eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
عیـدتون‌مبروڪ‌رفقآۍ‌جآن🎉💕
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) باز هم چند ساعت گذشته بود و خبر تازه ای از طرف مریضی که توی اتاق افتاده بود نمیشد دلم داشت از تنهایی میترکید نیاز داشتم به صحبت کردن با کسی که حالم رو بفهمه و دلداریم بده هیچ کس را پیدا نمی کردم به جز عمه نسرین که تا آخرین لحظه نگران حال پسر خوندش بود برگشتم توی خیابون و از توی ماشین گوشیم رو برداشتم وقت نکردم صفحه اش را باز کنم تا خودم شمارشون رو بگیرم عمه نسرین بارها و پشت سر هم زنگ میزد و زنگ میزد با دستای لرزون ارتباط رو وصل کردم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم عمه نسرین از پشت خط نالید _ میدونم یه اتفاقی افتاده فقط بهم بگو چی شده الهه فقط بگو چی شده ؟؟ بغضم ترکید مادر بود و دلش خبردار می شد مادر بود و دلش طاقت دوریه فرزندش را نداشت مادر بود و خیلی زود تر از بقیه دیگران متوجه احوال فرزندش می شد اشک می ریختم و لب باز کرده بودم نمی دونستم چه جوری جوابش رو بدم دوباره صدام زد و گفت _الهه جان ؟ جان عمه تورو خدا قسمت میدم به خاک پدرت بگو ببینم چه اتفاقی افتاده عمه من طاقتشو دارم خدا بهم گفته بود یه چیزی میشه لب باز کردم و جواب دادم _ تصادف کردیم همین یک کلمه کافی بود تا عمه جیغ بزنه و اقا سهراب را با خبر کنه آقا سهراب گوشی را برداشت و پشت سر هم سوال پرسید و من جواب دادم و گفت تا چند ساعت دیگه میرسه همین بیمارستانی که ما هستیم زار و پریشون کنار جدول کنار خیابون نشستم و در دل خدا رو صدا زدم به کریمی و رحیم بودنش قسمش دادم که کمکم کنه و دستم رو بگیره دستم را بگیره تا تنها نباشم بعد از این که این همه حسرت کشیدم و تازه قرار بود دل بدم به کسی که میدونستم تنها پشت و پناه همه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
| 🦋 | 🌸 | ✨ 『』 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) در عرض کمتر از یک ساعت بود که هر کسی که توی سیاه‌کمر می‌شناختم و مارو میشناختن جمع شده بودند توی بیمارستان کرمانشاه و جویای احوال ایلزادی بودند که یتیم بزرگ شده بود اقاسعراب داشت با همکارانش صحبت می‌کرد چند دقیقه گذشته بود ازش خبری نبود دلم آتیش گرفته بود و تاب و توان صبر کردن آرام گرفتن نداشتم باید هر خبری بود به من هم می‌گفتند اینکه توی انتظار چنین بسوزم و منتظر باشم عمه نسرین در حال شیون و زاری بود و ماهرخ خانوم و ایلناز سعی می‌کردند آرومش کنن عموی تازه واردم ایستاده بود و فقط منو نگاه میکرد پونه خانم به هورا چنان به سر و صورت خودشون میکوبیدن که انگار خدای نکرده بلایی سر ایلزاد اومده باشه از ترس گریه های پونه خانم چادرم را جمع کردم و با عجله دویدم به سمت ورودی بیمارستان عمو ناصر که من را زیر نظر داشت میدونست چنین واکنشی نشون میدم خیلی زودتر از بقیه خودش رو بهم رسوند دستم رو گرفت و با عصبانیت گفت _ کجا میری؟ جواب دادم _ میرم تا ببینم چه خبره بخدا مردم و زنده شدم چند ساعته هیچ کس به من نمیگه اون تو رو داره چه اتفاقی میوفته خیلی ناگهانی و بی هوا بازوهامو گرفت بعد پرت شدم تو بغلش _آروم بگیر بهت میگم شوکه از بغلش خارج شدم _مگه‌ خبر دارین؟ سرشو تکون داد و با تأسف گفت _رفته تو کما 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید شبتان نیک🌸🍃
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) اینکه تمام دنیا روی سرم خراب شد بماند اینکه ناگهانی احساس کردم کل وجودم خالی شد بماند اینکه به یکباره زیر پایم لغزید و پرت شدم کف سرامیک های وسط حیاط بیمارستان بماند ولی اینکه رفتم پشت در اتاق آی سی یو و خط هایی که بالا و پایین می شد و قفسه سینه مردی که حالا شده بود تمام وجودم به سختی و خس خس کنان جابه جا می شد برای حیات و دریافت اکسیژن از دستگاه ها دلم را سوزاند چنان دلم را سوزاند که احساس کردم هیچ وقت تا به حال در زندگیم انقدر غمگین نشده بودم که حالا این مرد با من این کار را کرده بود دخیل بسته بودم به درب سبزرنگ آی سی یو و مدام خدا و پیغمبر اش را صدا میزدم هر دکتری وارد اتاق می شد و بیرون می آمد با تاسف سرش را تکان می داد و می گفت باید ببینیم خدا چی میخواد یعنی خدا میخواد من دل شکسته تر از این بشم یعنی خدا دوست داشت من آواره تر از این بشم ای کاش خدا چیز دیگری بخواد حالا دیگه مامان ملیحه هم دلش سوخته بود برای من و ایلزادی که لاجون افتاده بود روی تخت حالا دیگه عقیله بانو هم اشک می ریخت کتاب دعایش از دستش رها نمی شد حالا دیگه مهدی هم مغموم و ناراحت میومد بیمارستان و می رفت حالا دیگه همه شده بودند همه کس ایلزاد و هیچ کس جز من نمی دانست چقدر نبودنش سخته عمه نسرین نای رفتن به خانه اش را نداشت چادر زده بود وسط حیاط بیمارستان و میگفت هر چه نزدیک تر به ایلزاد باشه حالش بهتره الیناز هم پا به پای مادرش اشک می ریخت و برای اولین بار دیدم که شباهت پسر نمایش ریخت و برای برادرش هق هق میکرد نیمه های شب بود که قرآن کوچکم را گذاشتم زیر بالش ایلزاد و بلند شدم تا از اتاق خارج بشم لحظه آخر برگشتم سمتش و با بغض و گلایه بعد از چند مدت گفتم _ بیدار شو عزیز دلم؛ دلم برای چشمات تنگ شده تمام بدنم گر گرفته بود از اعترافی که کردم ولی اون تنها مرد محرم من بود تمام علاقه به پای او داشت جوانیم از بین می رفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
🌱📸• 「 اگر بدونیـم دوربین خداوند همیشه روشنِ‌ و روی ما زوم کرده ، شاید در انجام بعضــی ‌کارامون بیشتر دقت کــنیم (: 」 • ؟! 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با شونه های افتاده و خسته از اتاق خارج شدم و راهرو رو طی کردم رفتم بیرون مسیر آشنا تا چادر و مامن عمه نسرین رو طی کردم بیرون از چادر گلیم انداخته بود و روش نشسته بود اقا سهراب کنارش بود و ایلناز دراز کشیده بود روی پاش وقتی منو دیدن سعی کردن بخندن ولی خندشون از زهر هم تلخ تر بود _بیا استراحت کن عمه جون تو هم خسته شدی اشکاش جاری شد و با صدای لرزانی گفت _بمیرم برات که خوشی ندیدی عمه بیا بشین دورت بگردم ایلناز پتو کشید روی سرش سینه اش بالا پایین شد چقدر این روزها بی محابا اشک میریخت و بی عبا از نگاه دیگران خودشو ضعیف نشون میداد اقا سهراب کمی جا به جا شد و جا رو برای من باز کرد اشاره کرد کنارش بشینم قبل از اینکه بشینم صدای سلام کردن رضا رو شنیدم همزمان برگشتم سمتش با دیدن نگاهم کمی غمگین شد _سلام الهه خوبی؟ لبخند کم جونی زدم _خوب میشم آهی کشید و‌اشاره کرد بشینم پلاستیک های غذا که تو دستش بود رو گرفت سمت عمه نسرین _نمیدونستم چی میخورین همینا رو گرفتم _ممنون پسرم باور کن کسی نمیتونه غذا بخوره همش حیف و‌میل میشه _این‌چه حرفیه نسرین خانم بالاخره که باید جون داشته باشین نشستم کنار اقا سهراب و آروم پرسیدم _خبر جدیدی نشد؟ عینکش رو از روی چشم برداشت و گفت _فقط دعا با بغض جواب دادم _اقا سهراب بهم امید بدین سرشو تکون داد و مردونه یاعلی گفت و از جا بلند شد رو به عمه نسرین گفت _من میرم سری به ایلزاد بزنم شما شام بخورید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||