[🌿🕊]
•
•
بر خـاڪافتـادےتـا دلمـان
بندِ خـاڪ هاےِ آلوده نشود...🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت388 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت389
#نویسنده_سیین_باقری
مامان میخواست بره عمارت جمشید خان ببینه کارا رو درست انجام دادن یانه عروسی تک پسرش بود خوشحالتر از همیشه بنظر میرسید هرچند که بقول خودش اگه یه گوشه دلش پیش احسان بود صد گوشه دلش پیش دردای من بود
منم اماده شدم تا باهاش برم دلم نمیخواست اینجا تنها بمونم مامان که میرفت راضیه هم نبود تا باهاش حرف بزنم مانتو قهوه ای رنگی از کمد برداشتم و پوشیدم سوییشرتمم انداختم روش پشت سر مامان راه افتادم
تو حیاط طاها و رضا و مهدی در حال کار کردن و چراغونی بودن اخه قرار بود مجلس زنونه مردونه باشه خانوما میخواستن بیان عمارت پدربزرگ خان
_کجا خاله؟
رضا با خوش زبونی پرسید که طاها از پس کله ای بی نصیبش نذاشت
_فضولی مگه پسر کارتو بکن
مامان خندید
_چیکارش داری اقا طاها میرم خونه جمشید خان خاله
مهدی برعکس همیشه ساکت بود و با دقت داشت ریسه ها رو بهمدیگه وصلشون میکرد
_خسته نباشی مهدی جان
ولی با احترام جواب مامانو داد
_ممنون عمه جان
مامان آهی کشید و قدمهاش رو بلند تر برداشت تو کوچه نرسیده بودیم که ماشین استیج عروس و داماد رسید
یه اقای سبیل کلفت و شکم گنده از ماشین پیاده شده و پرسید
_اومدیم برای کامل کردن جایگاه عروس و داماد خونه اقای وفایی اینجاست؟
مامان پشت چشمی نازک کرد و با صدای بلندتری رضا رو صدا زد
رضا نفس زنون خودشو رسوند به در عمارت
_جونم
مامان اشاره ای کرد سمت مرد و گفت
_خاله جون اومدن استیج ببندن راهنماییشون کن
رضا چشمی گفت و رفت تا چارچوب در رو باز کنه تا ماشینی که تخت و لوازم تزینی رو حمل میکرد وارد عمارت بشه
_تو چرا دنبال من راه افتادی الهه مگه نمیخوای کاراتو انجام بدی برای شب؟
_اوووه مامان کو تا شب در ضمن خودم تنها اونجا نمیمونم حوصلم سر میره
مامان با طعنه جواب داد
_اره اونجا نامحرم ریخته
کز کردم گوشه ی دلم و جوابی ندادم در خونه ی جمشید خان هم باز بود کارگرا در حال فعالیت بودن هرکسی کاری انجام میداد و چیزی جا به جا میکرد صابر هم سر دسته ی جمع بود و در حال دستور دادن
_ذلیل شده حالمو بهم میزنه
نمیدونستم بخندم یا جدی باشم مامان از همدن ابتدا که فهمیده بودم حالش از صابر بهم میخورد و موقع دیدنش انگار یه موجود چندش میبینه رو بر میگردوند
بابابزرگ و ماهرخ خانم کنار همدیگه نشسته بودن و برگه ای رو نگاه نیکردن ماهرخ خانم با دیدنمون از سرجاش بلند
_سلام مادر داماد مشتاق دیدار
مامان با بیحوصلگی چادرشو روی سرش شل کرد و نشست کنار جمشید خان
_وقت نداشتم ماهرخ جون الانم اومدم ببینم با ما کاری ندارید
بابا بزرگ زودتر از ماهرخ جون جواب داد
_خوش اومدی عروس کارا رو انجام دادیم بشین خودتو ببینیم
مامان اخمی کرد و جواب داد
_وقت نشد به زودتر اومدن شما هم که دیگه کاری با من ندارید جمشید خان، دارید؟
بابا بزرگ ابرویی بالا انداخت و با طعنه پرسید
_چطور؟
مامان تلخ خندید
_الهه که سهم عمارت شما شد دیگه به امید خدا من ازادم؟
همونموقع سر کله ی احسان و ایلزاد همزمان نمیدونم از کجا پیدا شد
_یعنی میخوای تجدید فراش کنی عروس؟
با حرف بی پرده و بی پروایی که بابابزرگ به زبون اوورد غیر ارادی نفس جمع حبس شد و سکوت ازار دهنده ای برقرار شد و جز خودش هیچکس راضی از حرفی که زده شده بود بنظر نمیرسید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت389 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت390
#نویسنده_سیین_باقری
احسان انگار رگ غیرتش کمی جوشیده بود
_پدربزرگ من نمیدونم هربار کنایه ی چیو به مادرم میزنید
جمشید خان ولی توقع چنین برخوردی رو نداشت
_چیشد پسر رگ غیرتت باد کرده انگار؟
احسان دستی به چونه اش کشید و با حرص از ساختمون خارج شد
_ازادی عروس هرکاری خواستی بکن
مامان پوزخند زد
_دخترم مبارکتون باشه هرچند تلاش کردم نیوفته تو چنگتون حتی به قیمت اسارت خودم ولی شاید خواست خدا همینه پسر ناصر لایق دخترم باشه
کلافگی ایلزاد رو دیدم دلم سوخت جرم پدرشو میزدن پای خودش
عمه نسرین و ایلناز با خوشرویی وارد شد عنارت شدن و اول از همه رفتن سمت مامان ملیحه
_دلتنگت بودم ملیح چند روزه نیومدی
مامان هرچند شاکی ولی عمه رو دوست داشت
_ببخشید عزیزم کم سعادتم
عمه نسرین نشست کنار مامان و خودش رو مظلوم گرفت
_ملیحه جونم؟
جوری حرف زد که انگار قصد خام کردن مامان رو داره
_بگو حرفتو نسرین
عمه سرشو انداخت پایین و خواست کم کم حرفشو به زبون بیاره که اقا سهراب وارد شد منو مامان جلوی پاش بلند شدیم
_سلام ملیحه خانم ته تغاری عمارت مقابل احوال شما بانو؟ مشتاق دیدار
مامان هم شبیه خودش متشخصانه جواب داد
_کم سعادتی ماست اقای دکتر لطف دارید به ما
سهراب خان تعارف کرد مامان بشینه و به طرف من پرسید
_شما خوبین الهه ی ناز؟
لبخندی نثار مهربونیشون کردم و جواب دادم
_به لطف شما
کم نیاوورد جواب داد
_خرسندیم از وجودتون
داشتم لذت میبردم از همصحبتی باهاش که عمه نسرین با لحن لوسی گفت
_اصلا سهراب تو بگو میخوایم چیکار کنیم
ایلناز کا انگار حوصله اش سر رفته بود گفت
_ای بابا مامان برای یه حرف چقدر لفتش میدین میخواین اصلا من بگم؟
اقا سهراب جواب داد
_ایلناز بانو اجازه میدی عزیزم؟
ایلناز تعظیم کوتاهی کرد و لاتی جواب داد
_بفرمایید پدر
خندیدم و منتظر ادامه صحبتهای اقا سهراب موندم
_ملیحه خانم اگه اجازه بدید امشب همزمان با ورود عروس و داماد زیبامون هدیه ای ناقایل از طرف ما به ایلزاد و الهه ناز تقدیم بشه
نه این نشدنی بود امکان نداشت قبول کنم وسط جشن و بحبوحه ی عروسی شادی منو ایلزاد خار بشه به چشم مهدی امکان نداشت دلم نمیخواست
نگران به مامان ملیحه نگاه کردم ای کاش قبول نکنه ولی مامان با بی رحمی تمام جواب داد
_رضایت خودتون ملاکه اقا سهراب الهه رضایت داره
عمه نسرین از خوشحالی جیغ بلندی زد و مامانو در آغوش گرفت ایلزاد نگاهم کرد و مغموم از چهره ی ناراضیم قصد ترک کردن مجلس کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت390 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت391
#نویسنده_سیین_باقری
ناراحت از اتفاقی که قرار بود توی عروسی بیوفته کنج اتاق چپیده بودم و بیرون نمیرفتم به اصرار سپیده لباسمو پوشیدم ولی دستم به ارایش و مرتب کردن موهام نمیرفت
بار پنجم بود که در اتاق رو میزدن و مطمین بودم که دوباره ایلناز اومده تا بپرسه چرا اماده نمیشم و اگه کمک نیاز دارم کارامو انجام بده
قبل از اینکه بیاد داخل بیحوصله گفتم
_ایلناز بخدا خودم میتونم اماده بشم چند دقیقه دیگه میام
سرمو گذاشتم روی زانوم و با ناراحتی آه کشیدم
برخلاف انتظارم در اتاق مامان ملیحه به آرومی باز شد و انگار کسی اومد داخل اتاق و خیلی بیصدا در رو بست
نیازی نبود نگاهمو بیارم بالا تا ببینمش از عطر تنش میتونستم حدس بزنم ایلزاده که انقدر راحت وارد اتاق شده و کسی ازش نپرسیده میری چیکار
با همون آرامشی که وارد شد با همون آرامش هم کنارم روی تخت نشست واکنشی نشون ندادم دلم دلداری میخواست، دلم آرامش میخواست دوست داشتم یکی باشه بهم بگه غصه نخور یادت میره دلم دلم دلم ...
انقدر این واژه ها رو پشت سرهم تکرار کردم که اشکم سر خورد روی گونه ام و چکید روی زانوم
برخورد آروم انگشتاش با ساعد دستم تنمو نلرزوند انگار بهش عادت کرده بودم دیگه
_بقول آقا سهراب الهه ناز چرا ناراحته؟
هق زدم فهمید اوضاع خرابتر از این حرفاست
سعی کرد سرمو از روی پام بلند کنه
زیر چونه ام رو گرفت با مهربونی پرسید
_اشک چرا خانوم؟
با صدای گرفته ای جواب دادم
_نمیدونم دلم گرفته
_مگه میشه ندونی تاج سر
چرا محبت میکرد وقتی میدونست من اونی نیستم که همیشه خواسته
_فکر نمیکردم لباست تو تنت به این خوشکلی باشه
اشکام که میرفت تا از بین لبام رد بشه رو پاک کردم و جواب دادم
_یعنی فکر میکردی زشت بشم؟
خندید و جواب داد
_خیر به هیچ وجه شما الهه ی زیبایی هستی
تا حالا به این فکر نکرده بودم که اسمم چقدر زیباست و چقدر زیبا میشه بیان کرد مثلا الهه ناز الهه زیبایی
_بلند شو ببینم میشه چیکار کرد تا زیبا تر بشی؟
لبخندی زدم با تمایل بیشتری از جا بلند شدم لباسم که ردی زمین افتاد و پهن شد زیبایی دو چندانی گرفت و خیره کننده تر شد
ایلزاد چند بار از سر تا پا و پا تا سر نگاهم کرد و با دقت گفت
_بی نقصه فقط مونده شما رد اشک رو از گونه هاتون پاک کنید
با پشت دست اشک رو از گونه هام گرفتم و رفتم جلوی آینه شال حریر بلندی که روی شونه ام افتاده بود رو برداشت تا موهام رو مرتب کنم
ایلزاد کت و شلوار اسپورت مشکی پوشیده بود با کمربند قهوه ای سوخته با حالت خاص و ژست مردونه ای دست در جیب ایستاده بود و نگاهم میکرد
موهامو دور دستم پیچیدم و در نهایت بالای سرم جمعش کردم و کلیپس کوچکی زدم زیرش مجلس جدا بود راحتتر بودم برای اراسته شدن
موهام که مرتب شد کیف ارایشیم که فقط یک کرم پودر و مداد لب صورتی رنگی توش بود رو باز کردم و کمی کرم ریختم روی انگشتم تا بکشم به صورتم که ایلزاد نزدیکم شد
کلیپسو از موهام خارج کرد و با ارامشی که ازش بعید بود گذاشت روی میز
دستمالی از جیبش خارج کرد و کرم مودر روی انگشتم رو پاک کرد
با تعجب کارهاشو نگاه میکردم با لبخند گفت
_موهات پایین باشه زیبا تره
دستمالی که حالا کرمی رنگ شده بود رو هم بالا اوورد و گفت
_بدون این مواد شیمیایی هم زیباتری
حالت متفکری به خودش گرفت و ادامه داد
_درباره مداد لب نظرم مثبته میتونی ازش استفاده کنی
مات رفتار جدید ایلزاد بودم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
✨🍃
حضرت آقا روی هیئتیها حساب باز کرده! اگر حسابِ نائب امام مهدی رو خراب کنیم؛ حساب کتاب زندگی ما خراب میشه...!!
#حاجحسینیکتا🌷
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#تلنگــر💥
#استاد_دانشمند:
محبت كن...
تا امام زمان بهت محبت كنه!
تو فكر میكنى فقط دعاى ندبه بايد بخونى تا آقا نگات بكنه؟!
فكر میكنى بايد حسينيه بياى حتما؟!
نه...
خیلی از من و شما حسينيه امون؛ مادرمونه، بابامونه، فقير طايفه مونه، قوممونه، غريب همسايه مونه...
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
میـرسـ ـ ـ ـد
آݩــ روز ؛
ڪھ از شوقِ..
نگآهـ♡ـٺ✨
بھ سر و پاے
دوَم... :)♥️
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت391 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت392
#نویسنده_سیین_باقری
نگاه متعجبم رو که دید بی قید شونه ای بالا انداخت با لبهای کج گفت
_نظر من مهمتره
حرصم گرفته بود ولی نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم
_میخواین اصلا نیام؟
ابروهاشو داد بالا و گفت
_لطف میکنید در حق من
کنجکاو پرسیدم
_چطور؟
دورم چرخی زد و گفت
_نگاه کمتری میوفته به شما
_مگه کسی منو نگاه میکنه؟
از اینه نگاهم کرد و گفت
_ممکنه اخه هم فامیلای شما و هم فامیلای ما دعوتن کسی هم خبر نداره شما محرم من هستی
مغموم و پر بغض جواب دادم
_با کاری که عمه نسرین قرار انجام بده همه میفهمن
نگاهم پایین بود واکنشش رو نمیدیدم ولی با کمی مکث گفت
_بهشون گفتم بذارن برای یه موقعیت مناسبتر
از تعجب جوری سرمو اووردم بالا که صدای رگ به رگ شدن رگهای گردنم رو شنیدم
_چجوری اخه؟
لبخندی زد
_خیلی راحت دلم نمیخواست معذب باشی
ته دلم خوشحال شدم هرچند مهدی دلش با من نبود ولی علاقه ای به خودنمایی تو دیدش نداشتم دلم نمیخواست ذره ای به این فکر کنه بینمون چی گذشته قبلا
_ممنون که اینکارو کردی دلم نمیخواست جلوی بقیه خودنمایی کنم
_چطور؟
شالموروی سرم مرتب کردم و به زدن همون رژلب صورتی رضایت دادم و برگشتم سمت ایلزاد
_بریم؟
خندید با شیطنت گفت
_حیف که کسی خبر نداره نمیتونم شبیه خارجیا بازمو بیارم جلو تا دستتو حلقه کنی دورش وگرنه منم از این سوسول بازیا بلدم الهه ی ناز
واقعا یه چیزیش میشد امشب ایلزاد تا این حد شیطنت نداشت
درو باز کردم رفتم بیرون پشت سرم ایلزاد خارج شد قبل از اینکه بتونم از خم راهرو رد بشم مامان با ظاهری آراسته و زیبا ولی عصبانی می اومد سمت اتاق که باهامون رو در رو شد
_چرا چند ساعت چپیدی اون تو در نمیای منتظر چی بودی؟
ایلزاد کلافه و اروم پوفف کرد و جواب داد
_زن عمو الان اماده شده اومده بیرون چرا حرص میخورید
مامان چشم غره ای به ایلزاد رفت و گفت
_بیا برو زشته خیلیا خبر ندارن که شما محرم هستین نمیخوام برامون حرف در بیارن
ایلزاد خندید و پشت سرهم تکرار کرد چشم چشم و رفت مامان بازومو از نیشگون بی بهره نذاشت و پشت سر خودش کشوندم بیرون از همون ابتدا با جمعیت و دوست و اشنایی که نصف فامیل هم نبودن رو به رو شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
«امامحسینجانم؛
چهحکمتی!؟
توی چهارحرفیقشنگِاسمشماست
که تا صداتمیزنم....
غمواندوه و سنگینیدلم میره...♥️»
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽•
پَهلوےِ مـادرِ سـادات
مَگَر جاےِ شُماست؟!💔
#اےوایمادرم...
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت392 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت393
#نویسنده_سیین_باقری
دنباله ی لباسم رو گرفتم و به آرومی پشت سر مامان که با افتخار راه میرفت حرکت کردم و با دیدن ادمهای اشنا سری تکون میدادم و رد میشدم مامان جلوی جمعی از خانومایی که با کلاس ولی با حجاب نشسته بودن ایستاد دست انداخت دور بازوم با مهربونی که چند ساعت پیش ازش خبری نبود منو معرفی کرد
_خاله بزرگ الهه خانم دخترم
خانمی که توسط مامان خاله بزرگ معرفی شده بود با افاده ی خاصی دستشو تکون داد و گفت
_ماشالله دخترت بزرگ شده ملیحه
مامان با تواضع گفت
_کنیز شماست
مامان ماهم الکی کنیز میتراشیدا خیلی دلچسب بودن اخه اینا؟
زن جوونی که کنار خاله بزرگ نشسته بود در حالیکه سعی میکرد جواهراتشو به نمایش بذاره از مامان پرسید
_ملیحه جون دخترت مجرده یا متاهل؟
با تعجب نگاهش کردم ولی خیلی زود خودم رو جمع جور کردم
_مجرده فریده جون
و خیلی زود بازومو کشید و برد سمت دیگه همونجور که میرفت سمت حیاط زیر لب غرید
_حواست باشه جلوی فامیلا نگی متاهلی هیچ خوشم نمیاد سوال پیچت کنن تا ته و توی قضیه رو در بیارن فهمیدی الهه
_چشم مامان، میشه دستمو رها کنی بخدا از جا کنده شد
مصنوعی خندید و گفت
_اره عزیزم برو راحت باش
خداروشکر من عزیزشم اینجوری عین کش تنبون دنبال خودش کشید اگه نبودم چی میشد
دور تا دور باغ رو نگاه کردم خبری از اقایون نبود و فقط خانما بودن ایلناز و عمه نسرین رو نزدیک به استیج عروس و دوماد دیدم برای اینکه تنها نباشم آروم آروم رفتم کنارشون عمه با دیدنم ذوق زده شد
_دورت بگردم من ماشالله چه خانومی شدی
خجالتزده لب گزیدم
_ممنونم
ایلناز دوباره لاتی جواب داد
_اره مامان تیکه انداخت که ایلناز خانوم نیست
ریز خندیدم عمه جواب داد
_تو همینجوری خوبی فردا پس فردا میخوام برات زن بگیرم
انقدر بامزه گفت که ایلناز هم نتونست نخنده و پخی زد زیر خنده تقریبا حق با عمه بود اخه ایناز شلوار کتون پاره پوره پوشیده بو شومیز لخت آبی رنگ موهاشم که همیشه کوتاه بود با کلاه لبه داری که کج گذاشته بود جذاب بود ولی به سبک خودش بهرحال دوست داشت این مدلی بگرده
_زن داداش تورو نمیگیرما
گیج پرسیدم
_چیو؟
یه روی روی مبل عروس نشست و گفت
_خوردی منو از بس انالیز کردی اخه میگم تو که نمیومدی پایین ایلزاد چجور راضیت کرد
شرمگین شدم
_هرجور که کرده ایلناز خانم زن و شوهر قلق همو دارن
تحمل خجالتزدگی حرف عمه رو نداشتم میخواستم از اونجا دور شم که اعلام شد احسان با ماشین عروس جلوی دره و میخواد بیاد تو هرکسی خواست حجاب بذاره
ماشین زیبای سفید رنگی که به تازگی خریده بود با گلهای قرمز تزیین شده بود و از دور پیدا شد
منم همراه با خانمایی که کل میزدن و کف میزدن شروع کردم به دست زدن و هورا کردن
عروسی تک داداشم باید خوشحالی میکردم دیگه نه؟
همزمان با ورود عروس دوماد رضا هم دست راضیه رو گرفته بود و باهاش میومد داخل عمارت
فکر نمیکردم رضا هم بیاد برای همین حجاب نگرفته بودم سعی کردم از بین جمعیت خارج بشم و خودمو برسونم به جایی که تو دید نباشم
پشت ستون بزرگ زیر ایوون ایستادم به تماشای زیبا ترین لحظه ی زندگیم که داداشم شاد بود و میخندید و دوست کودکیم که از خواهر برام عزیز تر بود با لباس سفید وارد جایگاهش میشد
اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ولی از همونجاهم نگاه زیبای احسان رو به راضیه میدیدم کلاه شنلشو برداشت و صورت زیبای راضیه که پیچیده بود توی لباس عروس حجاب پیدا شد
رضا پیش دستی کرد پیشونی راضیه رو پوشید و از جیبش چندتا تراول در آوورد دور سرشون چرخوند و با صدای بلندتری گفت
_به نیت این دوتا نوگل نوشکفته ااربعین با همین پولا میرم کربلا پابوس اقام امام حسین
بعد هم پولا رو برگردوند توی جیبش
خنده ی جمع بلند شد دیوانه چه تراژدی هایی میچید برای خودش
جالب بود که ایلناز اون وسط جرات به خرج داد و گفت
_خسیسه نمیخواد پخش کنه میگه میرم کربلا
وای انگار جمعیت ترکید از خنده ولی ایلناز بی تفاوت ایستاده بود و نگاه شوکه ی رضا میخ بود روی دختری که تا حالا ندیده بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞