eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
درد ما جز به ظهور تـ❤️ـو مداوا نشود مهـ❤️ـدیا تا تو نیایی دل ما وا نشود شده ماتمکده عالم ز فراق رخ تـ❤️ـو هیچ فریادرسی غیر تـ❤️ـو پیدا نشود 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
| 🦋 | 🌸 | ✨ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
⁦♡ خدا دنبال بهونه است ما رو ببخشه!🥲♥️ ما چطور دلمون میاد گناه ڪنیم؟؟؟😔💔 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
❲🌱📼❳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وَ‌يَرْزُقْهُ‌مِنْ‌حَيْثُ‌لا‌يَحْتَسِبُ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ازجایی‌که‌فکرش‌رونمیکنی🖐🏽 خداوند‌به‌تو‌بهترین‌هاروعطامیکنه 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمد مهدی* امروز بعد از چند هفته بدون تنش و به دور از اعصاب خوردی قصد داشتم برم دانشگاه از وقتی که اون اتفاق برای الهه و همسرش افتاده بود انگار زندگی همه ما را تحت شعاع قرار داده بود و حالمون راگرفته کرده بود هرچند من دلخوشی ازشون نداشتم ولی هیچ وقت علاقه نداشتن کسی را توی دردسر ببینم مخصوصاً اگر آن فرد آشنایی باشه که روزی با چشم دیگری بهش نگاه میکردم بالاخره امروز بعد از کلی اصرار از طرف عقیله بانو بلند شدم راهی دانشگاه شدم شنیده بودم که ایلزاد هم بهتر شده و حداقل کاری که می تونه بکنه اینه که دکتر بهش اجازه رانندگی داده هر چند که گاه و بیگاه حمله های عصبی بهش دست می‌داد و کارهایی می کرد که به گفته دکتر کم کم درست میشد یکبار از عقیله خانم شنیده بودم که نسرین خانم براش تعریف کرده بوده که ایلزاد وسایل شکستنی اتاقش رو تحت تاثیر همون اعصاب خوردی ها شکسته دلم میسوخت برای الهه حالا که داشت عشق را تجربه می‌کرد روا نبود که این چنین به هم بریزه نمی دونم چه جوری می تونستم کمکش کنم ولی اگر کمکی از دستم بر میومد هیچ وقت دریغ نمیکردم قبل از رسیدن به دانشگاه تقریبا چند متری ورودی در دانشگاه ماشین مشکی رنگ ایزاد رو دیدم انقدر ماشینش گرون قیمت و مدل بالا بود که به چشم همه می اومد کمی از سرعتم کم کردم و رو برگردوندم سمت ماشین تا ببینم چرا اینجا در حال پارک شدنه چند ثانیه بعد که رسیدم کنارشون ایلزاد و الهه را کنار هم دیگه دیدم انگار داشتند با هم مجادله می‌کردند کاملا ایستادم و نظاره گر ماجرا شدم میدونستم ایلزاد ممکنه حمله عصبی بهش دست بده برای همین قصدم فقط خیر بود و دوست داشتم اگر کمکی از دستم برمیاد حتما انجام بدم پیاده شدم و رفتم سمت ماشین ایلزاد چنتا تقه به شیشه اش وارد کردم ولی توجهی نکرد و هر لحظه صداش میرفت بالاتر اشکهای الهه تمام جونمو میسوزوند از الهه خواستم در ماشین رو باز کنه لحظه اخر خواست دستگیره رو بکشه که ایلزاد بازشو کشید و پرتش کرد روی صندلی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍀سيجعل الله بعد عسر یسرا 🌸✨ ❥︎• 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش این شنبه بیایی و دل جمعه بسوزد...💔 🥺🤍 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
°• مَست بودیم اَز غَدیرِ خُم‌،‌دوبارهِ عید شُد...؛ تُو بِه دُنیآ آمَدي‌مَستیِ مآ تَمدید شُد...! ...^^💛!′ ...^^💛!′
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) الهه نگاهی انداخت توی چشمام و انگار داشت التماس می‌کرد تا نجاتش بدم نمی دونم چی شده بود که تا این حد از ایلزاد می‌ترسید شنیده بودم عصبانی میشه و حرکاتش دست خودش نیست ولی فکر نمیکردم الهه رو هم نشناسه با تشر چند تا مشت به شیشه ماشینش کوبیدم و ازش خواستم در ماشین رو باز کنه بعد از چند ثانیه که انگار کمی فکر کرده بود در ماشین رو باز کرد و تندی اومد بیرون یقم رو گرفت و گفت _تو اینجا چیکار می کنی اصلا تو چی میخوای چرا به من میگی درو باز کنم به توچه باورم نمیشد ایلزاد تا این حد تغییر کرده باشه البته این تغییر تغییر همیشگی نبود و موقتی بود ولی برای من اون اسطوره ادب و احترام و مغرور بودن به یکباره ریخته بود باورم نمی شد که شبیه یک آدم موجی در حال بد و بیراه گفتن باشه الهه از فرصت استفاده کرد و از ماشین پیاده شد کل ماشین را دور زد و اومد کنار من ایستاد دست ایلزاد رو گرفت و یقم را از وسط مشتش آزاد کرد با اشک و ناله گفت _ ایلزاد نگاه کن چرا عصبانی شدی منم الهه اینم محمد مهدیه دیگه مزاحم نیست نگاهی خشمگین به الهه و من انداخت و بعد از چند ثانیه که لبهاش رو محکم روی هم فشار می داد به حدی که رو به سفیدی رفته بود گفت _ سوار شو بریم دانشگاه احساس می کردم کمی آروم تر شده الهه هم انگار همین احساس را داشت که دستی به گونه های ایلزاد کشید و با همون گریه و اشکی که روی صورتش نشسته بود گفت _باشه عزیزم بریم دانشگاه ما از اول هم قرار بود بریم دانشگاه دوباره نگاه خشمگینی به من انداخت و سوار ماشین شد الهه همانطور که ماشین رو دور می زد تا سوار بشه از پشت ماشین بدون اینکه ایلزاد متوجه بشه دستاش رو به حالت التماس گرفت و از من خواست که برم سرمو تکون دادم و بدون هیچ واکنش دیگه ای برگشتم و سوار ماشین شدم زودتر از ایزاد استارت زدم و رفتم توی پارکینگ دانشگاه اعصابم خیلی به هم ریخته بود از عاقبتی که در انتظار الهه بود میترسیدم چطور دلشون اومده بود این دختر را بدون هیچ سر پناهی ول کنن تو دست مردی که ممکن بود هر لحظه چنان عصبانی بشه که خودش و اون رو بکشتن بده به حدی منزجر شده بودم که دوست داشتم همین الان زنگ بزنم به ملیحه و بزرگتر کوچکتری رو یادم بره و هر چی دیده بودم رو براش تعریف کنم از ماشین پیاده شدم قدم هام رو محکم و با حرص برمیداشتم نمیدونستم باید چیکار کنم مغز کلم به جوش اومده بود دوست نداشتم زنی را این چنین بی پناه ببینم گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و شماره ملیحه رو گرفتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞