ - ۳۲۱
📖 گزارشهای متفاوتی از سرنوشت ابن ملجم در منابع تاریخی آمده
اما آن چه شهرت دارد این است که #امام_علی (ع) در آخرین ساعات زندگی به مدارا با ابن ملجم فرزندانش را وصیت فرمود:
و پس از شهادت امام (ع)، ابن ملجم را برای قصاص نزد #امام_حسن (ع) آوردند و ایشان نیز با یک ضربۀ شمشیر ابن ملجم را قصاص فرمود:
و این واقعه در ۲۱ رمضان روی داد. مشهور است ام الهیثم دختر اسود نخعی جنازه او را گرفته و آن را به آتش کشید.
#تماملذتعمرمهمیناست
#کهمولایمامیرالمؤمنیناست ...💔
آجرک الله یا اباصالح😞💔
🖤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🖤
🏴
👇
https://eitaa.com/eightparadise
دعای کمیل.mp3
28.8M
🍃🌷
﷽
#دعای_کمیل
🎤 مهدی رسولی
📥 حجم تقریبی : ۲۷ مگابایت
⏰ زمان تقریبی : ۲۹ دقیقه
یا من اسمه دوا و ذکره شفاء🍃
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷
﷽
#مناسبتی
بر حدیث من و حُسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
یکم اردیبهشت، روز بزرگداشت استاد سخن ، سعدی شیرین گفتار، گرامی باد
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هشتاد_و_هفت
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟!
ـــ آره مامان! با دختر ها و آقا محسن میریم معراج شهدا...
ـــ بسلامتی .قبول باشه! دعامون کنید.
ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟!
ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند.
ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم.
ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده.
ـــ چشم!
از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند.
ـــ سلام!
همه جواب سلامش را دادند.
مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد.
ـــ بریم دیگه؟!
مریم به او اخمی کرد.
ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم...
سارا، ایشی گفت!
ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟!
مریم خندید. 😄
ـــ دیوونه تو و سارا و...
چشمکی به او زد.
ـــ نرجس جونت با شهاب میاید!
این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم جمع شد.
شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی سلامی نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را
داد.
مهیا اخم هایش را جمع کرد.
و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!!
همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود.
حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد.
ـــ خانم محترم بیاید دیگه!
و با اخم سوار ماشین شد.
مهیا، دوست داشت، بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلماً کله اش را می کند.
سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت.
مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت.
نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب
با او رفتار می کرد.
یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد.
دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند...
چشمانش را محکم روی هم بست.
ـــ حالت خوبه مهیا؟!
مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ☺️
ـــ خوبم!
سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد.
مجبور شد سرش را پایین بیندازد.
موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد.
با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد.
رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد.
ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت.
و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد.
سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند.
سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت.
مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمی کرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت
بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد.
به محض رسیدن مهیا پیدا شد.
سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت:
ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود.
نرجش حالت متعجب به خود گرفت:
ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که...
ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو!
سارا هم پیاده شد.
مریم کنار سارا ایستاد.
ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل...
سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت.
ــــ از خان داداشت بپرس!
مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان، رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب
دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما
شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.☺️
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
ـــ چیزی شده؟!
همه به طرفش برگشتند.
مریم خداروشکری گفت.
ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.
ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.
سارا خندید. 😄
ـــ دیدید گفتم همین دور و براست!
شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد.
ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در
نیارید...
محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!!
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.
ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد.
مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آمد. 😠
ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا
اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
ـــ ببخشید مزاحم شدم!
مریم لبخندی زد. 😊
ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد.
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد...😭
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷
﷽
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
🎵 دنیا برام جهنمه
🎵 اگه از تو جداشم ...
🎤کربلایی #محمدحسین_پویانفر
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله
#کربلا
#ارباب_شدی_که_رو_به_هرکس_نزنم
#با_وضو_بخوابیـ
👇
💖
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#بهانه_ی_زندگی_امـ
امام زمانمــ ❤️ــــــ
✋🏻مولایِ مہربانِ غزل هایِ من سلام
سمت زلال اشڪ من آقای من سلام
نامت بلند و اوج نگاهت همیشہ سبز
آبی ترین بہانہ دنیای من سلام
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🌸💖🌷❤️
#یا_صاحب_الزمان
همین که تو
هر صبح در خیالِ منی؛
حالِ هر روزِ من
خـوب است...
صبحت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️
🌸🌸🌸
✋سلام
مهربانان همراه
صبح آدینه تون بهشتی
روزتون مهدوی
در پناه خدا و نگاه خاص #امام_زمان (عج)
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌹
لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان💖 خوبتان معرفی کنید
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
1_972136710.mp3
12.61M
🍃🌷
﷽
#جزءخوانی_قرآن_کریم
#جزء_بیستم قرآن کریم
🔊 قاری استاد #پرهیزگار
🕐 زمان: ۵٢ دقیقه
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني...
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise