eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
| 🦋 | 😍 حَسبَنا اللهُ وَ نعمَ الوَكیلُ.. خدا ما را بس است و نيكو حمايتگري است..🌱 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت530 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با هواپیما خیلی زود رسیدیم کرمانشاه و شبونه راهی سیاه کمر شدیم مثل اومدن احسان و راضیه ماهم موقع سحر رسیدیم عمارت مامان مهری تنها بود میگفت قبل از اینکه ما برسیم مهدی و عقیله خانم رفتن کلبه که اگه مریم هم اومد مزاحم جمع خانوادگی ما نباشن نه تنها من بلکه برای هیچکس این بهانه قابل قبول نبود معلوم بود مهدی از من فرار کرده تا آرامش داشته باشه وگرنه کی بود که نمیدونست عقیله نمیتونه از عامرخان دل بکنه اهمیتی ندادم سحری رو که خوردم رفتم تو اتاق سابق مامان روی تخت دراز کشیدم از همین لحظه ی اول احساس میکردم چقدر دلتنگ شاهچراغ و نماز سحراش شدم گوشیمو درآووردم تا یاداور خاطرات گذشته باشم پیامی از ایلزاد روی صفحه ام چشمک زنون بود "خوش اومدی بانوی عمارت" پس فهمیده بود رسیدیم بی جواب گذاشتم و بی هدف چرخ زدم مامان با دستپاچگی همیشگی سر رسید _چرا نخوابیدی پس؟ _خوابم نبرد نگران اومد کنارم نشست _دلخوری کردی؟ _برای چی؟ _که مهدی و مامانش رفتن _چرا باید ناراحت باشم مامان شونه ای بالا انداخت و جواب داد _ولی من خیلی ناراحت شدم مگه دختر من میخواست چیکار کنه که ازش فرار کردن _مامان مهدی به من فکر نمیکنه که بخواد فرار کنه حتما راست گفتن که نمیخوان مزاحم باشن دوباره صفحه گوشیم روشن و خاموش شد همزمان نگاه مامان هم چرخید روش مطمئنم تمام محتوا رو خونده بود "داییت هم فردا داره میاد تجدید فراش، عروسیمونو باهم برگزار میکنیم" 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
| 🦋 | 🤩 | ✨ من حسآبم ز همہ مࢪدم اٻن شہر جدآسٺ؛ من امٻدم بہ خدآ، بعد خدآ هم بہ خدآسٺ:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت531 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) من شوکه تر از مامان بودم نمیدونم چی فهمید و چی دید که نالید _ای وای عقیله منم متعجب بودم تو اون چند ثانیه نه معنای تجدید فراش رو میفهمیدم نه معنی ای وای عقیله _ایلزاد از قبل چیزی بهت گفته؟ مثل ماهی که از آب دور افتاده باشه لب زدم _مثلا ... چی؟ _چرا الان اینو گفته؟ _نمیدونم مامان به خدا من باهاش در ارتباط نبودم از جا بلند شد رفت سمت در همینجور با خودش حرف میزد _عقیله محض مزاحمت فرار نکرده عقیله شصتش خبردار شده از اوضاعی که محسن میخواد سرش در بیاره منم پشت سرش بلند شدم روسریمو مرتب کردم _چی میگین مامان یعنی چی؟ درو باز کرد رفت بیرون از همونجا مامان مهری رو صدا زد _مامان مگه محسن داره میاد اینجا؟ صدای ضعیف مامان مهری از اتاق خوابش میومد _ملیحه چی میگی نمیشنوم _بیمیرم برات که گوشات سنگین شده خبری از احسان و راضیه نبود حتما رفته بودن خونشون ولی عامرخان از تو حیاط اومده بود مامان میرفت سمت اتاق مامان مهری منو عامر خان هم گیج و متعجب دنبالش روانه بودیم قبل از باز کرد در اتاق برگشت سمت عامرخان _عقیله به تو چیزی نگفته؟ عامرخان لباشو کج کرد و جواب داد _مثلا چی؟ در اتاقو باز کرد مامان مهری سراسیمه شده بود روی تختش نشسته بود _چیشده ملیحه چرا پریشونی؟ _مامان محسن داره میاد؟ مامان مهری که انگار از همه جا بیخبر بود جواب داد _خب .. خب آره چرا تو پریشونی؟ مامان سر جاش دو زانو افتاد زمین دودستی کوفت تو سرش و نالید _یا امام غریب عقیله ی بیچاره 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
مردی که فکرمیکنه اجاق زنش کوره و میره زن میگیره اما با فهمیدن حامله شدن زنش....🔞 🔞❌ -حامله‌ای؟ از مـن؟ بعد سه ماه بهم نگفتی؟ با دادش از جا پریدم و ترسیده نگاهش کردم. -چطور دلت اومد اون بچه رو سقط کنی؟ حقشه انقدر بزنمت صدا سگ بدی! با هق هق گفتم : -آدمی که منو نمی‌خواد بچمو می‌خواد چیکار؟ تو چطور دلت اومد زن دوم بگیری و دستش رو بگیری و بیاری اینجا؟ هان؟ اگه دو ساعت دیر تر می‌اومدی هم بچه مرده بود هم من! وا رفت و رنگ نگاهش آنی تغییر کرد و فریاد کشید: -وای من دستم به اون زنیکه خورده اصلا؟ تا الان دیدی بیاد رو تخت من بخوابه؟ دِ آخه بی‌شرف من حتی اونو عقد نکردم می‌خواستی سر اون زنیکه بچه‌ام رو بکشی؟ بازومو گرفت و کشید طرف اتاقش. -یعنی تف تو این زندگی که بعد از چهار سال متوجه عشق من به خودت نشدی! اگه مشکل تو بچمه حله، صیغه رو باطل می‌کنم دیگه حرفی می‌مونه؟ تا خواستم چیزی بگم هلم داد رو تخت و روم خیمه زد https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4 جنجالی ترین رمان عشقی خیانتی و ممنوعه🔞
| ‏الهی به حق مادرمان زهرا سلام الله علیها به ما فرصت جبران بده پیش از مرگ...! 🌱🌼 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| 🦋 | 🤩 ھٻچ چٻز ابدے نٻسٺ بآوࢪ ڪن.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| 🦋 | ✨ | 🌸 سيد‌حسن‌نصرالله: من فٺوآ نمےدهم، نظࢪم ࢪآ مےگوٻم.. خوآهࢪآنے ڪہ عڪس خود ࢪآ دࢪ شبڪہ‌ھآے اجٺمآعے مےگذآࢪٻد..! اٻن از آموخٺہ‌هآے حضࢪٺ زھࢪآ نٻسٺ.. ڪہ هࢪڪسے دࢪ ڪࢪھ زمٻن بٺوآند چہࢪھ شمآ ࢪآ ٺمآشآ ڪند.. 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت532 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عامرخان با شنیدن اسم عقیله خانم زود تر از مامان مهری به تشویش افتاد _چی میگی ملیحه چه اتفاقی افتاده؟ چونه های مامان به وضوح میلرزید و میترسید _عامر محسن داره میاد اینجا _خب بیاد مگه بار اوله محسنو میبینیم _نه نه برای قصد دیگه ای میاد _ملیحه بخدا درست و درمون نگی چیشده میرم الان زنگ میزنم محسن مامان فورا دست عامرخان رو گرفت کشوندش کنار خودش با گریه گفت _عامر محسن هنوزم عقیله رو میخواد مامان مهری بیچاره به خودش میلرزید دلم به حالش سوخت ترسیدم بلایی سرش بیاد رفتم کنارش نشستم شونه هاشو تو دستام ماساژ دادم _بعید میدونم ملیحه چرا به این فکر افتادی؟ اشاره کرد سمت من _از اون دختر بپرس فورا جواب دادم _وا مامان منکه بیشتر از شما خبر ندارم ایلزاد پیام داده بود به گوشیم اینو گفت منم بیشتر نمیدونم _ایلزاد؟ _اره این روزها از همه چی خبر داره عامرخان بلند شد _میرم خونه ی عقیله مامان با شتاب گفت _منم میام _نه ملیحه جان باید از مهدی تنهایی بپرسم _بهم خبر بده عامر دارم دیوونه میشم میدونیکه محسن یا به خواسته اش میرسه یا دیوونه بازی در میاره بدترش میکنه _میدونم ولی فعلا آروم باشید کتشو برداشت و با همون شلوار و لباس ورزشی رفت بیرون مامان مهری که تا اونموقع ساکت بود با صدای آرومی گفت _من طاقت یه کشمکش دیگه ندارم ملیحه مامان مهری بعد از صادق خان بقدری پیرو چروکیده شده بود که در دل میترسیدم از روزی که نباشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
| 👭🏻 | 🦋 | 💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت533 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تا اومدن دایی محسن خواب به چشم کسی نیومد سر ظهر بود که رسیدن صدای سلام احوال پرسیشون با عامرخان میومد منو مامان مهری و مامان ملیحه عین آدمایی که منتظر رسیدن یه فاجعه ای باشن چشم انتظار دیدن چهره ی زن دایی پروانه بودیم آشوب و پریشون ناخن میجویدیم زودتر از همه زن دایی پروانه این بار کمی شکسته تر و قد خمیده تر وارد اندرونی شد چادرشو شل تر گرفت و با چهره ای که اثری از شادابی قبلی توش نبود مستقیم رفت سمت مامان مهری جوری در آغوشش گرفت صدای ترق ترق استخونهای پیرزن بیچاره به گوش میرسید دایی محسن و عامرخان که وارد شدن فضا سنگین تر از قبل شد به تقلید از مامان بلند شدم یه قدم رفتم جلوتر _سلام داداش خوش اومدید روبوسی کردن ولی هیچ اثری از مهر و محبت واقعی نبود _سلام دایی در آغوشم گرفت ولی طعم دلگرمی همیشگی رو نداشت زن دایی هم سلام احوالپرسی کرد ولی بی حوصله و کمرنگ _مهدی چرا اینجا نیست؟ سراغ مهدی رو میگرفت یا مادر مهدی _بچه ام گفت مزاحم نباشه _مزاحم کی نباشه مامان مهری؟ مامان مهری دلش پر بود _دختر جوون تو خونه ست محسن _این دختر جوون با مهدی بزرگ شده مامان جواب داد _الان قضیه فرق داره _جالب شد چه فرقی کرده؟ مامان دستاشو بی هدف تکون داد _چی بگم داداش جوونای الانی که منتظر مشورت بزرگترا نمیمونن خودش دوست داشته بره پیش مادرش _مگه مادرش اینجا زندگی نمیکرد؟ همزمان چهار جفت چشم رفت پی چشمهای دایی محسن _قدم شما سنگین بود اقا محسن زن دایی پروانه هم دلش پر بود _تیکه میندازی پروانه خانم _تیکه نندازم دلم بپوسه؟ _ما باهم حرف زدیم _منم مخالفتی نکردم عامر خان سرفه کرد _مشکلی پیش اومده محسن جان؟ _باور کنم بیخبری؟ عامرخان رو به مامان پرسید _خبری شده ملیحه؟ قبل از اینکه مامان حرفی بزنه تقه ای به در اندرونی وارد شد و پشت بندش مهدی و عقیله وارد شدن شدن 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞