eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
☑ °| اگر میخواهے گُناه و مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ با وضــو باش، چــون {وضُـو}انساݩ را پاڪ نَگـہ مےدارد و جُلوے مَعصیٺ را مے گیرد..|° ✍🏻شهید عباس علی کبیری کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
☑ °| اگر میخواهے گُناه و مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ با وضــو باش، چــون {وضُـو}انساݩ را پاڪ نَگـہ مےدارد و جُلوے مَعصیٺ را مے گیرد..|° ✍🏻شهید عباس علی کبیری کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت122 برای اولین تاکسی دستی تکون داد و توافق هزینه ا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 شوکه از حرفای محمد مهدی و گذشته ی تلخی که من ازش بی اطلاع بودم بیحال تکیه زدم به صندلی هواپیما و چشمامو بستم دست محمد مهدی که نشست روی دست سمت راستم حس خوب به بدنم منتقل شدم و پشتم گرم شد از داشتن خانواده ای که پشت بودند و از خودشون میزدن که مبادا من دلم بلرزه هواپیما نشست فرودگاه تهران و من بعد از یک ماه هوای آلوده ی شهرم رو نفس کشیدم محمد مهدی رفت تا ماشینشو از پارکینگ بیاره بیرون ماشین شاسی بلندی که اسمشو نمیدونستم جلوی پام توقف کرد تعجب کردم من هیچوقت مزاحم نداشتم بدون نگاه کردن به طرفش کمی رفتم جلوتر تا بدونه منتظرم و راهشو بکشه بره ولی سمج تر این حرفابود و همزمان با من حرکت میکرد گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون تا زنگ بزنم ببینم محمد مهدی کجا مونده که باناامیدی آهی کشیدم خاموش شده بود ماشین ناشناس شروع کرد به بوق زدن استرس تمام وجودم رو گرفته بود مخصوصا که حرفای محمد مهدی ترس انداخته بود به دلم لا جون نگاهی به شیشه سمت کمک راننده انداختم که در حال پایین اومدن بود چهره ی خندان مهدی پیدا شد برسونیمتون چشمام سیاهی رفت اگه خودمو به ماشین نرسونده بودم تا حایلی بسازم برای خودم حتما میخوردم زمین و سرم میگرفت به بلوک‌های کنار خیابون چیشد الهه؟ جوابی ندادم بیحال در ماشین و باز کردم و تن خسته ام رو انداختم روی صندلی ترسیدی چرا؟؟ منتظر پراید درب و داغونت بودم خنده ی سرخوشی کرد نه دیگه باباجونی اینو انداخت بهم چطور راضی شدی؟؟ رخشو که دارم گذاشتم میراث پدری بدمش شاه پسرم توجهی نکردم و خودمو سرگرم دیدن خیابونا و گوش دادن به آهنگی کردم که پخش می‌شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
Hojat-Ashrafzadeh-Atasham-Bash-128.mp3
3.86M
آهنگی که الهه توی ماشین گوش می کرد... 🍃☝️☝️
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
«🌸🌱» . . از آیت‌الله‌بهجت(ره) پرسيدند: آيا‌آدم‌گناهڪارهم‌مےتونه‌امام‌زمانش‌رو ببينه!!! ایشون‌فرمودند: شمر" هم‌امام‌زمانش‌راديد! امانشناخت....! ....خداااا♥️ به‌ من‌ معرفتۍدِه‌ تا امام‌خویش‌رابشناسم‌وبصیرتۍده تا آنچه‌راباطل‌استــ درلباس‌حق،تشخیص دهم ‌و آنچه‌رادوست‌بدارم‌ڪه‌امامم‌دوست‌دارد... . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
«🌚☄» . . قَالَ اَلصَّادِقُ : [ الْمُنْتَظِرُ لِلثَّانِی عَشَرَ ؛ كَالشَّاهِرِ سَيْفَهُ بَيْنَ ؛ يَدَی رَسُولِ اللَّهِ يَذُبُّ عَنْه ...] کسۍ‌ڪه‌در امام به سر مۍبرد ؛ همانندڪسی‌ستــ ‌ڪه‌در رڪاب‌رسول‌خدا ڪشیده‌وازآن دفاع‌مۍنماید ...!!! . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت123 شوکه از حرفای محمد مهدی و گذشته ی تلخی که من
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 ریموت رو زد و در باغستون باز شد با دیدن لامپهای روشن عمارت انگار نور امید پخش شد تو دلم و حال بهتری بهم داد با ذوق رو به محمد مهدی گفتم چقد دلتنگ اینجا بودم خداروشکر که دوباره تونستم ببینم با خنده در حالی فرمون رو تا اخر میپیچوند سمت چپ جواب داد خوبه حالا مگه کانادا بودی خندیدم و مشتی از حرص زدم تو بازوش دست بزن پیدا کردی حاج خانم ببخشید حاج آقا از ماشین پریدم بیرون و بدون اینکه منتظر محمد مهدی بمونم دویدم سمت در عمارت و بی وقفه بازش کردم از همون بیرون صدا زدم مامان ملیحه جونم مامان مهری پدربزرگ کجایین الهه تون اومده زودتر از هرکس دیگه ای احسان اومد به استقبالم باز هم با ذوق و صدای بلند گفتم سلام داداشی خوبی تو کی اومدی ولی چهرش اصلا به کسی که از دیدن من خوشحال باشه نمیخورد سرد و خشک جواب داد سلام بادم خالی شد رفتم نزدیک و رو به روش ایستادم و زل زدم تو چشمای مشکیش تا شاید دلیل این رفتار سرد رو پیدا کنم رو ازم برگردوند و رفت سما محمد مهدی که با لبخند مصنوعی وارد شد دستهام دوطرف بدنم آویزون شد با قدم هایی شل و وارفته رفتم سمت سالن مامان ملیحه با چهره ای نگران درحالی که گره روسریشو سفت میکرد از اتاقش اومد بیرون و آغوش باز کرد به سمتم دورت بگردم دخترم باورم نمیشه اینجا باشی همدیگه رو بغل کردم و مادر دختری همو بوییدیم و بوسیدیم صورتم رو بین دستاش گرفت و مادرانه پرسید خوبی مادر؟؟ چشم روی هم گذاشتم و برداشتم خوبم جانم عمه اینم دخترت صحیح و سالم مامان مشتی به سینه زد و مهربانانه جواب داد عمه به قربون قد و بالات محمد مهدی لوس میشد برای مامان و من درگیر اخمهای احسان بودم که عجیب برام غریبه بود مامان دوباره صورتم رو بوسید و ازم جدا شد شام میکشم تا دست و صورتتونو بشورید مات و آویزون ایستاده بودم توان تکون دادن پاهامو نداشتم زل زده بودم به احسان که روی مبل نشسته بود به تلویزیون خاموش نگاه میکرد و تند تند پای راستشو تکون میداد محمد مهدی اومد از کنارم رد شه خودشو بهم نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت درست میشه نگران نباش نگران نباشم؟مگه میشد؟احسان بغلم نکرد نگفت اجی الهه مگه میشد نگران نشد؟ زانوهام استوار شد برای رفتن و پرسیدن و گلایه کردن رفتم ردزی زمین کنار پاش زانو زدم و ملتمسانه گفتم اخم که میکنی الهه باید بره بمیره چشماو بست و کنترل تلویزیون رو توی دستش فشرده تر کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
[📿🌿] اَلسَّلامُ‌عَلیَ‌مَن‌جَعَلَ‌‌اللهُالشِّفاءَفی‌تُرْبَتهِ...! سلام‌برکسےکه‌قرارداد خداوندشفارادرخاکِ‌شریفش...:))) 🖐🏻 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت124 #نویسنده_سیین_باقری ریموت رو زد و در باغستون ب
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 ها داداشی نمیگی چیشده که از الهه ت و عزیزکردت رو برمیگردونی؟ رو برنگردوندم برمیگردونی اخم میکنی مامان با یه سینی که چندتا استکان توش و بخار محتویات گرمش نمایان بود از اشپزخونه اومد بیرون با دیدمن من تو اون حالت بازهم چهره ی نگرانش برگشت پرسشی سرشو به چپ و راست تکون داد پاسخی که دریافت نکرد اومد جلوتر سینی رو گذاشت روی میز الهه مادر چرا نشستی پاشو لباساتو عوض کن بیا برامون تعریف کن احسان پوزخندی زد از چی تعریف کنه؟ از ایلزاد؟ استاد محترمشون؟ شوکه شدم از طعنه های احسان خواستم لب باز کنم اعتراض کنم که انگشت اشارش نشست رو لبام هیششششش دردم تو نیستی دردم کسایی هستن که بی خبر ادمو در به در میکنن و ککشونم نمیگزه دردم تو نیستی فقط دم دست تری روی تو خالی میکنم تمومش کن احسان صدای قاطع محمد مهدی باعث شد همزمان هر سه برگردیم سمتش لباس مشکی جذابترش میکرد بهش گفته بودم؟ احسان قد علم کرد و رو به مهدی گفت قبل از اینکه من بخوام تمومش کنم تموم شده بود اقا پنجه ی مهدی رسید به یقه ی احسان و یا امام زمان مامان همزمان شد با بلند شدن من مهدی زیر لب غرید از چی حرف میزنی ؟ از چیزی که تو خبر نداری بعد هم تلاش کرد تا یقه شو از دست مهدی ازاد کنه و ادامه داد چرا یقه منو چسبیدی برو یقه کساییو بچسب که بی تحقیق ناموس کسی دیگه رو قالب کردن به تو از چی حرف میزد این بی رحم برادر دستای مهدی شل شد از چی حرف میزنی مردک هی کشش میدی بگو چیزیو که تو گلوت قل میخوره نمیتونی بالا بیاریش اینبار احسان یقه مهدیو چسبید دوباره یا امام زمان گفتن مامانو دستی که میخورد تو سر و صورتش میتونم بالا بیارم حرمت نگهمیدارم حرمت نگه ندار احسان؟ تو ساکت باش الهه چادر از سرم کندم و بیچاره روی زمین نشستم الهه باید ساکت باشه و عین گوشت قربونی دست به دست بچرخه گفته بودم این راهش نیست گوش ندادین چی میگی احسان جون به لبم کردی احسان دستشو اوورد بالا رو به مامان گفت پدرتون بیاد براتون مو به مو میگه بعد هم با پوزخند یقه مهدی رو رها کرد قدم برداشت بره سمت پله ها که صدای پدربزرگ خان سیلی اخر رو زد الهه صیغه ی ۹۹ ساله ی ایلزاد بوده خبر نداشتیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞