| مقاممعظـمرهبرے
این آقا هم، بدنش خـاک خواهد شد..،
خوراک مـار و مـور خواهد شد..،
و جمهورےاسلامے همچنان
خواهد ایستاد . . .🌱
#افول_آمریکا✋🏼
#ترامـپ
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت293 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت294
#نویسنده_سیین_باقری
مامان که رفت توی اتاقش احسان با پوزخند بلند شد و گفت
_من باورم نمیشه بابام قاتل بوده باشه
از جا بلند شدم
_ولی من به حرف مامانم ایمان دارم
برو بابایی گفت و دوباره برگشت به اتاقش صدای ایلناز از طبقه دوم میومد قبل از اینکه برسه به اینجا رفتم توی اتاقم درو بستم
میدونستم سر ناهار صدام میزنن که برم باز به تعیین تکلیفی که بابابزرگ برامون کرده بود گوش بدم
موهامو شونه زدم کت و دامن بلند سبز یشمی که به تازگی ماهرخ خانم به کمد لباسام اضافه کرده بود رو پوشیدم
روسری بلند طلایی رنگی برداشتم و لبانی دور سرم پیچیدم جوری که تا روی شکمم کشیده شده بود
چنتا ضربه انگشت به در اتاق خورد
_بفرمایید
اینه نگاه کردم تا ببینم کیه درباز شد و ایلزاد درحالیکه سرش پایین بود وارد شد
فورا برگشتم سمتش و زودتر سلام کردم
کم کم سرشو آوورد بالا
_سلام
اخمی که به چهره داشت بیشتر از حالت عادی بود
سرمو انداختم پایین و بی هدف تو اتاق دور خودم گشتم
_بیا پایین بابابزرگ منتظره
_داشتم میومدم
پوزخند صدا دارشو شنیدم
_ببخشید اطلاع دادم
جوابی ندادم بازهم منتظر موند طاقت نیاوورد به زبون اومد
_نپرسیدی چرا نیومدم دنبالت
زور تو دست ایلزاد بود تو دست جمشید خان تو دست احسان بود جنس ضعیفه بوده همیشه
با بغض جواب دادم
_همونطور که صلاح دونستی یه روز برم حتما صلاح دونستی دو روز نرم
تعجب نگاهشو دیدم خیلی زود اخم جایگزینش شد دستی تو موهای نامرتبش کشید و جواب داد
_قضاوت کردی
اومد رو به روی آینه قدی اتاقم کمی خودشو مرتب کرد مثل همیشه شلوار مشکی پیراهن رنگ تیره به تن داشت
_کلاس نداشتی که نیومدم
حالا نوبت من بود تا تعجب کنم
پس همه ی مردا هم نمیتونستن ذاتی بد و بدجنس داشته باشن همونطور که همه ی زن ها نمیتونستن ضعیف و شکست پذیر باشن
_معذرت میخوام
دوباره پوزخندی زد و گفت
_پیدا کردی؟
گیج پرسیدم
_چیو؟
_همونیکه ده مین داری دنبالش میگردی معلوم نیست چیه
خندید و گفت
_بیا بریم پایین که جمشید خان برنامه داره
داشت میرفت بیرون با دو قدم بزرگ خودمو بهش رسوندم
_میدونین میخواد از چی بگه؟
سرشو خم کرد و ابروهاشو داد بالا
_هرچی بگه به جون و دل پذیرام
لبخند گشادی زد و از اتاق رفت بیرون با دنیایی از بهت پشت سرش روانه شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
با تبسم هاے گرمت،
صبح من آغاز شد😍
صبح آمد خنده اتــ جاریستـــ❤️
لبخندت بخیر✨
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی :
کسی از من سوال کرد چرا اینقدر با آمریکا مخالفت می کنید؟
🍃🌸 گفتم: یک سوال از شما دارم !
آمریکا 50 سال در کشور ما حاکم مطلق بود، یک نشانی از عملکرد او نشان بدهید که بگوئیم این بنا، این راه، این اقدام، این عمل، در کنار همه غارتهای وسیع ، کار آمریکاست !
📚 کتاب حاج قاسم، انتشارات عهد مانا
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•••
رفــــیـــق روزهــــاۍ بــــے ڪـــســـے حــــســــیـــن جـــــاݩ.....
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌱✨
#عجل_فی_ظهورڪ
جانمفـدایتو
پیداۍپنهان!
ایڪهبیرونازجمعِ ما نیستی...
•| بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا |•
#دعای_ندبه🌱
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.📸✨. . .
.
.
| #پروفایل🌱
| #دخترانه🦋
.
.
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اماممحمدباقرمیفرمایند🌿
یهمردیکهشترشوتوشهاشروتوتاریکی
شبگمکنهوبعدشپیداشڪنه
چقـــدرخوشحالمیشه😊
خداوندنسبتبهبندههاییکهتوبهڪردن
بیشترازاونمردخوشحالهوفرحناکه😉❤️
اره
#خداعاشقمونه
ماچی؟!
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت294 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت295
#نویسنده_سیین_باقری
بابابزرگ عمه نسرین کنار همدیگه نشسته بودن و حرف میزدن
کمی اونطرف تر ایلناز پاشو روی پای دیگرش انداخته بود و تند تند تکون میداد عصبی بنظر میرسید
شونه ای بالا انداختم و رو به عمه نسرین گفتم
_سلام عمه خوش اومدید
بابابزرگ از اینکه بی اعتنایی کرده بودم ابرویی بالا انداخت و با لبخند کجی گفت
_سرکش شدی دخترجان
لبخند آرومی زدم و کنار عمه نسرین نشستم
_آب دیده شدم بابابزرگ
سرشو تکون داد عمه با دستپاچگی گفت
_دورت بگردم مامانت و احسان کجا هستن
اشاره به طبقه ی سوم کردم
_حتما بالا هستن
بابابزرگ با اخم غلیظی سارگل یکی از خدمه رو صدا زد
_سارگل سارگل
دختر جوون که درحال پاک کردن گلدونهای شمعدونی بود دستمالو رها کرد و دوید سمت بابابزرگ
_بله اقا
بابابزرگ بدون اینکه نگاهی به سمتش بندازه گفت
_برو بالا عروسو صدا کن بیاد برای ناهار
_چشم آقا
سارگل رفت و کشیده شدن نگاه ایلزاد رو پشت سرش دیدم
_الهه جون عمه ما نتونستیم بیایم تو هم نباید میومدی؟
لبخند تلخی زدم و جواب دادم
_عمه جون من از خودم اختیاری ندارم هرجا گفتن برو میرم هرجا اجازه ندادن هم ساکت میشم و میشینم سرجام
حتما صلاح ندونستن منو بیارن خونتون
_زهر شدی الهه
نگاهی به بابابزرگ کردم و گفتم
_اره از اول زهر نبودم
ایلناز خیلی کلافه بنظر میرسید با صدای آرومی از عمه پرسیدم
_ایلناز خوبه؟
لباشو کج کرد و جواب داد
_نمیدونم یه سر اومد بالا نمیدونم چی دید که میرغضب برگشت
ماهرخ خانم سینی چای تو دستش بود از اشپزخونه اومد بیرون و مستقیم گرفتش جلوی بابابزرگ
بابابزرگ متکبرانه دست ماهرخ خانم رو رد کرد
پوزخندی زدم و برگشتم سمت ایلناز
_خوبی؟
با حرص گفت
_بله
خیلی زود روشو برگردوند
_ناهار اماده است؟
ماهرخ جواب داد
_بله آقا
زودتر از همه قیام کرد
_من میرم سالن عروس که اومد باهم بیاین
بعد هم رو کرد سمت ایلزاد
_بیا پسرجان
ایلزاد بلند شد و پشت سرش رفت عمه تسرین با عجله از ماهرخ پرسید
_نمیدونی برنامه اش چیه؟
ماهرخ خانم شونه بالا انداخت و گفت
_میبینی که داره سور و ساط راه میندازه
دست کشید دور سرش و با کلافگی بلند شد
_دارم دیوونه میشم از دستش نمیدونم چیکار این دوتا بچه داره
بعد هم رفت سمت اشپزخونه
بغض کرده نگاهمو سوق دادم سمت عمه
_یعنی .. یعنی میخواد مراسم عقد راه بندازه؟
عمه با تاسف سرشو تکون داد و برگشت سمت پله ها که مامان داشت میومد پایین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞