🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت685
#نویسنده_سیین_باقری
اینکه تمام دنیا روی سرم خراب شد بماند
اینکه ناگهانی احساس کردم کل وجودم خالی شد بماند
اینکه به یکباره زیر پایم لغزید و پرت شدم کف سرامیک های وسط حیاط بیمارستان بماند
ولی اینکه رفتم پشت در اتاق آی سی یو و خط هایی که بالا و پایین می شد و قفسه سینه مردی که حالا شده بود تمام وجودم به سختی و خس خس کنان جابه جا می شد برای حیات و دریافت اکسیژن از دستگاه ها دلم را سوزاند چنان دلم را سوزاند که احساس کردم هیچ وقت تا به حال در زندگیم انقدر غمگین نشده بودم که حالا این مرد با من این کار را کرده بود
دخیل بسته بودم به درب سبزرنگ آی سی یو و مدام خدا و پیغمبر اش را صدا میزدم
هر دکتری وارد اتاق می شد و بیرون می آمد با تاسف سرش را تکان می داد و می گفت باید ببینیم خدا چی میخواد
یعنی خدا میخواد من دل شکسته تر از این بشم
یعنی خدا دوست داشت من آواره تر از این بشم
ای کاش خدا چیز دیگری بخواد
حالا دیگه مامان ملیحه هم دلش سوخته بود برای من و ایلزادی که لاجون افتاده بود روی تخت
حالا دیگه عقیله بانو هم اشک می ریخت کتاب دعایش از دستش رها نمی شد
حالا دیگه مهدی هم مغموم و ناراحت میومد بیمارستان و می رفت
حالا دیگه همه شده بودند همه کس ایلزاد و هیچ کس جز من نمی دانست چقدر نبودنش سخته
عمه نسرین نای رفتن به خانه اش را نداشت چادر زده بود وسط حیاط بیمارستان و میگفت هر چه نزدیک تر به ایلزاد باشه حالش بهتره الیناز هم پا به پای مادرش اشک می ریخت
و برای اولین بار دیدم که شباهت پسر نمایش ریخت و برای برادرش هق هق میکرد
نیمه های شب بود که قرآن کوچکم را گذاشتم زیر بالش ایلزاد و بلند شدم تا از اتاق خارج بشم لحظه آخر برگشتم سمتش و با بغض و گلایه بعد از چند مدت گفتم
_ بیدار شو عزیز دلم؛ دلم برای چشمات تنگ شده
تمام بدنم گر گرفته بود از اعترافی که کردم ولی اون تنها مرد محرم من بود تمام علاقه به پای او
داشت جوانیم از بین می رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
🌱📸•
「 اگر بدونیـم دوربین خداوند همیشه روشنِ
و روی ما زوم کرده ، شاید در انجام بعضــی کارامون بیشتر دقت کــنیم (: 」
• #حواسمونهست؟!
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
روزتان نیک🌸🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت686
#نویسنده_سیین_باقری
با شونه های افتاده و خسته از اتاق خارج شدم و راهرو رو طی کردم رفتم بیرون
مسیر آشنا تا چادر و مامن عمه نسرین رو طی کردم بیرون از چادر گلیم انداخته بود و روش نشسته بود اقا سهراب کنارش بود و ایلناز دراز کشیده بود روی پاش
وقتی منو دیدن سعی کردن بخندن ولی خندشون از زهر هم تلخ تر بود
_بیا استراحت کن عمه جون تو هم خسته شدی
اشکاش جاری شد و با صدای لرزانی گفت
_بمیرم برات که خوشی ندیدی عمه بیا بشین دورت بگردم
ایلناز پتو کشید روی سرش سینه اش بالا پایین شد چقدر این روزها بی محابا اشک میریخت و بی عبا از نگاه دیگران خودشو ضعیف نشون میداد
اقا سهراب کمی جا به جا شد و جا رو برای من باز کرد اشاره کرد کنارش بشینم
قبل از اینکه بشینم صدای سلام کردن رضا رو شنیدم همزمان برگشتم سمتش با دیدن نگاهم کمی غمگین شد
_سلام الهه خوبی؟
لبخند کم جونی زدم
_خوب میشم
آهی کشید واشاره کرد بشینم پلاستیک های غذا که تو دستش بود رو گرفت سمت عمه نسرین
_نمیدونستم چی میخورین همینا رو گرفتم
_ممنون پسرم باور کن کسی نمیتونه غذا بخوره همش حیف ومیل میشه
_اینچه حرفیه نسرین خانم بالاخره که باید جون داشته باشین
نشستم کنار اقا سهراب و آروم پرسیدم
_خبر جدیدی نشد؟
عینکش رو از روی چشم برداشت و گفت
_فقط دعا
با بغض جواب دادم
_اقا سهراب بهم امید بدین
سرشو تکون داد و مردونه یاعلی گفت و از جا بلند شد رو به عمه نسرین گفت
_من میرم سری به ایلزاد بزنم شما شام بخورید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
در حصار چادر خود در امانی تا ابد
قدر این ارثیه را باید بدانی تا ابد
🌸🍀
#نگار_خانه
#عفافوحجاب
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
AUD-20210711-WA0018.
4.32M
❤ عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی
ولی خودش ندونه...
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
شهید ابراهیم هادی :🦋
اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند خواهید دید که چه قدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه ی آلودگی و گناه را فراهم میکند. اگر حریم ها رعایت شود نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد .
🍁🥀
#نگار_خانه
#عفافوحجاب
#نجابت_ایرانی
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت687
#نویسنده_سیین_باقری
با رفتن آقا سهراب جو کمی از حالت خشکی بیرون اومد و رضا سعی می کرد تا با ایلناز بیشتر حرف بزنه تا حال و هواش عوض کنه
ایلناز نشسته بود و گاهی فقط لبخند تلخی می زد که باعث میشد درد دلم بیشتر بشه
رضا ساندویچی را گرفت سمتم و گفت
_ بخور عزیزم به خدا ضعف می کنی از بین میری اون پسری که اونجا داره استراحت میکنه چند روز دیگه به هوش میاد اگه شما را اینقدر زشت و استخونی ببینه به خدا فرار میکنه
لبخندی زدم و جواب دادم
_ ممنون میل ندارم
کمی اخماشو توی هم کشید و گفت
_ میل ندارم نداریم باید بخوری بخور و گرنه میچپونم تو دهنت
لبخندی زدم و ساندویچ را از دستش گرفتم دوباره رو به عمه نسرین کرد و گفت
_ نسرین خانم شما هم باید به اجبار بخورید؟
عمه لبخندی زد و ساندویچ را از دستش گرفت و جواب داد
_نه پسرم خودم میخورم
رضا، ایلناز رو هم مجبور کرد که لقمهای از شامش رو بخوره
بودن رضا مایه روحیه هممون میشد ازش ممنون بودم که چنین تلاش میکرد تا حالمو بهتر کنه هر چند که حال ما بهتر شدنی نبود
دلم پیش ایلزاد بود که نمی دونستم به هوش میاد یا نه
نمی دونستم باید منتظرش بمونم یا نه
دوست داشتم سالهای دراز بگذره ولی امید به این داشته باشو که قراره بهوش بیاد
چند دقیقه ای ساکت بودم زل زده بودم به زمین که عمه نسرین با بغض پرسید
_الهه جان اگه ناراحت نمیشی میشه دوباره صحنه تصادف رو برامون بگی عمه
سرمو آوردم بالا و نگاهم را انداختم توی چشماش رفتم به یک هفته پیش دقیقاً زمانی که شاد و خوشحال با ایلزاد قرار بود بیایم کرمانشاه و بین راه خوش بگذره ولی ...
_من که هزار بار گفتم عمه جان همون سوپری بین راه بی هوا ایلزاد ایستاد و گفت
میخواد بره خرید منم باهاشون نرفتم پایین مثل همیشه که نمیرفتم
تقصیری نداشت، این ماشین هایی که از روبه رو داشتن میومدن خیلی سرعت داشتن من هیچ کاری نتونستم بکنم عمه
مگه من میتونستم با یادآوری این صحنه ها ناراحت نشم بغض نکنم و گریه نکنم
بازم با یادآوری این صحنه های دلخراش بغضم گرفت و اشکام یکی پس از دیگری جاری شدن
عمه نسرین هم با دیدن اشکای من شروع کرد به گریه کردن و زیرلب نوحه خواندن برای دلش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞