eitaa logo
مِن الغَریب... اِلی الحبیب...
68 دنبال‌کننده
153 عکس
12 ویدیو
1 فایل
من الغریب نوشتم إلی الحبیب، سلامی... ... .. . قلم‌زنی‌های یک زنِ ایرانی ساکن ایران 😊 . .. ... فـاطمه.سـادات.مظلومے
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز پیش یک مداحی منتشر و به سرعت دست به دست شد که در یک بیت جسارت عجیبی به اهل سنت می‌کرد و حتی پا را فراتر از جسارت گذاشته و حکم می‌داد: "نماز تو اون مسجد(یکی از مساجد اهل سنت) حکم زنا رو داره" . راستش وقتی این قسمت را شنیدم، یاد خاطره‌ی شهید بهشتی افتادم: عده‌ای از انقلابیون به سراغ شهید بهشتی رفتند و گفتند: «حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است.» (بهشتی) آشفته شده بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید . . خیلی عجیب است در جهانی که جنایکار و دشمن دین و اهل‌بیت و انسانیتی چون اسرائیل وجود دارد که در طول یک سال ۶٪ از جمعیت مردم مسلمان یک کشور را قتل‌عام کرده، بزرگترین رهبران شیعه‌ی کشور دیگری را به شهادت رسانده و هرجا که دستش رسیده از ریخته شدن خون هموطنانمان پشتیبانی کرده، یک نفر بیاید قوم دیگری برای سب کردن پیدا کند، آن هم قومی که پیغمبر و قبله و خدایشان با او یکی است! ... زمانی با خودم فکر می‌کردم در این دنیای پر داده و ساده شدن دسترسی‌ها به علم و تفکر و اندیشه، جهل تا کجا می‌تواند پیش‌روی کند؟ تا اینکه امروز فهمیدم جاهل حتی می‌تواند به جایی برسد که بر جهل خود، اصرار بورزد... دعاکنیم این روزها برای عاقبت بخیری خودمان! برای اینکه نکند شیعه باشیم و موجب آزار اماممان! دعاکنیم که مصداق این حدیث امامِ حاضرِ ناظرِ خود، نباشیم: قَدْ آذانا جُهَلاءُ الشّیعَةِ وَحُمَقاؤُهُمْ نادانان و کم‌خردان شیعه ما را آزار می‌دهند ۱۴۰۳/۱۰/۱۸ @elaa_habib
بله عزیزان! دلتنگی این شکلیه... نصف شبی یهو غرق می‌شی تو خاطرات کربلا، پناه می‌بری به عکس و فیلمای هایلایت سفرهای اربعین... بعد چشم که باز می‌کنی می‌بینی ساعت از ۲بامداد هم گذشته و چشمای تو خیسِ خیسن! . به قول آسیدرضا شرافت: دلم تنگ است می‌دانی پناهم شانه‌های توست کمی اشک است درمانش، دلِ انسان که می‌گیرد! ۱۴۰۳/۱۰/۱۹ @elaa_habib
هرکس یکبار گذرش به خیابان ادوارد براون افتاده، احتمالا تابلوی واحد شهید مسعود علیمحمدی را هم دیده است. ساختمانی که عنوان اداری‌اش دفتر مرکزی یکی/دو تا تشکل دانشجویی است اما برای ما مفهوم خانه را داشت. جایی که همه‌ی نیازهایمان را برای یافتنِ آرامش در میان به هم‌ریختگی‌های دنیا، برطرف می‌کرد. نمی‌شد پا توی واحد علیمحمدی بگذاریم و با دیدن یکی دوتا رفیق خوب، حالمان جا نیاید. شکم گرسنه‌مان سیر نشود. تن خسته‌مان جان دوباره نگیرد. دغدغه‌هایمان جامه‌ی عمل نپوشد. و خلاصه دنیا به کاممان نشده از آن خانه‌ی دوطبقه‌ی خیابان ادوارد براون، بیرون بیاییم. ما در واحد علیمحمدی، علاوه‌بر همه‌ی کاربری‌های یک دفترتشکل دانشجویی، فیلم اکران کردیم، افطاری دادیم، تولد گرفتیم، هیئت برگزار کردیم، اردوهای جهادی را کلید زدیم و در یک کلام ما در واحد شهید علیمحمدی، زندگی کردیم! . حالا و ۱۵ سال پس از شهادت ایشان، اولین کتاب روایت زندگی‌شان به این سبک، متولد شده. هرچند دیر اما باز خدا را شکر، یکی از بچه‌های واحد شهید مسعود علیمحمدی، دست به قلم شد و غبار فراموشی از این نام، گرفت! حالا نه تنها ما بچه‌های واحد شهید مسعودعلیمحمدی و نه فقط ما بچه‌های دانشگاه تهران که جای خالی استاد دانشکده فیزیک را به چشم دیده‌ایم، بلکه همه‌ی ما بچه‌های ایران، خوب است بخوانیم قصه‌ی زندگی مفاخر وطن را تا یادمان نرود: ما برای، آنکه ایران، خانه‌ی خوبان شود خون دل‌ها خورده‌ایم! پ.ن: لینک خرید کتاب "از اتم تا بی‌نهایت" با تخفیف خیلی خوب به مناسبت رونمایی کتاب: https://nashremaaref.ir/product/416276/ ۱۴۰۳/۱۰/۲۲ @elaa_habib
داشتم فکر می‌کردم، من قبل از رسیدن به سِنی که بتونم فهم دینی از مسائل پیدا کنم، امام جواد(ع) رو با اسم بابام که جواد بود شناختم. اسم، مهمه... اسم، رسم‌سازه... اسم، هویت سازه... ما هم فراموشکار بشیم، اسم‌ها نمی‌گذارن عقبه و اندیشه و اعتقادات نسل‌ اندر نسلمون فراموش بشن! فلذا حواسمون باشه نام‌گذاری بچه‌هامون رو امری صرفاً سلیقه‌ای نبینیم... میلاد جوادالائمه مبارک همه‌مون 💫 @elaa_habib
روزها بار معنایی دارند این را وقتی فهمیدم که داشت "روزپدر" می‌رسید و من اولین سالی بود که دیگر پدری نداشتم که تمام فکرم درگیر این باشد که چه بخرم خوشش بیاید؟ نیاز داشته باشد؟ ذوق کند و من احساس کنم خوشبخت‌ترین دختر روی زمینم که توانستم لبخند روی لب‌های بابا بیاورم. به قول اخوان ثالث "از تهی سرشار" شده بودم... زمستان ۱۳۹۹ بود. توی فضای مجازی غوغایی بود. هرکس خلاقیت جدیدی داشت رو می‌کرد تا بگوید من بیشتر حواسم به پدرم است. خودم سنگینی بغض آن روز را می‌دانستم که از چند روز مانده برای خودم حرام کردم دیدن استوری‌ها و برنامه‌های تلوزیونی خواندن گروه‌های دوستانه و چشم گرداندن روی بیلبوردهای شهری را... اما مگر زندگی متوقف می‌شد؟! اما مگر قلبم یادش می‌رفت حفره‌ای را که رویش نشسته و گاهی تمام من را در خودش می‌بلعید؟! من آدم تسلیم شدن نبودم... من حتی آدم زار زدن و شِکوه و شکایت کردن هم نبودم... من باید درستش می‌کردم؛ من دوباره باید "روزپدر" را "روزپدر" می‌کردم تا دلم آرام بگیرد... باید معنای جدیدی برای این روز دست و پا می‌کردم تا از فرهنگ لغات ذهنم، این کلمه را حذف نکنم... فرار کردن کار آدم‌های ضعیف بود و من دوست نداشتم در امتحانات خدا، شاگرد ضعیفی باشم. یاد خوابی افتادم که در آن بابا داشت مَرد ویلچری را وارد حرم سیدالشهدا می‌کرد، انگار که خادم شده بود. دستم به او نمی‌رسید از پشت صدایش کردم: بابا آن طرف چه چیزی به کارم می‌آید؟ گفت: قرآن بخوان، زیارت برو و زیارت ببر! انگار یکهو نفتِ توی دلم ته کشید و آتش توی سرم سرد شد. بهترین چیزی که بدرد بابا می‌خورد و می‌توانستم او را با آن خوشحال کنم، قرآن خواندن بود. اما این هم به تنهایی آرامم نمی‌کرد. من باید به این کار رسمیت می‌بخشیدم. شروع کردم به پیامک دادن به دوستان پدر از دست داده‌ی خودم... گفتم دنبال کادوی روز پدر هستی؟ بیا و یک جزء قرآن بخوان، ببین چه دسته گلی پیک می‌کنند در خانه‌ی بهشتی پدرت ! تصورش هم شیرین بود که همچنان بتوانیم کاری کنیم که باباهایمان ذوق کنند از داشتن فرزندانی مثل ما! . همه چیز از همین پیامک شروع شد و حالا ۵سال است ما فرزندانِ پدرآسمانی، جور دیگری روزپدر را جشن می‌گیریم. برای پدران هم دعا می‌کنیم که شام دستپخت مادرمان زهرا(س) را تناول کنند و پای منبر پیغمبر(ص) بنشینند و رضی الله عنهم ورضوا عنه، باشند. آن روز که این طرح به ذهنم رسید، تعداد رفقای پدرآسمانیم به اندازه‌ی انگشتان دو دست هم نبودند اما افسوس که در این چندسال آنقدر سفرکرده‌ها زیاد شدند که کم‌کم داریم جزء کم می‌آوریم!... @elaa_habib
امروز ما اینجوری گذشت: سخت بالا بروی ساده بیایی پایین قصه‌ی تلخ مرا سرسره‌ها می‌فهمند... ۱۴۰۳/۱۰/۳۰ @elaa_habib
قلبي و من فيها؛ بأمانة موسى بن جعفر... @elaa_habib
آفتاب، مثل پیرزنی عصازنان خودش را پشت کوه‌های مکه می‌کشاند که با پدر و خواهرم راه افتادیم سمت جبل‌النور. روزهایی که با بابا می‌رفتیم زیارت دوره و تاریخ مکه و مدینه را مرور می‌کردیم، خیلی کیف می‌داد. انگار یک تکه تاریخِ سخنگو در کنارمان بود که واژه به واژه‌ای که ادا می‌کرد، مملو از علم و احساس به وقایع بود. زیارت آن روز اما مناسب پدربزرگ و مادربزرگ‌ها نبود پس مادر هم برای همراهی مسن‌ترها، پیششان در مسجدالحرام ماند تا ما سه‌تایی یک کوهنوردی پدر و دختری برویم. همین برای من کافی بود تا بنظرم به فتحِ عزیزترین کوهِ جهان بروم. اما از میانه‌های مسیر، همه چیز تغییر کرد... همانجایی که از بلندترین برج‌های مکه بالاتر رفتیم و هوای زرق و برق مکه‌ی سعودی از سرمان افتاد و تازه فهمیدیم پا در چه مسیری گذاشتیم. آن سنگ‌های صعب‌العبور، سال‌ها مسیر محمدامین(ص) برای اعتکاف و جدایی از هوای مکه‌ی شرک‌آلوده‌ بود. قلبم با قدرت و سرعت بیشتری خون را توی بدنم به جریان می‌انداخت وقتی فکر می‌کردم درست همین نقطه از جهان بود که پیامبر ما مبعوث شد تا ما عاقبت‌بخیرترین موحدین تاریخِ پس از رسالتش باشیم. هرچه بالاتر می‌رفتیم، جمعیت بیشتر یا شاید فشرده‌تر می‌شد. از ملیت‌های مختلف. حتی با مذاهب متفاوت. در حالیکه همه محبوب و معشوق واحدی داشتیم که دنبال سرش، گام به گام تاریخ را قدم می‌زدیم. برعکس همه‌ی کوه‌نوردی‌ها، هرچه بالاتر می‌رفتیم جان تازه‌ای می‌گرفتیم و توانمان برای ادامه‌ی مسیر بیشتر می‌شد و البته تعداد کلماتی که به کار می‌بردیم، کمتر. انگار می‌خواستیم با سکوت، در خلاءی که ما را به دوران صدر اسلام می‌برد، غوطه‌ور شویم. شاید هم من گوش‌هایم را بسته بودم و از صداهای اطرافم چیزی جز زمزمه‌هایی مبهم نمی‌شنیدم! زمزمه‌هایی که اگر دلم را آینه می‌کردم، می‌توانست بازنمایی از صدای گفت و گوهای جبرئیل و محمدرسول الله(ص) باشد... مسیر را ادامه دادیم تا به آنجایی که باید، رسیدیم...ایستاده بودیم پیش روی غار حرا و انگار که آنجا نقطه‌ی آغاز و پایان جهان باشد. ولوله‌ای بود. همه می‌خواستند به قدر دو رکعت، کلماتشان را به عظمت صوم و صلاة رسول‌الله گره بزنند‌. غار تنگ و کوچک و تاریک بود. بیشتر می‌خورد نامش شکاف باشد تا غار. چند نفر چند نفر می‌چپیدند آنجا و نماز می‌خواندند. با دستِ باز، با دستِ بسته. من اما مبهوت بودم. بهت و نگاه‌های خیره، غالب‌ترین حالت من در این سفر تاریخی بود که حالا به اوج خود رسیده بود. نوبت ما شد. پدر مثل ملک محافظی دم ورودی غار ایستاد و من خواهرم جهیدیم داخل شکاف. متحیر مانده بودم که این منم ایستاده بر محراب نماز کسی که خدا اینطور خطابش می‌کند «لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ» که ناگهان انگار قلبم فرمان داد «اقْرَأْ» نمی‌دانم نمازم را به نیت زیارت خواندم یا حاجت. فقط می‌دانم که دو رکعت حمد و سلام خود را روی سنگ‌های عزیز و شریف حرا ثبت کردم برای روزی که پرده‌ها پایین می‌افتد و ما دستاویزی جز محبت رسول‌خدا(ص) و اهل بیتش(ع) نداریم... پ.ن: ۲ روز دیگر، چهارمین سالگرد از دست دادن پدرم است، مردی که بیش از ۲۰ سال از عمر ۵۵ ساله‌اش را، خادم ضیوف الرحمن بود. منت‌دارتانم اگر به فاتحه و صلواتی دعا کنید در آن دنیا هم خادم و همنشین رسول‌خدا(ص) باشد. به بهانه بزرگترین عید مسلمانی ما ۱۴۰۳/۱۱/۹ @elaa_habib
گاهی دلتنگی‌های عمیق برای چیزهای خیلی کوچک است! مثل حالا که دلم برای تنظیم کردنِ آن مستطیلِ کوچکِ پشتِ عبای بابا، درست وسط دو شانه‌اش، تنگ شده... پ.ن: عکس را یکی از بچه‌های مرکز اسلامی امام حسین سیدنی، چند دقیقه پیش از نماز بابا انداخته اما هربار که می‌بینمش حس می‌کنم چند دقیقه پیش از معراج او است؛ پیش از آغاز سفر ابدی! ۱۴۰۳/۱۱/۱۱ - چهارمین سالِ نبودنِ بابا @elaa_habib