🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت481 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت482
#نویسنده_سیین_باقری
دوست داشتم هرچی زودتر چهره ی خواهر مریم رو ببینم برای همین دل زدم به دریا بلند شدم پارچ آبی برداشتم با چنتا لیوان رفتم بیرون بلند سلام کردم همه به جز مهدی سرشونو برگردوندن سلام کردن هرچند مهدی هم سلامو جواب داد ولی نگاهم نکرد
پارچ و لیوان رو گذاشتم روی میز و کنار مامان نشستم با چشم و ابرو میپرسید چرا اومدم بیرون بیخیال شونه ای بالا انداختم و جوابی ندادم
عامر خان خودشو خم کرد از روی میز لیوانی رو پر آب کرد و برداشت گرفت سمت عضو جدید خانواده شون دختر ریز جثه و کوچک اندامی که اصلا بهش نمیخورد همسن مهدی باشه
صورت کوچک و چشمهایی که به آبی نبود و به قهوه ای میبرد و خجالتی که از گوشه گوشه ی صورتش میریخت و مشخص بود به سختی بین این جمع نشسته
لیوان آب رو از دست عامر خان برداشت با صدای ضعیفی تشکر کرد
_خاله جان یعنی تو میگی مریم دختر مامان بابات بوده؟
شتابزده سرشو گرفت بالا پرسید
_منظورتون چیه؟
عقیله خانم دستپاچه دستاشو تکون داد و گفت
_منظور بدی ندارم خاله جان میخوام ازت بپرسم
اخه بابات ادعاهایی داره
سرشو تکون داد و لیوان آب رو تو دستش جا به جا کرد
_میدونم از چی حرف میزنید چند مدت پیش عکسی از مریم، خواهرم به دست بابا رسید
عامر خان دوید میون حرفش
_از کجا؟
_از این شهر ولی نمیدونم از طرف کی
_خب بعد ..
_بابا میگفت دخترشون بزرگ شده دخترشون بزرگ شده هرچی سعی میکردم بفهمم منظورش چیه کمتر به نتیجه میرسیدم با خودم گفتم حتما تو عالم خماری یه چیزی میگه تا اینکه اون روز گفت میخواد بیاد سیاه کمر هم خواهرمو میاره هم یه پول خوب
عامر خان مشتی به زانوش کوبید و زیر لب غرید
_ننگ به شرفت مرد
_کدوم شرف عامر این اومده بود مارو خونه خراب کنه بره
عقیله خانم بلند شد چادرشو کشید روی سرش
_باید به جمشید خان هم بگیم بیاد حرفای این بچه رو بشنوه
_مامان پای اونارو به اینجا وا نکن هیچ غلطی نمیکنه جمشید
عقیله خانم ناباور اسم مهدی رو صدا زد
_مهدی؟؟؟
مهدی هم مقابله به مثل کرد و جواب داد
_ماماااان؟
عقیله خانم اومد نشست و تند تند پاهاشو تکون داد
_این قضیه از نظر من تمام شده است جمشید ادعایی نداره اون مردک بیشرف هم گورش گم شده دیگه درباره اش حرفی نزنید
عامر خان حرف اخرو زد و پرونده پدر مریم برای همیشه بسته شد
اون زمانی که شوهر عاطفه قایمکی میومده دیدنش، ازش باردار شده حتما محرم بودن که چنین اتفاقایی افتاده بعد دیده به خرج و مخارجش نمیرسه نوزاد رو دم در خونه ی عقیله رها کرده و رفته مریم و خواهرش هردو محرم بودن به مهدی وخواهر و برادر رضاعی محسوب میشدن
آهی کشیدم و زل زدم به لبخند های جمعی که هیچوقت درد منو درک نکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣
ای بهشت از آنِ تو..♥️🥰 - [ @ashganehzinbevn ].mp3
6.19M
#مولودے🎶
. . حاج میثم مطیعے . .
دِل برده اے از
اِنس و مَلَڪ با آن قدّ و قامتـ🌙
دل میبرے از
آدمیـان تا به قیامتـ💕 !
#عیدڪم_مبروڪ🥰🎉
| |شاهِنجفـ
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#پروفآیڶطورے🖼✨
ولادتامامعلی(ع)مباركــ❤️
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🎉💚
مینویسم که پناهنده ی حیدر هستم
اوست سلطانم و من شیعه ی حیدر هستم
#ياعلي
#عیدتون_مبارک 🌸
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#پروفآیڶطورے🖼✨
ولادتامامعلی(ع)مباركــ❤️
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
•••••
تٰا رِسیدَمْ دَمِ #ایوان_نجف فَهمیدَم ...
نَه فَقَطْ شاهِ نَجَفْ شاهِ جَهانْ اَستْ عَلے
『 #باباعلی 』
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#پروفآیڶطورے🖼✨
ولادتامامعلی(ع)مباركــ❤️
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#پروفآیڶطورے🖼✨
ولادتامامعلی(ع)مباركــ❤️
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
2734239.mp3
7.86M
از سینہ یاعلے میجوووووشه😍😍🎊
🎤 حاج مهدےرسۅلے🌱
روز پدر مباررررک🎉🎉
#روزپدر
#میلادامامعلیعلیهالسلام
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت482 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت483
#نویسنده_سیین_باقری
*مهدی*
امروز بعد چند روز بالاخره کمی سرحال تر شده بودم و برای انتخاب واحدهای کلاسیم باید میرفتم دانشگاه صبح ساعت ۱۰ از اتاق رفتم بیرون انتظار نداشتم کسی تو آشپزخونه باشه بدون اطلاع رفتم داخل مستقیم سمت یخچال گشتم تکه نون باگتی پیدا کردم بدون اینکه سس یا پنیر بزنم همونجوری گاز گرفتم عقب گرد کردم برم بیرون که رخ در رخ شدم با چهره ی متعجب و بهت زده ی الهه
لقمه تو دهنش ماسیده بود و نگاهم میکرد اخمی کردم با حرکت ابرو پرسیدم
_چیه؟
نگاهشو ازم گرفت و مشغول گرفتن لقمه بعدی از تخم مرغ عسلی وسط بشقاب شد خیلی دلم میخواست ازش بخورم برای همین خم شدم با همون نون یه لقمه خیلی بزرگی گرفتم و صاف ایستادم در کمال آرامش قورت دادم
بدون توجه به نگاه متعجبش دستامو شستم کیفمو زدم زیر بغلمو رفتم بیرون مامان عقیله رو پیدا نکردم برای همین بی اطلاع رفتم بیرون سوار ماشین شدم حرکت کردم سمت کرمانشاه
تو این چند وقته که عمه ملیحه و الهه اومده بودن سیاه کمر حسابی بهم ریخته بودم هربار که الهه رو میدیدم یاد اون روزهایی میوفتادم که بهش نامحرم بودم ولی نمیدونستم و هرکاری خواسته بودم کرده بودم
پشت فرمون چندبار تند تند سرمو تکون دادم و از فکرش اومدم بیرون الهه دیگه به ایلزاد برنمیگشت مگر تحت فشار ولی دیگه آدم دلخواه منم نبود
کسیکه یه بار تحت هر شرایطی قید منو زده بود بازهم میتونست اینکارو بکنه حتی اگه پشیمون شده باشه
آهی کشیدمو دست بردم سمت پخش ماشین تا رسیدن به در دانشگاه الهه ناز استاد افتخاری رو گوش دادم و کمی آرامش گرفتم
بی درنگ رفتم تو پارکینگ ماشینو پارک کردم کیفمو برداشتم رفتم بیرون حیاط دانشگاه خلوت بود تعداد محدودی از دانشجوهای بومی رو تونستم تشخیص بدم وگرن شهرستانیا که فعلا نمیوندن مثل الهه که همچنان نرفته بود سمت امتحاناش
هرکسی سلام میکرد بدون اینکه نگاهش کنم سری براش تکون میدادم و رد میشدم تا اینکه تو پیچ پله ها صدای آشنایی متوقفم کرد
_سلام استاد محمد مهدی
خدایا خودت بهم صبر بده از دست این دختر چموش و سرکش برگشتم سمتش با دیدنش به معنای واقعی کلمه هنگ کردم شوکه ایستادم سر جام
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
| #پروفایل🌟
| #دخترانه🦋
| #انگیزشی🤩
زندگے بھ من يآد دآدھ ..☺️
بࢪآے دآشٺن آࢪآمش و آسآيش ..💫
امࢪوز ࢪآ بآ #خدا قدم بࢪداࢪم ..👑
و فࢪدآ ࢪآ بہ او بسپآࢪم ..❤️
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3