eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
[🌷⭐️] . . اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِی إِنْ حَزِنْتُ میسپارم به خودت...:)❤️ . . -رفاقت‌تاشهادتـ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
| 🦋 | 🌸 مرحوم علي صفائي حائري: ڪسے ڪہ محبٺ خدآ او ࢪآ پࢪ نڪࢪدھ اسٺ دٻگࢪ محبٺ چہ ڪسے او ࢪآ سࢪشآࢪ مے‌ڪند؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
با تعجب به دکتری که روبروم وایستاده بود و با لبخند شیطونی براندازم می کرد نگاه کردم.بعد از چند لحظه گفت:همیشه انقدر زود در مورد آدما به نتیجه میرسی؟ متوجه منظورش نشدم و گفتم:ببخشید؟. _خدا ببخشه ما وسیله اییم از لبخند و شیطنتی که توی چشماش موج میزد اصلا خوشم نیومد.معلوم بود از این بحث لذت میبره.با اخم پرسیدم:می تونم کمکتون کنم؟ دوباره شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:اما با شنیدن حرفات اعتماد به نفسمو که تا همین ده دقیقه ی پیش داشتم,از دست دادم.تا جایی که یادم میاد همه بهم میگفتن خوشگلم ووو .. وای نکنه این همون دکتر مهرزاده که داشتم از پشت گوشی ازش غبت میکردم نه نه نیست یهو پری از پشت پاویون پرستاری اومد بیرون گفت:_سلام دکتر مهرزاد ... https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4
🍂 الهه 🍂
با تعجب به دکتری که روبروم وایستاده بود و با لبخند شیطونی براندازم می کرد نگاه کردم.بعد از چند لحظه
وای داشت از اقای دکتر جدید که تا حالا ندیده بود تعریف میکرد و از خوشگلیش میگفت که یهو سر رسید و دکتر هم که شیطووووووون😍🙈🙈 https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4 😋😍🧟‍♀️
| 🦋 | 😍 حَسبَنا اللهُ وَ نعمَ الوَكیلُ.. خدا ما را بس است و نيكو حمايتگري است..🌱 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت530 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با هواپیما خیلی زود رسیدیم کرمانشاه و شبونه راهی سیاه کمر شدیم مثل اومدن احسان و راضیه ماهم موقع سحر رسیدیم عمارت مامان مهری تنها بود میگفت قبل از اینکه ما برسیم مهدی و عقیله خانم رفتن کلبه که اگه مریم هم اومد مزاحم جمع خانوادگی ما نباشن نه تنها من بلکه برای هیچکس این بهانه قابل قبول نبود معلوم بود مهدی از من فرار کرده تا آرامش داشته باشه وگرنه کی بود که نمیدونست عقیله نمیتونه از عامرخان دل بکنه اهمیتی ندادم سحری رو که خوردم رفتم تو اتاق سابق مامان روی تخت دراز کشیدم از همین لحظه ی اول احساس میکردم چقدر دلتنگ شاهچراغ و نماز سحراش شدم گوشیمو درآووردم تا یاداور خاطرات گذشته باشم پیامی از ایلزاد روی صفحه ام چشمک زنون بود "خوش اومدی بانوی عمارت" پس فهمیده بود رسیدیم بی جواب گذاشتم و بی هدف چرخ زدم مامان با دستپاچگی همیشگی سر رسید _چرا نخوابیدی پس؟ _خوابم نبرد نگران اومد کنارم نشست _دلخوری کردی؟ _برای چی؟ _که مهدی و مامانش رفتن _چرا باید ناراحت باشم مامان شونه ای بالا انداخت و جواب داد _ولی من خیلی ناراحت شدم مگه دختر من میخواست چیکار کنه که ازش فرار کردن _مامان مهدی به من فکر نمیکنه که بخواد فرار کنه حتما راست گفتن که نمیخوان مزاحم باشن دوباره صفحه گوشیم روشن و خاموش شد همزمان نگاه مامان هم چرخید روش مطمئنم تمام محتوا رو خونده بود "داییت هم فردا داره میاد تجدید فراش، عروسیمونو باهم برگزار میکنیم" 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
| 🦋 | 🤩 | ✨ من حسآبم ز همہ مࢪدم اٻن شہر جدآسٺ؛ من امٻدم بہ خدآ، بعد خدآ هم بہ خدآسٺ:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖 〗 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت531 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) من شوکه تر از مامان بودم نمیدونم چی فهمید و چی دید که نالید _ای وای عقیله منم متعجب بودم تو اون چند ثانیه نه معنای تجدید فراش رو میفهمیدم نه معنی ای وای عقیله _ایلزاد از قبل چیزی بهت گفته؟ مثل ماهی که از آب دور افتاده باشه لب زدم _مثلا ... چی؟ _چرا الان اینو گفته؟ _نمیدونم مامان به خدا من باهاش در ارتباط نبودم از جا بلند شد رفت سمت در همینجور با خودش حرف میزد _عقیله محض مزاحمت فرار نکرده عقیله شصتش خبردار شده از اوضاعی که محسن میخواد سرش در بیاره منم پشت سرش بلند شدم روسریمو مرتب کردم _چی میگین مامان یعنی چی؟ درو باز کرد رفت بیرون از همونجا مامان مهری رو صدا زد _مامان مگه محسن داره میاد اینجا؟ صدای ضعیف مامان مهری از اتاق خوابش میومد _ملیحه چی میگی نمیشنوم _بیمیرم برات که گوشات سنگین شده خبری از احسان و راضیه نبود حتما رفته بودن خونشون ولی عامرخان از تو حیاط اومده بود مامان میرفت سمت اتاق مامان مهری منو عامر خان هم گیج و متعجب دنبالش روانه بودیم قبل از باز کرد در اتاق برگشت سمت عامرخان _عقیله به تو چیزی نگفته؟ عامرخان لباشو کج کرد و جواب داد _مثلا چی؟ در اتاقو باز کرد مامان مهری سراسیمه شده بود روی تختش نشسته بود _چیشده ملیحه چرا پریشونی؟ _مامان محسن داره میاد؟ مامان مهری که انگار از همه جا بیخبر بود جواب داد _خب .. خب آره چرا تو پریشونی؟ مامان سر جاش دو زانو افتاد زمین دودستی کوفت تو سرش و نالید _یا امام غریب عقیله ی بیچاره 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
هدایت شده از 🍃تبلیغات هنرمندان🍃
مردی که فکرمیکنه اجاق زنش کوره و میره زن میگیره اما با فهمیدن حامله شدن زنش....🔞 🔞❌ -حامله‌ای؟ از مـن؟ بعد سه ماه بهم نگفتی؟ با دادش از جا پریدم و ترسیده نگاهش کردم. -چطور دلت اومد اون بچه رو سقط کنی؟ حقشه انقدر بزنمت صدا سگ بدی! با هق هق گفتم : -آدمی که منو نمی‌خواد بچمو می‌خواد چیکار؟ تو چطور دلت اومد زن دوم بگیری و دستش رو بگیری و بیاری اینجا؟ هان؟ اگه دو ساعت دیر تر می‌اومدی هم بچه مرده بود هم من! وا رفت و رنگ نگاهش آنی تغییر کرد و فریاد کشید: -وای من دستم به اون زنیکه خورده اصلا؟ تا الان دیدی بیاد رو تخت من بخوابه؟ دِ آخه بی‌شرف من حتی اونو عقد نکردم می‌خواستی سر اون زنیکه بچه‌ام رو بکشی؟ بازومو گرفت و کشید طرف اتاقش. -یعنی تف تو این زندگی که بعد از چهار سال متوجه عشق من به خودت نشدی! اگه مشکل تو بچمه حله، صیغه رو باطل می‌کنم دیگه حرفی می‌مونه؟ تا خواستم چیزی بگم هلم داد رو تخت و روم خیمه زد https://eitaa.com/joinchat/3289055289Cfcfa784bd4 جنجالی ترین رمان عشقی خیانتی و ممنوعه🔞
| ‏الهی به حق مادرمان زهرا سلام الله علیها به ما فرصت جبران بده پیش از مرگ...! 🌱🌼 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3