🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت141 #نویسنده_سیین_باقری شب هفت محرم بود و به رسم
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت142
#نویسنده_سیین_باقری
لبخند عجیبی زد و با لحنی که اصلا دوستانه نبود ابرویی بالا انداخت و جواب داد
_لطف کردید قبول باشه
لبخند زورکی زدم
_نوش جان
تندی بشقابو گذاشتم توی دستش و با اجازه ای گفتم و برگشتم سمت در باغ تا زودتر از اون فضا خارج شم
دستم به دستگیره ی در نرسیده صداشو شنیدم
_نگفتین فامیلتون چیه؟
اخمی کردم
_مهمه مگه؟ نذری خرجش یه صلوات برای حاجت رواییه نوش جانتون خدانگهدار
انقدر ترسیده بودم که خودمو پرت کردم بیرون و در رو با صدای بدی بستم
چی توی نگاه این مرد بود که تا این حد آزارم داد و نگاه مشکی رنگ شبش منو برد جاهایی که دلم نمیخواست بهش فکر کنم
دوباره برگشتم سمت عمارت و نگاهی به ساختمانی که الان فکر میکردم مخوف بود انداختم که با بالا اووردن نگاهم انگار یکی که داشت منو نگاه میکرد از پشت پنجره پرده رو انداخت و اجازه نداد من ببینمش
دست به دیوار گرفتم با انرژی تحلیل رفته ای رفتم سمت باغستون بابابزرگ
جلوی در احسان رسید بهم مشکوک نگاهم کرد
_خوبی؟
سری تکون دادم و باصدای آرومی گفتم خوبم
کلید انداخت در رو باز کرد خودشو کنار کشید تا من برم داخل معطل نکردم و خیلی سریع خودمو به اشپزخونه رسوندم
زن دایی که رو به در نشسته بود با دیدنم نگاهشو به لیوان چایی توی دستش دوخت و گفت
خسته نباشی عزیزم حاجت روا بشی
زیرلب مرسی گفتم و یه بشقاب حلوا برداشتم نشستم تا بخورم بلکه توانم برگرده
_جوری دست به دیوار داشت میومد سمت خونه انگار کوه کنده
_احسان بچه م رو اذیت نکن
_به چشم ملیحه بانو
_ملیحه اگه محسن نیومد امشب بریم هییت؟ اخر شب با مهدی میرم خونه
در دل دعا کردم مامان قبول کنه که یک دل سیر دلم هییت خواسته بود
_چی بگم بریم خب مسجد نزدیکه پدربزرگ که حالش خوب نیست نمیتونه بیاد حتما مامان هم میمونه و نمیاد خودمون بریم
محمد مهدی دخالت کرد
_تنها نه من و احسانم میایم
احسان به نشانه تایید سر تکون داد
خوشحال و راضی از این اتفاق رفتم تا خواب نیمروزی رو تجربه کنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞