در حصار چادر خود در امانی تا ابد
قدر این ارثیه را باید بدانی تا ابد
🌸🍀
#نگار_خانه
#عفافوحجاب
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
AUD-20210711-WA0018.
4.32M
❤ عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی
ولی خودش ندونه...
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
شهید ابراهیم هادی :🦋
اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند خواهید دید که چه قدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه ی آلودگی و گناه را فراهم میکند. اگر حریم ها رعایت شود نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد .
🍁🥀
#نگار_خانه
#عفافوحجاب
#نجابت_ایرانی
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت687
#نویسنده_سیین_باقری
با رفتن آقا سهراب جو کمی از حالت خشکی بیرون اومد و رضا سعی می کرد تا با ایلناز بیشتر حرف بزنه تا حال و هواش عوض کنه
ایلناز نشسته بود و گاهی فقط لبخند تلخی می زد که باعث میشد درد دلم بیشتر بشه
رضا ساندویچی را گرفت سمتم و گفت
_ بخور عزیزم به خدا ضعف می کنی از بین میری اون پسری که اونجا داره استراحت میکنه چند روز دیگه به هوش میاد اگه شما را اینقدر زشت و استخونی ببینه به خدا فرار میکنه
لبخندی زدم و جواب دادم
_ ممنون میل ندارم
کمی اخماشو توی هم کشید و گفت
_ میل ندارم نداریم باید بخوری بخور و گرنه میچپونم تو دهنت
لبخندی زدم و ساندویچ را از دستش گرفتم دوباره رو به عمه نسرین کرد و گفت
_ نسرین خانم شما هم باید به اجبار بخورید؟
عمه لبخندی زد و ساندویچ را از دستش گرفت و جواب داد
_نه پسرم خودم میخورم
رضا، ایلناز رو هم مجبور کرد که لقمهای از شامش رو بخوره
بودن رضا مایه روحیه هممون میشد ازش ممنون بودم که چنین تلاش میکرد تا حالمو بهتر کنه هر چند که حال ما بهتر شدنی نبود
دلم پیش ایلزاد بود که نمی دونستم به هوش میاد یا نه
نمی دونستم باید منتظرش بمونم یا نه
دوست داشتم سالهای دراز بگذره ولی امید به این داشته باشو که قراره بهوش بیاد
چند دقیقه ای ساکت بودم زل زده بودم به زمین که عمه نسرین با بغض پرسید
_الهه جان اگه ناراحت نمیشی میشه دوباره صحنه تصادف رو برامون بگی عمه
سرمو آوردم بالا و نگاهم را انداختم توی چشماش رفتم به یک هفته پیش دقیقاً زمانی که شاد و خوشحال با ایلزاد قرار بود بیایم کرمانشاه و بین راه خوش بگذره ولی ...
_من که هزار بار گفتم عمه جان همون سوپری بین راه بی هوا ایلزاد ایستاد و گفت
میخواد بره خرید منم باهاشون نرفتم پایین مثل همیشه که نمیرفتم
تقصیری نداشت، این ماشین هایی که از روبه رو داشتن میومدن خیلی سرعت داشتن من هیچ کاری نتونستم بکنم عمه
مگه من میتونستم با یادآوری این صحنه ها ناراحت نشم بغض نکنم و گریه نکنم
بازم با یادآوری این صحنه های دلخراش بغضم گرفت و اشکام یکی پس از دیگری جاری شدن
عمه نسرین هم با دیدن اشکای من شروع کرد به گریه کردن و زیرلب نوحه خواندن برای دلش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت688
#نویسنده_سیین_باقری
زندگی ما داشت به همین شکل می گذشت
و من دیگر نای رفتن به دانشگاه نداشتم و عمه نسرین نای رفتن به خانه نداشت
هر کسی رفته بود پی کار خودش
آقا سهراب گاهی می رفت بیمارستانی که کار میکرد و برمیگشت
رضا برگشته بود تهران و ایلناز به گفته خودش طاقت دیدن این حال را نداشت و رفته بود سیاه کمر تا از آقا جمشید مراقبت کنه
پونه خانم و هورا زمان اقامتشان در ایران تمام شده بود و باید بر می گشتند
چه قیامتی شد موقع خداحافظی چقدر پونه خانم پشت در آیسییو التماس کرد که پسرش بلند بشه دوباره چشماشو ببینه و با مادرش حرف بزنه
عمو ناصر ولی تنهامون نذاشت
نگاهم که می کرد نگاه ایلزاد را میدیدم
هر بار که میخندید خنده ایلزاد را میدیدم و هر بار که بهم محبت میکرد و پدرانه در آغوشم میگرفت محبتهای ایلزاد را می دیدم
چقدر دلم تنگ شده بود برای مرده سیاه پوشی که حالا سبز پوش شده بود و روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود
سر صلاه ظهر بود که آقا سهراب گفت که میخواد بره با دکتر ایلزاد صحبت کنه احتمالا کمی کارش طول بکشه
ولی برای ناهار برمیگرده
عمه نسرین برای من و عمو ناصر ناهار گذاشته بود تا بخوریم ولی من دلم پیش آقا سهراب بود که نمیدونم چرا ناگهانی بلند شد و رفت تا با دکتر صحبت کنه
سرگرم خوردن غذای گرمی بودیم که عمه نسرین خودش درست کرده بود که آقا سهراب با قیافه ای آویزون و خسته قدم زنان به ما نزدیک شد
با دیدن چهره اش حالم داشت بد می شد احساس میکردم اتفاق بدی افتاده سریع دست از غذا کشیدم و پرسیدم
_چیزی شده؟
عمه نسرین با حرف من برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و با دیدن چهره آقا سهراب اون هم جا خورد و تندی پرسید
_چی شده؟
آقا سهراب با حالی بد و دگرگون کنار عمه نسرین نشست دستش رو گرفت و گفت
_ نمیدونم چه جوری بگم ولی دکتر از به هوش آمدن ایلزاد قطع امید کرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
دو پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
شبتان نیک🌸🍃