Farsh Ghermez [HavadarMusic.com] - Mohammad Reza Oshrieh [HavadarMusic.com].mp3
9.42M
جانممادرمسلام
سلاممردزندگیم...💔(:"
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت491 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت492
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی رسیدیم به شیراز بی معطلی با همون لباسها و بدون اینکه عصرونه ای بخورم یا خودمو تقویت کنم رفتم سمت شاهچراغ بعد از تحویل چادر و تفتیش بدنی وارد صحن حرم شدم از اولین جایی که نگاهم افتاد به گنبد فیروزه ای رنگ دست گذاشتم روی سینه ام کمی خم شدم سلام دادم
رفتم جلوتر اذن دخول خوندم و پرواز کردم سمت حوض قدیمی رو به روب گنبد تو اون هوای گرم و سوزان شیراز خنکای سرامیکهای کنار حوض احساس بهتری بهم میداد
چادر رو جمع کردم از زیر پام و چهار زانو نشستم روی زمین نگاهمو دوختم به کبوترایی که آزاد و رها دور تا دور گنبد پرواز میکردن
_خدایا برای تو که قدرتمندی کار سختی نبود منم آزاد بودم و رها فارغ از هرچی درد و بلا
کمی به جمله ام فکر کردم و با خودم ریز ریز خندیدم شعر گفتم حواسم نبود
آهی کشیدم دستمو گذاشتم زیر چونه ام
_سلام آقا چند روزه نیستم خوشی بدون من؟
نگاهم رفت دنبال خادما که داشتن دکور حیاط رو اماده میکردن برای ماه رمضان
_یه سال گذشت از بیچارگی هایی که دامن الهه رو گرفته بود
گردنمو کج کردم
_نمیخواین نجاتم بدین من همون الهه ام که جز خدا کسی یارم نبود چرا رهام کردین
بغضم داشت لحظه به لحظه سنگین تر میشد از بلند گوی گوشه ی حیاط صدای زمزمه ای بلند شد
_اومدم تنهای تنها من همون تنهاترینم
_اومدم تو این غریبی زیر سایه تون بشینم
همین چنتا جمله کافی بود تا بغضم بترکه و اشکام جاری بشه
_منکه جز شما جایی برای خالی کردن دلم ندارم توروخدا کمکم کنید حالم بهتر بشه حالم بشه اونیکه خودتون میدونید بهترینه
سرمو گذاشتم روی زانوم و کل فشاری که از این چند روز روی دلم تلنبار شده بود با ناله خالی کردم از روسیاهی هایی که بابا برامون به جا گذاشته بود تا ازدواج اجباری که کمتر از ۱۵ روز دیگه با ایلزاد خواهم داشت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
•✨♥️•
بیـآ،تاجَوانم...
بِدھرُخنِشــآنم...
ڪھاینزِندگـآنے،وَفآیـےندارد
ڪھاین،زِندگـآنے،وَفآیـےندارد!'💔🌱
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#بیو🌱
#قضاوت_ممنوع✨
𝙹𝚞𝚍𝚐𝚎 𝙼𝚎,
𝚆𝚑𝚎𝚗 𝚈𝚘𝚞 𝙰𝚛𝚎 𝙿𝚎𝚛𝚏𝚎𝚌𝚝 ..!🌸
وقٺے ڪھ خودٺ ڪآمل بودے،
منو قضآوٺ ڪن ..!😉
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
﷽
#السلامعلیڪیااباعبداللّھ💜✋🏻
•.•.•.•
دِلْراسَرشوْقے
هَماگرهَسْت
...تُآنے...۞'
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل✨
| #دخترانه🌸
| #انگیزشی🤩
قوے و محڪم بآش!
ولے مہࢪبون :) ..🧡
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
[🧡🍂]
.
.
- کودكبافکرشَھادٺ
کهـبزرگنشود،
باترسازمرگ
بزرگمیشود...'!
.
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
•﷽•
"شرف الشمس بہ دست همگاݩ است ولے
شرف ڪل جهـان دست جنـاب #قمر است♥️"
#سیدےعباس
#عݪمدارم
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
دو دلبر....💚
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت492 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت493
#نویسنده_سیین_باقری
تو همین احساس و گیر و دار بودم که گوشیم زنگ خورد ایلزاد بود حتما میخواست بپرسه رسیدیم یانه
بی توجه به زنگ خوردنای گوشی، خاموشش کردم و گذاشتم تو جیبم دست به زانوم گرفتم یا علی گفتم و بلند شدم رفتم سمت وضو خونه وضو گرفتم همونجا تو صحن نماز خوندم و رفتم سمت خونه
چشمام داشت سیاهی میرفت ضعف کرده بود و فشارم پایین بود پام به خروجی نرسیده بود که سرم گیج رفت و خوردم زمین فقط لحظه ی آخر دیدم خادمی با شتاب اومد سمتم و دیگه هیجی نفهمیدم
با ناز و نوازش دستی روی گونه ام چشم باز کردم نور اتاق اذیتم کرد دوباره پلکام رو روی هم فشردم
_بیدار شدی مامان؟
لبام انقدر خشک بود که نمیتونستم تکونش بدم سرمو چرخوندم سمت میزی که روش پارچ آبی گذاشته بود فهمید تشنه ام بلند شد نصفه های لیوانو پر کرد اومد کنار گذاشت روی لبم چند قطره که وارد گلوم شد بهتر شدم و دستشو پس زدم
_خوبی الهه؟
چشمامو باز و بسته کردم
_بهترم
_ضعف کردی عزیزم چیزی نشده خادما آووردنت درمونگاه حرم یک ساعتیه اینجاییم نگران نباش خوب میشی
ملافه رو تا روی چشمام کشیدم
_مامان نور اذیتم میکنه
از روی صندلی بلند شد لامپ اتاق رو با تقی خاموش کرد و دوباره نشست کنارم دستمو تو دستش گرفت
_از چی ناراحت بودی مادر
_مامان؟
_جانم؟
_نمیخوام با ایلزاد ازدواج کنم
_خب منم همینو بهت گفتم که اجازه نمیدم تا ناراضی هستی، پای سفره عقد بشینی
_چه فایده داره وقتی تا اخر عمر بهم تسلط داره
_به جهنم تو کنار منی نه تو چنگ اون
_مامان؟
_جانم
_کمکم میکنی؟
دستامو برد بالا و انگشتامو یکی یکی بوسید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞