eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
دو دلبر....💚 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت492 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تو همین احساس و گیر و دار بودم که گوشیم زنگ خورد ایلزاد بود حتما میخواست بپرسه رسیدیم یانه بی توجه به زنگ خوردنای گوشی، خاموشش کردم و گذاشتم تو جیبم دست به زانوم گرفتم یا علی گفتم و بلند شدم رفتم سمت وضو خونه وضو گرفتم همونجا تو صحن نماز خوندم و رفتم سمت خونه چشمام داشت سیاهی میرفت ضعف کرده بود و فشارم پایین بود پام به خروجی نرسیده بود که سرم گیج رفت و خوردم زمین فقط لحظه ی آخر دیدم خادمی با شتاب اومد سمتم و دیگه هیجی نفهمیدم با ناز و نوازش دستی روی گونه ام چشم باز کردم نور اتاق اذیتم کرد دوباره پلکام رو روی هم فشردم _بیدار شدی مامان؟ لبام انقدر خشک بود که نمیتونستم تکونش بدم سرمو چرخوندم سمت میزی که روش پارچ آبی گذاشته بود فهمید تشنه ام بلند شد نصفه های لیوانو پر کرد اومد کنار گذاشت روی لبم چند قطره که وارد گلوم شد بهتر شدم و دستشو پس زدم _خوبی الهه؟ چشمامو باز و بسته کردم _بهترم _ضعف کردی عزیزم چیزی نشده خادما آووردنت درمونگاه حرم یک ساعتیه اینجاییم نگران نباش خوب میشی ملافه رو تا روی چشمام کشیدم _مامان نور اذیتم میکنه از روی صندلی بلند شد لامپ اتاق رو با تقی خاموش کرد و دوباره نشست کنارم دستمو تو دستش گرفت _از چی ناراحت بودی مادر _مامان؟ _جانم؟ _نمیخوام با ایلزاد ازدواج کنم _خب منم همینو بهت گفتم که اجازه نمیدم تا ناراضی هستی، پای سفره عقد بشینی _چه فایده داره وقتی تا اخر عمر بهم تسلط داره _به جهنم تو کنار منی نه تو چنگ اون _مامان؟ _جانم _کمکم میکنی؟ دستامو برد بالا و انگشتامو یکی یکی بوسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
هرچند که سبز رفته‌ای، نامت را°•|💔 با هر قلمی که می‌نویسم، سرخ است...°•|🕊 💔 |.🌹.| رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
••♥️✨•• عده‌اےرا طلبیدے بہ ‌زیارتـ👣 ‌امـــا ‌! نشده ‌قسمتشـان بیشتر نوڪــــــرها🥀 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
همه‌ی پل‌های پُشت سرم را خراب کرده‌ام! و دل تو را شکسته‌ام! اما به خودت سوگند اگر جهنم جای من باشد آن‌جا هم فریاد می‌زنم: دوستت دارم!♥️🍃 💚 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
حسین حال‌صبح‌را یک‌تنه‌بهترمیکند ..(:" •صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله• ♥️ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ ‌ ‌ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
امیرالمومنین علی(ع)‌می‌‌فرماید: یاران مهدی(عج)همه جوان‌اند و پیر در میان آن‌ها به چشم نمی‌خورد مگر اندک به اندازه سرمه‌چشم...🌱 |.🌸.| رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت493 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چند ضربه به در اتاق خورد و بعد از اون عامر خان وارد اتاق شد پشت سرش هم شخص دیگری که لباس خادمی پوشیده بود اومد داخل چهره اش کمی آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیدمش شایدم کم اهمیت داده بودم که نمیدونستم کجا دیدمش عامر خان اومد بالای سرم کمی خم شد با حالت ناراحتی پرسید _بهتری؟ سعی کردم بخندم چشمامو روی هم فشرده کردم _خوبم سرشو تکون داد و اشاره کرد به آقایی که پشت سرش بود _آقای کرمپور لطف کردن بهمون اطلاع دادن اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ریشهای پر و چشمای دوخته شده به زمین بود بیحوصله تر از اونی بودم که تشکر کنم سرمو تکون دادم و حرفی نزدم _بلا به دور باشه ان شالله من دیگه رفع زحمت میکنم عامر خان پیش دستی کرد _میرسونیمت حرم _نه بزرگوار من شیفتم تموم شده دیگه باید برگردم خوابگاه خوابگاه؟ کنجکاو شدم دوباره نگاهش کنم زل زدم به صورتش این بار با دقت نگاهش کردم یاد اومد چهره اش رو کجا دیدم همون اقای کرمپور مسئول پایگاه بسیج بود چرا اول نشناختمش پوزخندی زدم به خودم و حافظه ی تیره و تارم که به این زودی همه چیو فراموش کرده بود و گم شده بود وسط مشکلاتی که معلوم نبود از کجا سر در میاره _آقای کرمپور؟ انتظار نداشت صداش بزنم ابروهاش ناگهانی بالا پرید و مکث کرد _در خدمتم _شرمنده نشناختمتون سرشو تکون داد _دشمنتون خانم من وظیفه ام رو انجام دادم _لطف کردید خداحافظی کرد و با عامر خان دست داد رفتن بیرون از اتاق مامان همونطور که نگاهش به رفتنشون بود پرسید _میشناختیش؟ نگاهی کردم به سرم که درحال تموم شدن بود _اره مسئول بسیج دانشگاه بود _آها چشمامو بستم و خودمو سپردم دست پرستاری که سعی داشت سوزن رو از دستم خارج کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
سرباز عراقی رو به نوجوان💪 ایرانی🇮🇷 که تازه شده بود کرد و به حالت تمسخر گفت: 😂 سن سربازی را پایین آورده؟ 👶 نوجوان با غرور پاسخ داد: خیر❌ امام‌خمینی سن عاشقی❤️ راپایین آورده است ...😍 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3