دو دلبر....💚
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت492 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت493
#نویسنده_سیین_باقری
تو همین احساس و گیر و دار بودم که گوشیم زنگ خورد ایلزاد بود حتما میخواست بپرسه رسیدیم یانه
بی توجه به زنگ خوردنای گوشی، خاموشش کردم و گذاشتم تو جیبم دست به زانوم گرفتم یا علی گفتم و بلند شدم رفتم سمت وضو خونه وضو گرفتم همونجا تو صحن نماز خوندم و رفتم سمت خونه
چشمام داشت سیاهی میرفت ضعف کرده بود و فشارم پایین بود پام به خروجی نرسیده بود که سرم گیج رفت و خوردم زمین فقط لحظه ی آخر دیدم خادمی با شتاب اومد سمتم و دیگه هیجی نفهمیدم
با ناز و نوازش دستی روی گونه ام چشم باز کردم نور اتاق اذیتم کرد دوباره پلکام رو روی هم فشردم
_بیدار شدی مامان؟
لبام انقدر خشک بود که نمیتونستم تکونش بدم سرمو چرخوندم سمت میزی که روش پارچ آبی گذاشته بود فهمید تشنه ام بلند شد نصفه های لیوانو پر کرد اومد کنار گذاشت روی لبم چند قطره که وارد گلوم شد بهتر شدم و دستشو پس زدم
_خوبی الهه؟
چشمامو باز و بسته کردم
_بهترم
_ضعف کردی عزیزم چیزی نشده خادما آووردنت درمونگاه حرم یک ساعتیه اینجاییم نگران نباش خوب میشی
ملافه رو تا روی چشمام کشیدم
_مامان نور اذیتم میکنه
از روی صندلی بلند شد لامپ اتاق رو با تقی خاموش کرد و دوباره نشست کنارم دستمو تو دستش گرفت
_از چی ناراحت بودی مادر
_مامان؟
_جانم؟
_نمیخوام با ایلزاد ازدواج کنم
_خب منم همینو بهت گفتم که اجازه نمیدم تا ناراضی هستی، پای سفره عقد بشینی
_چه فایده داره وقتی تا اخر عمر بهم تسلط داره
_به جهنم تو کنار منی نه تو چنگ اون
_مامان؟
_جانم
_کمکم میکنی؟
دستامو برد بالا و انگشتامو یکی یکی بوسید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
هرچند که سبز رفتهای،
نامت را°•|💔
با هر قلمی که مینویسم،
سرخ است...°•|🕊
#شهید_محمودرضا_بیضایی💔
|.🌹.|
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
••♥️✨••
عدهاےرا طلبیدے
بہ زیارتـ👣 امـــا !
نشده قسمتشـان
بیشتر نوڪــــــرها🥀
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
همهی پلهای پُشت سرم را خراب کردهام!
و دل تو را شکستهام!
اما به خودت سوگند اگر جهنم جای من باشد
آنجا هم فریاد میزنم:
دوستت دارم!♥️🍃
#اللهمعجللولیڪالفرج💚
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
حسین
حالصبحرا
یکتنهبهترمیکند ..(:"
•صلیاللهعلیکیااباعبدالله•
#یااباعبدالله♥️
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
امیرالمومنین علی(ع)میفرماید:
یاران مهدی(عج)همه جواناند
و پیر در میان آنها به چشم نمیخورد
مگر اندک به اندازه سرمهچشم...🌱
|.🌸.|
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت493 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت494
#نویسنده_سیین_باقری
چند ضربه به در اتاق خورد و بعد از اون عامر خان وارد اتاق شد پشت سرش هم شخص دیگری که لباس خادمی پوشیده بود اومد داخل چهره اش کمی آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیدمش شایدم کم اهمیت داده بودم که نمیدونستم کجا دیدمش
عامر خان اومد بالای سرم کمی خم شد با حالت ناراحتی پرسید
_بهتری؟
سعی کردم بخندم چشمامو روی هم فشرده کردم
_خوبم
سرشو تکون داد و اشاره کرد به آقایی که پشت سرش بود
_آقای کرمپور لطف کردن بهمون اطلاع دادن
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ریشهای پر و چشمای دوخته شده به زمین بود
بیحوصله تر از اونی بودم که تشکر کنم سرمو تکون دادم و حرفی نزدم
_بلا به دور باشه ان شالله من دیگه رفع زحمت میکنم
عامر خان پیش دستی کرد
_میرسونیمت حرم
_نه بزرگوار من شیفتم تموم شده دیگه باید برگردم خوابگاه
خوابگاه؟
کنجکاو شدم دوباره نگاهش کنم زل زدم به صورتش این بار با دقت نگاهش کردم یاد اومد چهره اش رو کجا دیدم همون اقای کرمپور مسئول پایگاه بسیج بود چرا اول نشناختمش
پوزخندی زدم به خودم و حافظه ی تیره و تارم که به این زودی همه چیو فراموش کرده بود و گم شده بود وسط مشکلاتی که معلوم نبود از کجا سر در میاره
_آقای کرمپور؟
انتظار نداشت صداش بزنم ابروهاش ناگهانی بالا پرید و مکث کرد
_در خدمتم
_شرمنده نشناختمتون
سرشو تکون داد
_دشمنتون خانم من وظیفه ام رو انجام دادم
_لطف کردید
خداحافظی کرد و با عامر خان دست داد رفتن بیرون از اتاق مامان همونطور که نگاهش به رفتنشون بود پرسید
_میشناختیش؟
نگاهی کردم به سرم که درحال تموم شدن بود
_اره مسئول بسیج دانشگاه بود
_آها
چشمامو بستم و خودمو سپردم دست پرستاری که سعی داشت سوزن رو از دستم خارج کنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت494 #نویسنده_سیین_باقری
#پارت جدید😍👆
تقدیم نگاهتون💋🌹
تشکر از همراهی شما عزیزان🌸🍃
سرباز عراقی رو به نوجوان💪 ایرانی🇮🇷
که تازه #اسیر شده بود کرد و
به حالت تمسخر گفت: 😂
#امام_خمینی سن سربازی را پایین آورده؟ 👶
نوجوان با غرور پاسخ داد:
خیر❌ امامخمینی سن عاشقی❤️ راپایین آورده است ...😍
#شهیدانه
#غرور_ایرانی
رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3