🔰 قصههای علی/ "نخ تسبیح و دانههای مغرور"
#کار_تشکیلاتی
در روستای کوچک و آرام، تسبیحی قدیمی و ارزشمند وجود داشت که اهالی روستا به آن افتخار میکردند. این تسبیح از دانههای قیمتی چون یاقوت قرمز، زمرد سبز، زبرجد آبی و مروارید سفید ساخته شده بود. هر دانه به تنهایی زیبا و خاص بود، اما چیزی که این دانهها را به هم وصل میکرد و به تسبیح تبدیل میکرد، یک نخ محکم بود. مردم روستا همیشه به تسبیح نگاه میکردند و یاد میگرفتند که اتحاد و همکاری اهمیت زیادی دارد. زیرا آنها میدانستند که هر دانه، جدا از دیگر دانهها، هیچوقت به تنهایی نمیتواند شکوه و قدرت تسبیح را داشته باشد.
علی، پسر ۱۵ سالهای از اهالی روستا، همیشه به تسبیح نگاه میکرد و به آن فکر میکرد. او میدانست که تسبیح چیزی بیشتر از دانههای رنگارنگ است و در واقع برای یک هدف خاص ساخته شده است. علی همیشه میگفت: «شما وقتی کنار هم هستید، قدرت و ارزش واقعیتان را پیدا میکنید. این نخ است که شما را کنار هم نگه میدارد و باعث میشود که به یک تسبیح کامل تبدیل شوید.»
اما روزی، دانهها دچار غرور شدند. یاقوت قرمز با صدای بلند گفت: «من زیباترین دانهام! اگر من نباشم، این تسبیح هیچ ارزشی نداره!» زمرد سبز با لحن پر از خودخواهی گفت: «اگر من نباشم، تسبیح هیچ رنگی نخواهد داشت!» زبرجد آبی هم با لحنی تند گفت: «بدون من، این تسبیح هیچوقت روح پیدا نمیکنه!»
نخ که همیشه از کنار دانهها به صحبتهایشان گوش میداد، با صدای آرام و نگران گفت: «دوستان عزیز، اگرچه هرکدوم از شما زیبا و ارزشمندید، اما چیزی که شما را کنار هم نگه میدارد، من هستم. من هستم که باعث میشم شما یک تسبیح کامل باشید. اگر من نباشم، شما دیگر به هم وصل نخواهید بود.»
اما دانهها به حرفهای نخ توجه نکردند و با غرور گفتند: «ما به تو نیازی نداریم! ما خودمان مهمیم و برای تسبیح شدن به تو احتیاج نداریم.»
نخ که بسیار ناراحت شده بود، تصمیم گرفت آنها را ترک کند. شب هنگام، وقتی که همه دانهها خوابیده بودند، نخ آرام از میان دانهها خود را بیرون کشید و رفت. صبح روز بعد، دانهها که حالا پراکنده و جدا از هم روی زمین افتاده بودند، متوجه شدند که دیگر نمیتوانند به تسبیح تبدیل شوند. هرکدام از دانهها که دیگر از هم جدا شده بودند، به دقت نگاه کردند و دیدند که بدون نخ معنایی ندارند.
یاقوت با ناامیدی فریاد زد: «این تقصیر تو بود! تو باعث شدی نخ ما رو ترک کنه!» زمرد با عصبانیت گفت: «نه، این تقصیر خود نخ بود که ما رو رها کرد!» اما هرچه بحث کردند، هیچکدام نمیتوانستند به تسبیح بودن برگردند. حالا هیچکدام از دانهها دیگر معنای کامل بودن را نداشتند.
در همین حال، علی که متوجه نبودن نخ و پراکنده شدن دانهها شده بود، به یاد گفتار خودش افتاد. او میدانست که باید کاری کند. او با دقت دانهها را جمع کرد و به خانه آورد. علی به دانهها نگاه کرد و گفت: «شما زیبا هستید، اما بدون هم هیچوقت به چیزی کامل تبدیل نمیشوید.»
دانهها که خیلی از کار خود پشیمان شده بودند از علی کمک خواستند و علی تصمیم گرفت که دانهها را دوباره به هم متصل کند. او یک نخ محکم و باارزش پیدا کرد و دانهها را یکی یکی به نخ وصل کرد. حالا تسبیح دوباره کامل شده بود. دانهها کنار هم قرار گرفتند و به تسبیحی زیبا تبدیل شدند. حالا دانهها بیشتر قدر اتحاد و کنار هم قرار گرفتن و نخ تسبیحشان را میدانستند.
علی هم با دیدن اين ماجرا متوجه شد در زندگی، هر فرد ویژگیها و تواناییهای خاص خودش را دارد، اما وقتی همه با هم همکاری میکنیم، قدرت واقعی را پیدا میکنیم. مثل تسبیح که بدون نخ نمیتواند شکل بگیرد، ما هم باید یاد بگیریم که اتحاد و همکاری باعث میشود که به هدفهای بزرگتری برسیم. اگر هرکسی فقط به خودش فکر کند، مثل دانههایی میشود که جدا از هم پراکندهاند و هیچوقت نمیتوانند به چیزی کامل تبدیل شوند.
✍ #علی_قدردان | از عین تا قاف
@einqaf8