eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
🌱 از جآنب پروردگآرت : لَا‌يُكَلِّفُ‌اللَّهُ‌نَفْسًا‌إِلَّا‌مَا‌آتَاهَا سَيَجْعَلُ‌اللَّهُ‌بَعْدَ‌عُسْرٍ‌يُسْرًا.. خداوند هیچ‌ کس ‌را‌ جز ‌بہ‌مقدارِتوانایـےکھ ‌بہ ‌اودادھ ؛ تڪلیف ، ‌نمےڪند..!! خداوند بزودےبعدازسختےها‌ آسانےقرار‌ مےدهد..! (:♥ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید روزتان نیک🌸🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) کنار دیوار سرخوردم و روی دو زانو نشستم شروع کردم برای بدبختی و بی کسی و تنهایی خودم اشک ریختن و التماس کردم سمت خدا که آخرین امیدم را بعد از خودش برام نگه داره من هنوز بارفتن مامان مهری کنار نیومده بودم نباید یکی دیگر را از دست می‌دادم سرمو تکیه داده بودم به دیوار و آروم آروم اشک می ریختم انقدر اشک ریختم که زمان از دستم خارج شده بود نمی دونستم چند دقیقه یا چند ساعت گذشته که پرستاری با عجله از اتاق خارج شد و رفت سمت ایستگاه پرستاری و گفت _ تو رو خدا سریعتر دکتر مرادی رو خبر کن دکتر مرادی بگو بیاد اتاق آی سی یو مریض داره از دست میره درجا از سر جام بلند شدم و جلوی پرستار را گرفتم و با دو تا دستم مشتاشو توی مشت گرفتم و با التماس گفتم _ توروخدا خانم بگو اون تو چه خبره دستاشو از توی دستم کشید بیرون و با عصبانیت گفت _ چی میگه خانوم مریض ما داره میمیره اینجا وایسادی جلوی منو بگیری که چی بشه پسم زد و با عجله وارد اتاق شد چرا پرستار نمیدونستم مریضی که داخل اتاق هست تمام جان و تن منه چرا نمی دونست که من نیاز دارم به این که خبری از اون به من برسونه همونجا وسط راهرو سقوط کردم و دخیل بستم به نوارهای سبز رنگ روی دیوار خدا پیغمبر و امام زاده و هر کسی را که می شناختم قسم میدادم به بزرگی که دستم رو بگیره تو این غربت و بی کسی چندتا دکتر و پرستار دوباره با عجله وارد اتاق شدند هی زمان گذشت و کسی بیرون نیومد هی نگاهم رو دوختم به اتاق و کسی خبری نیاورد یعنی چه اتفاقی افتاده بود که انقدر همگی پریشون بودند از مریضی که داخل اتاق افتاده بود و هیچ کس نمیتونست براش کاری بکنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹 لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید شبتان نیک🌸🍃
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
📲♥️ • • عروس خانھ حیـدر مبارکـت باشـد شـروع زندگۍ مشترک کـنار علـۍ🤍✨ • -رفاقت‌تا‌شهادتـ • • 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🔗'!』 ستاره‌بریزید‌عروسی‌زهراست😍 ✋🏼 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
عیـدتون‌مبروڪ‌رفقآۍ‌جآن🎉💕
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) باز هم چند ساعت گذشته بود و خبر تازه ای از طرف مریضی که توی اتاق افتاده بود نمیشد دلم داشت از تنهایی میترکید نیاز داشتم به صحبت کردن با کسی که حالم رو بفهمه و دلداریم بده هیچ کس را پیدا نمی کردم به جز عمه نسرین که تا آخرین لحظه نگران حال پسر خوندش بود برگشتم توی خیابون و از توی ماشین گوشیم رو برداشتم وقت نکردم صفحه اش را باز کنم تا خودم شمارشون رو بگیرم عمه نسرین بارها و پشت سر هم زنگ میزد و زنگ میزد با دستای لرزون ارتباط رو وصل کردم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم عمه نسرین از پشت خط نالید _ میدونم یه اتفاقی افتاده فقط بهم بگو چی شده الهه فقط بگو چی شده ؟؟ بغضم ترکید مادر بود و دلش خبردار می شد مادر بود و دلش طاقت دوریه فرزندش را نداشت مادر بود و خیلی زود تر از بقیه دیگران متوجه احوال فرزندش می شد اشک می ریختم و لب باز کرده بودم نمی دونستم چه جوری جوابش رو بدم دوباره صدام زد و گفت _الهه جان ؟ جان عمه تورو خدا قسمت میدم به خاک پدرت بگو ببینم چه اتفاقی افتاده عمه من طاقتشو دارم خدا بهم گفته بود یه چیزی میشه لب باز کردم و جواب دادم _ تصادف کردیم همین یک کلمه کافی بود تا عمه جیغ بزنه و اقا سهراب را با خبر کنه آقا سهراب گوشی را برداشت و پشت سر هم سوال پرسید و من جواب دادم و گفت تا چند ساعت دیگه میرسه همین بیمارستانی که ما هستیم زار و پریشون کنار جدول کنار خیابون نشستم و در دل خدا رو صدا زدم به کریمی و رحیم بودنش قسمش دادم که کمکم کنه و دستم رو بگیره دستم را بگیره تا تنها نباشم بعد از این که این همه حسرت کشیدم و تازه قرار بود دل بدم به کسی که میدونستم تنها پشت و پناه همه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
- 🎈 - 👸🏻 - 🖤 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
| 🦋 | 🌸 | ✨ 『』 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) در عرض کمتر از یک ساعت بود که هر کسی که توی سیاه‌کمر می‌شناختم و مارو میشناختن جمع شده بودند توی بیمارستان کرمانشاه و جویای احوال ایلزادی بودند که یتیم بزرگ شده بود اقاسعراب داشت با همکارانش صحبت می‌کرد چند دقیقه گذشته بود ازش خبری نبود دلم آتیش گرفته بود و تاب و توان صبر کردن آرام گرفتن نداشتم باید هر خبری بود به من هم می‌گفتند اینکه توی انتظار چنین بسوزم و منتظر باشم عمه نسرین در حال شیون و زاری بود و ماهرخ خانوم و ایلناز سعی می‌کردند آرومش کنن عموی تازه واردم ایستاده بود و فقط منو نگاه میکرد پونه خانم به هورا چنان به سر و صورت خودشون میکوبیدن که انگار خدای نکرده بلایی سر ایلزاد اومده باشه از ترس گریه های پونه خانم چادرم را جمع کردم و با عجله دویدم به سمت ورودی بیمارستان عمو ناصر که من را زیر نظر داشت میدونست چنین واکنشی نشون میدم خیلی زودتر از بقیه خودش رو بهم رسوند دستم رو گرفت و با عصبانیت گفت _ کجا میری؟ جواب دادم _ میرم تا ببینم چه خبره بخدا مردم و زنده شدم چند ساعته هیچ کس به من نمیگه اون تو رو داره چه اتفاقی میوفته خیلی ناگهانی و بی هوا بازوهامو گرفت بعد پرت شدم تو بغلش _آروم بگیر بهت میگم شوکه از بغلش خارج شدم _مگه‌ خبر دارین؟ سرشو تکون داد و با تأسف گفت _رفته تو کما 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞