| #پروفایل🦋
| #دخترانه😍
حَسبَنا اللهُ وَ نعمَ الوَكیلُ..
خدا ما را بس است و نيكو حمايتگري است..🌱
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت530 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت531
#نویسنده_سیین_باقری
با هواپیما خیلی زود رسیدیم کرمانشاه و شبونه راهی سیاه کمر شدیم مثل اومدن احسان و راضیه ماهم موقع سحر رسیدیم عمارت
مامان مهری تنها بود میگفت قبل از اینکه ما برسیم مهدی و عقیله خانم رفتن کلبه که اگه مریم هم اومد مزاحم جمع خانوادگی ما نباشن
نه تنها من بلکه برای هیچکس این بهانه قابل قبول نبود معلوم بود مهدی از من فرار کرده تا آرامش داشته باشه وگرنه کی بود که نمیدونست عقیله نمیتونه از عامرخان دل بکنه
اهمیتی ندادم سحری رو که خوردم رفتم تو اتاق سابق مامان روی تخت دراز کشیدم از همین لحظه ی اول احساس میکردم چقدر دلتنگ شاهچراغ و نماز سحراش شدم
گوشیمو درآووردم تا یاداور خاطرات گذشته باشم
پیامی از ایلزاد روی صفحه ام چشمک زنون بود
"خوش اومدی بانوی عمارت"
پس فهمیده بود رسیدیم بی جواب گذاشتم و بی هدف چرخ زدم مامان با دستپاچگی همیشگی سر رسید
_چرا نخوابیدی پس؟
_خوابم نبرد
نگران اومد کنارم نشست
_دلخوری کردی؟
_برای چی؟
_که مهدی و مامانش رفتن
_چرا باید ناراحت باشم مامان
شونه ای بالا انداخت و جواب داد
_ولی من خیلی ناراحت شدم مگه دختر من میخواست چیکار کنه که ازش فرار کردن
_مامان مهدی به من فکر نمیکنه که بخواد فرار کنه حتما راست گفتن که نمیخوان مزاحم باشن
دوباره صفحه گوشیم روشن و خاموش شد همزمان نگاه مامان هم چرخید روش مطمئنم تمام محتوا رو خونده بود
"داییت هم فردا داره میاد تجدید فراش، عروسیمونو باهم برگزار میکنیم"
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
| #پروفایل🦋
| #انگیزشی🤩
| #خدا✨
من حسآبم ز همہ مࢪدم اٻن شہر جدآسٺ؛
من امٻدم بہ خدآ، بعد خدآ هم بہ خدآسٺ:)
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت531 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت532
#نویسنده_سیین_باقری
من شوکه تر از مامان بودم نمیدونم چی فهمید و چی دید که نالید
_ای وای عقیله
منم متعجب بودم تو اون چند ثانیه نه معنای تجدید فراش رو میفهمیدم نه معنی ای وای عقیله
_ایلزاد از قبل چیزی بهت گفته؟
مثل ماهی که از آب دور افتاده باشه لب زدم
_مثلا ... چی؟
_چرا الان اینو گفته؟
_نمیدونم مامان به خدا من باهاش در ارتباط نبودم
از جا بلند شد رفت سمت در همینجور با خودش حرف میزد
_عقیله محض مزاحمت فرار نکرده عقیله شصتش خبردار شده از اوضاعی که محسن میخواد سرش در بیاره
منم پشت سرش بلند شدم روسریمو مرتب کردم
_چی میگین مامان یعنی چی؟
درو باز کرد رفت بیرون از همونجا مامان مهری رو صدا زد
_مامان مگه محسن داره میاد اینجا؟
صدای ضعیف مامان مهری از اتاق خوابش میومد
_ملیحه چی میگی نمیشنوم
_بیمیرم برات که گوشات سنگین شده
خبری از احسان و راضیه نبود حتما رفته بودن خونشون ولی عامرخان از تو حیاط اومده بود
مامان میرفت سمت اتاق مامان مهری منو عامر خان هم گیج و متعجب دنبالش روانه بودیم
قبل از باز کرد در اتاق برگشت سمت عامرخان
_عقیله به تو چیزی نگفته؟
عامرخان لباشو کج کرد و جواب داد
_مثلا چی؟
در اتاقو باز کرد مامان مهری سراسیمه شده بود روی تختش نشسته بود
_چیشده ملیحه چرا پریشونی؟
_مامان محسن داره میاد؟
مامان مهری که انگار از همه جا بیخبر بود جواب داد
_خب .. خب آره چرا تو پریشونی؟
مامان سر جاش دو زانو افتاد زمین دودستی کوفت تو سرش و نالید
_یا امام غریب عقیله ی بیچاره
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
مردی که فکرمیکنه اجاق زنش کوره و میره زن میگیره اما با فهمیدن حامله شدن زنش....🔞
#پارت_واقعی_رمان🔞❌
-حاملهای؟ از مـن؟ بعد سه ماه بهم نگفتی؟
با دادش از جا پریدم و ترسیده نگاهش کردم.
-چطور دلت اومد اون بچه رو سقط کنی؟ حقشه انقدر بزنمت صدا سگ بدی!
با هق هق گفتم :
-آدمی که منو نمیخواد بچمو میخواد چیکار؟ تو چطور دلت اومد زن دوم بگیری و دستش رو بگیری و بیاری اینجا؟ هان؟ اگه دو ساعت دیر تر میاومدی هم بچه مرده بود هم من!
وا رفت و رنگ نگاهش آنی تغییر کرد و فریاد کشید:
-وای من دستم به اون زنیکه خورده اصلا؟ تا الان دیدی بیاد رو تخت من بخوابه؟ دِ آخه بیشرف من حتی اونو عقد نکردم میخواستی سر اون زنیکه بچهام رو بکشی؟
بازومو گرفت و کشید طرف اتاقش.
-یعنی تف تو این زندگی که بعد از چهار سال متوجه عشق من به خودت نشدی! اگه مشکل تو بچمه حله، صیغه رو باطل میکنم دیگه حرفی میمونه؟
تا خواستم چیزی بگم هلم داد رو تخت و روم خیمه زد
https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
جنجالی ترین رمان عشقی خیانتی و ممنوعه🔞
#استوری | #story
الهی به حق مادرمان زهرا سلام الله علیها به ما فرصت جبران بده پیش از مرگ...!
🌱🌼
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #انگیزشی🤩
ھٻچ چٻز ابدے نٻسٺ
بآوࢪ ڪن..
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| #پروفایل🦋
| #دخترانه✨
| #سخن_بزرگان 🌸
سيدحسننصرالله: من فٺوآ نمےدهم،
نظࢪم ࢪآ مےگوٻم..
خوآهࢪآنے ڪہ عڪس خود ࢪآ
دࢪ شبڪہھآے اجٺمآعے مےگذآࢪٻد..!
اٻن از آموخٺہهآے حضࢪٺ زھࢪآ نٻسٺ..
ڪہ هࢪڪسے دࢪ ڪࢪھ زمٻن بٺوآند
چہࢪھ شمآ ࢪآ ٺمآشآ ڪند..
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت532 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت533
#نویسنده_سیین_باقری
عامرخان با شنیدن اسم عقیله خانم زود تر از مامان مهری به تشویش افتاد
_چی میگی ملیحه چه اتفاقی افتاده؟
چونه های مامان به وضوح میلرزید و میترسید
_عامر محسن داره میاد اینجا
_خب بیاد مگه بار اوله محسنو میبینیم
_نه نه برای قصد دیگه ای میاد
_ملیحه بخدا درست و درمون نگی چیشده میرم الان زنگ میزنم محسن
مامان فورا دست عامرخان رو گرفت کشوندش کنار خودش با گریه گفت
_عامر محسن هنوزم عقیله رو میخواد
مامان مهری بیچاره به خودش میلرزید دلم به حالش سوخت ترسیدم بلایی سرش بیاد رفتم کنارش نشستم شونه هاشو تو دستام ماساژ دادم
_بعید میدونم ملیحه چرا به این فکر افتادی؟
اشاره کرد سمت من
_از اون دختر بپرس
فورا جواب دادم
_وا مامان منکه بیشتر از شما خبر ندارم ایلزاد پیام داده بود به گوشیم اینو گفت منم بیشتر نمیدونم
_ایلزاد؟
_اره این روزها از همه چی خبر داره
عامرخان بلند شد
_میرم خونه ی عقیله
مامان با شتاب گفت
_منم میام
_نه ملیحه جان باید از مهدی تنهایی بپرسم
_بهم خبر بده عامر دارم دیوونه میشم میدونیکه محسن یا به خواسته اش میرسه یا دیوونه بازی در میاره بدترش میکنه
_میدونم ولی فعلا آروم باشید
کتشو برداشت و با همون شلوار و لباس ورزشی رفت بیرون مامان مهری که تا اونموقع ساکت بود با صدای آرومی گفت
_من طاقت یه کشمکش دیگه ندارم ملیحه
مامان مهری بعد از صادق خان بقدری پیرو چروکیده شده بود که در دل میترسیدم از روزی که نباشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
| #Bff👭🏻
| #پروفایل🦋
| #دخترانه💫
〖 〗
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت533 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت534
#نویسنده_سیین_باقری
تا اومدن دایی محسن خواب به چشم کسی نیومد سر ظهر بود که رسیدن صدای سلام احوال پرسیشون با عامرخان میومد
منو مامان مهری و مامان ملیحه عین آدمایی که منتظر رسیدن یه فاجعه ای باشن چشم انتظار دیدن چهره ی زن دایی پروانه بودیم آشوب و پریشون ناخن میجویدیم
زودتر از همه زن دایی پروانه این بار کمی شکسته تر و قد خمیده تر وارد اندرونی شد چادرشو شل تر گرفت و با چهره ای که اثری از شادابی قبلی توش نبود مستقیم رفت سمت مامان مهری جوری در آغوشش گرفت صدای ترق ترق استخونهای پیرزن بیچاره به گوش میرسید
دایی محسن و عامرخان که وارد شدن فضا سنگین تر از قبل شد
به تقلید از مامان بلند شدم یه قدم رفتم جلوتر
_سلام داداش خوش اومدید
روبوسی کردن ولی هیچ اثری از مهر و محبت واقعی نبود
_سلام دایی
در آغوشم گرفت ولی طعم دلگرمی همیشگی رو نداشت
زن دایی هم سلام احوالپرسی کرد ولی بی حوصله و کمرنگ
_مهدی چرا اینجا نیست؟
سراغ مهدی رو میگرفت یا مادر مهدی
_بچه ام گفت مزاحم نباشه
_مزاحم کی نباشه مامان مهری؟
مامان مهری دلش پر بود
_دختر جوون تو خونه ست محسن
_این دختر جوون با مهدی بزرگ شده
مامان جواب داد
_الان قضیه فرق داره
_جالب شد چه فرقی کرده؟
مامان دستاشو بی هدف تکون داد
_چی بگم داداش جوونای الانی که منتظر مشورت بزرگترا نمیمونن خودش دوست داشته بره پیش مادرش
_مگه مادرش اینجا زندگی نمیکرد؟
همزمان چهار جفت چشم رفت پی چشمهای دایی محسن
_قدم شما سنگین بود اقا محسن
زن دایی پروانه هم دلش پر بود
_تیکه میندازی پروانه خانم
_تیکه نندازم دلم بپوسه؟
_ما باهم حرف زدیم
_منم مخالفتی نکردم
عامر خان سرفه کرد
_مشکلی پیش اومده محسن جان؟
_باور کنم بیخبری؟
عامرخان رو به مامان پرسید
_خبری شده ملیحه؟
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه تقه ای به در اندرونی وارد شد و پشت بندش مهدی و عقیله وارد شدن شدن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞