🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت391 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت392
#نویسنده_سیین_باقری
نگاه متعجبم رو که دید بی قید شونه ای بالا انداخت با لبهای کج گفت
_نظر من مهمتره
حرصم گرفته بود ولی نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم
_میخواین اصلا نیام؟
ابروهاشو داد بالا و گفت
_لطف میکنید در حق من
کنجکاو پرسیدم
_چطور؟
دورم چرخی زد و گفت
_نگاه کمتری میوفته به شما
_مگه کسی منو نگاه میکنه؟
از اینه نگاهم کرد و گفت
_ممکنه اخه هم فامیلای شما و هم فامیلای ما دعوتن کسی هم خبر نداره شما محرم من هستی
مغموم و پر بغض جواب دادم
_با کاری که عمه نسرین قرار انجام بده همه میفهمن
نگاهم پایین بود واکنشش رو نمیدیدم ولی با کمی مکث گفت
_بهشون گفتم بذارن برای یه موقعیت مناسبتر
از تعجب جوری سرمو اووردم بالا که صدای رگ به رگ شدن رگهای گردنم رو شنیدم
_چجوری اخه؟
لبخندی زد
_خیلی راحت دلم نمیخواست معذب باشی
ته دلم خوشحال شدم هرچند مهدی دلش با من نبود ولی علاقه ای به خودنمایی تو دیدش نداشتم دلم نمیخواست ذره ای به این فکر کنه بینمون چی گذشته قبلا
_ممنون که اینکارو کردی دلم نمیخواست جلوی بقیه خودنمایی کنم
_چطور؟
شالموروی سرم مرتب کردم و به زدن همون رژلب صورتی رضایت دادم و برگشتم سمت ایلزاد
_بریم؟
خندید با شیطنت گفت
_حیف که کسی خبر نداره نمیتونم شبیه خارجیا بازمو بیارم جلو تا دستتو حلقه کنی دورش وگرنه منم از این سوسول بازیا بلدم الهه ی ناز
واقعا یه چیزیش میشد امشب ایلزاد تا این حد شیطنت نداشت
درو باز کردم رفتم بیرون پشت سرم ایلزاد خارج شد قبل از اینکه بتونم از خم راهرو رد بشم مامان با ظاهری آراسته و زیبا ولی عصبانی می اومد سمت اتاق که باهامون رو در رو شد
_چرا چند ساعت چپیدی اون تو در نمیای منتظر چی بودی؟
ایلزاد کلافه و اروم پوفف کرد و جواب داد
_زن عمو الان اماده شده اومده بیرون چرا حرص میخورید
مامان چشم غره ای به ایلزاد رفت و گفت
_بیا برو زشته خیلیا خبر ندارن که شما محرم هستین نمیخوام برامون حرف در بیارن
ایلزاد خندید و پشت سرهم تکرار کرد چشم چشم و رفت مامان بازومو از نیشگون بی بهره نذاشت و پشت سر خودش کشوندم بیرون از همون ابتدا با جمعیت و دوست و اشنایی که نصف فامیل هم نبودن رو به رو شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
«امامحسینجانم؛
چهحکمتی!؟
توی چهارحرفیقشنگِاسمشماست
که تا صداتمیزنم....
غمواندوه و سنگینیدلم میره...♥️»
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•﷽•
پَهلوےِ مـادرِ سـادات
مَگَر جاےِ شُماست؟!💔
#اےوایمادرم...
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت392 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت393
#نویسنده_سیین_باقری
دنباله ی لباسم رو گرفتم و به آرومی پشت سر مامان که با افتخار راه میرفت حرکت کردم و با دیدن ادمهای اشنا سری تکون میدادم و رد میشدم مامان جلوی جمعی از خانومایی که با کلاس ولی با حجاب نشسته بودن ایستاد دست انداخت دور بازوم با مهربونی که چند ساعت پیش ازش خبری نبود منو معرفی کرد
_خاله بزرگ الهه خانم دخترم
خانمی که توسط مامان خاله بزرگ معرفی شده بود با افاده ی خاصی دستشو تکون داد و گفت
_ماشالله دخترت بزرگ شده ملیحه
مامان با تواضع گفت
_کنیز شماست
مامان ماهم الکی کنیز میتراشیدا خیلی دلچسب بودن اخه اینا؟
زن جوونی که کنار خاله بزرگ نشسته بود در حالیکه سعی میکرد جواهراتشو به نمایش بذاره از مامان پرسید
_ملیحه جون دخترت مجرده یا متاهل؟
با تعجب نگاهش کردم ولی خیلی زود خودم رو جمع جور کردم
_مجرده فریده جون
و خیلی زود بازومو کشید و برد سمت دیگه همونجور که میرفت سمت حیاط زیر لب غرید
_حواست باشه جلوی فامیلا نگی متاهلی هیچ خوشم نمیاد سوال پیچت کنن تا ته و توی قضیه رو در بیارن فهمیدی الهه
_چشم مامان، میشه دستمو رها کنی بخدا از جا کنده شد
مصنوعی خندید و گفت
_اره عزیزم برو راحت باش
خداروشکر من عزیزشم اینجوری عین کش تنبون دنبال خودش کشید اگه نبودم چی میشد
دور تا دور باغ رو نگاه کردم خبری از اقایون نبود و فقط خانما بودن ایلناز و عمه نسرین رو نزدیک به استیج عروس و دوماد دیدم برای اینکه تنها نباشم آروم آروم رفتم کنارشون عمه با دیدنم ذوق زده شد
_دورت بگردم من ماشالله چه خانومی شدی
خجالتزده لب گزیدم
_ممنونم
ایلناز دوباره لاتی جواب داد
_اره مامان تیکه انداخت که ایلناز خانوم نیست
ریز خندیدم عمه جواب داد
_تو همینجوری خوبی فردا پس فردا میخوام برات زن بگیرم
انقدر بامزه گفت که ایلناز هم نتونست نخنده و پخی زد زیر خنده تقریبا حق با عمه بود اخه ایناز شلوار کتون پاره پوره پوشیده بو شومیز لخت آبی رنگ موهاشم که همیشه کوتاه بود با کلاه لبه داری که کج گذاشته بود جذاب بود ولی به سبک خودش بهرحال دوست داشت این مدلی بگرده
_زن داداش تورو نمیگیرما
گیج پرسیدم
_چیو؟
یه روی روی مبل عروس نشست و گفت
_خوردی منو از بس انالیز کردی اخه میگم تو که نمیومدی پایین ایلزاد چجور راضیت کرد
شرمگین شدم
_هرجور که کرده ایلناز خانم زن و شوهر قلق همو دارن
تحمل خجالتزدگی حرف عمه رو نداشتم میخواستم از اونجا دور شم که اعلام شد احسان با ماشین عروس جلوی دره و میخواد بیاد تو هرکسی خواست حجاب بذاره
ماشین زیبای سفید رنگی که به تازگی خریده بود با گلهای قرمز تزیین شده بود و از دور پیدا شد
منم همراه با خانمایی که کل میزدن و کف میزدن شروع کردم به دست زدن و هورا کردن
عروسی تک داداشم باید خوشحالی میکردم دیگه نه؟
همزمان با ورود عروس دوماد رضا هم دست راضیه رو گرفته بود و باهاش میومد داخل عمارت
فکر نمیکردم رضا هم بیاد برای همین حجاب نگرفته بودم سعی کردم از بین جمعیت خارج بشم و خودمو برسونم به جایی که تو دید نباشم
پشت ستون بزرگ زیر ایوون ایستادم به تماشای زیبا ترین لحظه ی زندگیم که داداشم شاد بود و میخندید و دوست کودکیم که از خواهر برام عزیز تر بود با لباس سفید وارد جایگاهش میشد
اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ولی از همونجاهم نگاه زیبای احسان رو به راضیه میدیدم کلاه شنلشو برداشت و صورت زیبای راضیه که پیچیده بود توی لباس عروس حجاب پیدا شد
رضا پیش دستی کرد پیشونی راضیه رو پوشید و از جیبش چندتا تراول در آوورد دور سرشون چرخوند و با صدای بلندتری گفت
_به نیت این دوتا نوگل نوشکفته ااربعین با همین پولا میرم کربلا پابوس اقام امام حسین
بعد هم پولا رو برگردوند توی جیبش
خنده ی جمع بلند شد دیوانه چه تراژدی هایی میچید برای خودش
جالب بود که ایلناز اون وسط جرات به خرج داد و گفت
_خسیسه نمیخواد پخش کنه میگه میرم کربلا
وای انگار جمعیت ترکید از خنده ولی ایلناز بی تفاوت ایستاده بود و نگاه شوکه ی رضا میخ بود روی دختری که تا حالا ندیده بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
زیبایی خریدنی نیست🍂🌸
شادابی هدیه گرفتنی نیست
طراوت اتفاقی نیست🍂🌸
همه اینها بسته به
انتخاب و تلاش توست
شادباش و شاد زندگی کن
وشادی ببخش ...
#عصرتون_زیبا🍂
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اَلحمدُلله
ڪــــــــه
مٰــادرمے(:🌿♡
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مۍڪشد با گِریہ صورت بَر ڪف پایت حُسین
لـااقل برخیز و ایݩ تِشنہ لبَت را نـاز ڪن...💔
#بۍڪفنحسینم
#یـا_زهـرا(س)🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#پسران_علوے 🌹✨
میشہ جوون بود؛
میشہ خوش تیپ بود؛😎
میشہ بہ موهات ژل بزنے؛👱
میشہ تیشرت بپوشے...👕
میشہ همہ اینا رو داشته باشے
و شهید هم بشے ...😇
اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ💖
#شهید بابک نوری
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| الّتے تحبـك اخترعت لك
اسم ماعدا یناديك مِثلہ |
کسیکہ دوسـتت داره
یہ اسمے براٺ میسازه
کہ هیچکس تا حالا
با اون اسم صدآٺ نکرده..♥️🙂
#عربے_طور
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت393 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت394
#نویسنده_سیین_باقری
رضا جوابی نداشت بده احسان دست گذاشت روی شونه اش با خنده چیزیو در گوشش گفت بعد از حرفش رضا از جمعیت خارج شد و رفت بیرون از عمارت نفس راحتی کشیدم و قدم برداشتم سمت جایگاه عروس و داماده که حالا تعداد کمی دورشون بودن و هرکسی مشغول کاری بود فقط صدای مولودی خوان از باند هایی داخل حیاط پخش میشد
لباسمو گرفتم بالا و از تک پله ی جلوی استیج رفتم بالا احسان تا منو دید از جا بلند شد و دست راضیه رو گرفت تا بلند بشه
قدم برداشتم سمت داداشم و برای اولین بار بعد از مدتها به اغوش کشیدم و تا حد توانم خودمو چلوندم تو بغلش مدام روی سرم بوسه میزد و ازم تشکر میکرد
_مبارکت باشه داداشی
برای اولین بعد از مدتها خنده های از ته دلشو میدیدم
_دورت بگردم خواهری
ذوق زده شدم دوباره بغلش کردم گونه اش رو بوسیدم رفتم سمت راضیه که صدای غرغرش بالا اومده بود
_منم هستما همش چسبیدی به داداشت
بغلش کردم
_مبارکت باشه عشقم
با همون لبای ماتیکی گونه ام رو بوسید و گفت
_نوبت خودت بشه همین وسط کردی برقصیم گلم
تلخ خندیدم و با کمی این پا و اون پا ازشون جدا شدم رفتم سمت میزهای وسط حیاط نشستم روی صندلی و بی هدف موزی برداشتم و به زشت ترین حالت ممکن قاچ قاچش کردم
اونقدری توی فکر بودم که با صدای ظریف زنونه ای که اسمم رو صدا میکرد از جا پریدم
_جانم؟
خانومی که تاحالا ندیده بودم با مهربونی پرسید
_میتونم بشینم عزیزم
_آ بَ .. بَله بفرمایید راحت باشید
خانم جوونی که شاید فقط چند سال ازم بزرگتر بود با متانت خاصی نشست روی صندلی
_شما باید الهه خانم باشید خواهر داماد
لیوان پایه بلند شربت رو از روی میز برداشتم
_بله خودم هستم
_خوشبختم از اشناییتون عزیزم منم مهتابم دختر خاله بزرگ
کمی به مغزم فشار اووردم
_اها بله خوشبختم
_به همچنین عزیزم من از وقتی شمارو دیدم عجیب به دلم نشستین
_نظر لطف شماست ممنونم
_نظر واقعیمه گلم
لبخندی زدم و علاقه داشتم هرچه زودتر بلند شه بره دلم نمیخواست خلوتم بهم بریزه
گوشیشو از کیفش در اوورد و گفت
_نگاه کن این عکس رو
ناخودآگاه نگاه کردم پسر جوونی بود و اولین چیزی که تو عکس خودنمایی چشمهای آبیش بود
آب دهانمو رو قورت دادم
_بله دیدم
خندید و گفت
_داداشمه
با اخم ریزی جوابشو دادم
_خداحفظشون کنه بله
_ممنونم گلم راستش مامانم منو فرستاده تا نظر شما رو راجب ازدواج بدونم
اخمی به چهره نشوندم و بی معطلی جواب دادم
_نظرم مثبت نیست چون قصد ازدواج ندارم ببخشید
شونه بالا انداخت و با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت نفهمیدم چجوری و کی چاقو بی هوا فرو رفت تو انگشت اشارم و خون پخش شد روی دستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞