eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت137 #نویسنده_سیین_باقری دو هفته ای میشد که دانشگاه
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 اونقدر سرگرم فکر کردن به گذشته و اتفاقاتی که افتاده بود بودم و نگاهم به پارچه های مشکی روی دیوار بود و در دل دعا میکردم که خدا عاقبت من و هرکسی که توی این عمارت زندگی میکنه ختم به خیر ونه و با اباعبدالله درد دل میکردم رازونیاز که متوجه نشدم حتی برای ناهار هم به عمارت نرفتم و همچنان روی تاب نشستم و تاب میخورم صدای مداحی از توی کوچه هیئت هایی که رد میشدن میومد دلم را همراه خودشان می‌بردند به روزایی که سرخوش و شاد با راضیه چادر سر میکردیم سربند مشکی داره به مچمون می بستیم و با فانتزی های مذهبی شاد بودیم و می رفتیم هیئت یه دل سیر اشک میریختیم دل سنگینمونو سبک می‌کردیم از رو تا بلند شدم رفتم سمت عمارت رفتم اتاقم مقعنه و چادر مشکیمو از روی چوب لباسی برداشتم پوشیدم و اماده ی رفتن به هییت های خیابونی شدم احسان و بقیه توی خواب نیمروزی بودن پس بدون اطلاع زدم بیرون و خودمو به اولین تجمع عزاداری رسوندم کنار خانوما اروم اروم قدم برداشتم و باهاشون همراه شدم از زیر چادر منم شبیه بقیه به سینه زدم و عزاداری کردم بسم الله بپوشید پیراهن مشکیارو بسم الله بیارید علم و بیرقها رو بسم الله .. کم کم اشک چشمم جاری شد با دیدن اقایونی که شال مشکی انداخته بودن دور گردنشون دلم پرکشید به سالهای قبل که مهدی اول ماه شال عزاشو در میاوورد و مینداخت دور گردنش به گفته ی خودش اشکای چشمشو با همون شال میگرفت وصیت کرده بود موقع مرگ شالو باهاش دفن کنن که به برکت همون آبرو گرفته از اباعبدلله دلم میخواست گوشه ای پیدا کنم و به حال دلم زار زار اشک بریزم دسته های عزاداری به همدیگه رسیده بودن و توقف کردن گوشه ای پیدا کردم چادرمو جمع کردم و نشستم تکیه زدم به دیوار دوباره مداح دم گرفت الحمدلله که دوباره محرمت رو دیدم الحمدلله که دوباره به آرزوم رسیدم دلم برای راضیه تنگ شد که هرسال همراهم بود تو این هییتها و مراسما نگاهمو چرخوندم بین سینه زنایی که دم گرفته بودن دوباره بخونید روضه ها رو لحظه ای بین دسته های سینه زن چهره ی اشنایی دیدم خیلییی اشنا انگار که هرروز دیده باشمش اقایی شاید ۵۰ ساله با موها و محاسن سفید دوباره دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم هرچی فکر کردم نمیدونستم کجا دیدمش ولی مطمئن بودم دیدمش بیخیال شدم و دل دادم به مداح 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍃 💚 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
『🌸💫』 . . | | . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
هر ڪس‌عادت‌به‌تأخیردر‌نمازها ڪرده‌اســت‌خود‌را‌براے‌تأخیر‌در همــــه‌امـــــور‌زندگے‌آمــاده‌ڪنـد! تأخیر‌درازدواج‌و‌ڪسب‌رزق‌و . . . ‌.. کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
↟🎈.✿ بعضے آدمہا باعثــ میشن خندتون ڪمے بلند تر، لبخندتون درخشانتر ،وزندگیتون بہتر بشہ سعے ڪنیم از این آدما باشیم . . .(: |🖇|🙃♥️ ❥•ツ•🦋•🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
•💕• مادرم بھ من آموخت... چادر سر کردن بلدی نمےخواھد! عشق‌ مےخواھد.. :)♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
حجابــ مانند اولیـــݩ خاكریز جبهه 💣🕳 است كه دشمــݩ براﮮ تصرفــ سرزمینـــﮯ🔮  حتماً ‌باید اوݪ آݩ را بگیرد.👀 ہست؟؟! شہید مطہرے کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🕊| «لاَ تَقُولُوا بِاَلْسِنَتِكُمْ مَا يَنْقُصُ عَنْ قَدْرِكُمْ». امام حسين (ع) فرمود: «چيزى كه از ارزشتان بكاهد، بر زبان جارى نكنيد». 📚| (جلاء العيون، ج ۲ ص۲۰۵ ) کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت138 #نویسنده_سیین_باقری اونقدر سرگرم فکر کردن به گ
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 غروب شده بود که مداح اعلام کرد جهت اقامه نماز مغرب و عشا میریم سمت مسجد علی ابن ابی طالب ترس از اینکه اهالی خونه نگرانم بشن بیخیال نماز جماعت شدم و رفتم سمت باغستون کوچه باغهای اون اطراف دیوارهای کوتاهی داشتن که از روی هر دیوار شاخ و برگ درختها آویزون بود و سایه مینداخت تو کوچه هیچوقت همسایه های عمارت رو ندیده بودم به گفته ی بابابزرگ اینجا رو به حال خودشون گذاشتن و رفتن خارج از کشور ماشینی از پشت سرم نور انداخت وسط کوچه و قبل از اینکه بتونم خودم بکشم کنار به سرعت رد شد و دوتا خونه بالاتر از عمارت متوقف شد گرد و خاک روی چادرمو کنار زدم و زیر لب غرغر کردم _چقدر ادم باید بی فرهنگ باشه اخه نمیبینی دارم رد میشم حتما باید سرعتتو به رخ بکشی و مردم رو بکنی زیر خاک و خل انگار نه انگلر کسی اینجا داره رد میشه یکم مراعات هم خوب چیزیه رسیده بودم به در عمارت لحظه ای نگاهم افتاد به ماشین مدل بالایی که چند لحظه پیش قاتل تمیزی چادرم شده بود اخمی کردم و ناخواسته منتظر موندم تا راننده اش پیاده بشه ولی قبل از راننده کمک راننده پیاده شد همون مردی بود که چند دقیقه پیش توی هییت دیده بودمش و فکر میکردم اشنا بنظر بیاد اخمی کردم و رو برگردوندم انقدر قدرت نفوذ نگاهش زیاد بود که از پشت سر هم احساس میکردم بهم پوزخندی زد و رفت سمت در باغشون تا باز کنه ولی راننده پیاده نشد و از شیشه هایی که ۱۰۰ در ۱۰۰ دودی بودن چهره اش مشخص نبود کلید انداختم دروباز کردم با دیدن ماشین محمد مهدی تو حیاط ذوق زده دویدم سمت عمارت اما به ناگهان یادم اومد که چیزی بین ما نیست و حتی همین ذوق کوتاه میشه زمینه ساز گناه باشه باشونه هایی افتاده وارد ساختمون شدم مامانو اولین نفر دیدم که در حال صحبت کردن با تلفن بود احسان که مدام در رفت و امد بود ک مهدی که چشماشو بسته بود و به مبل تکیه داده بود زیر لب سلام دادم که با شنیدن صدای من احسان منفجر شد و اومدم سمتم دستشو برد بالا تا بکوبه تو صورتم که مهدی داد زد _احسان احسان با حرص دستشو انداخت پایین با صدای گوشخراشی گفت _کدوم گوری بودی سه ساعته احمق بی مغز چونه هام لرزید _بخدا هییت بودم خواب بودین رفتم اونجا گوشیمم نمیدونست کجاست که با خودم ببرم محمد مهدی پوفف کرد و مامان غرغر کنوم رفت سمت اشپزخونه تا چایی میل کنه و اعصابش اروم بشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
بہ‌ خـدا دࢪ دݪ و جانـمــ؛ نیسٺ هیـچــ، جـز حسࢪتِ دیـداࢪشـ♡ [🦋🥀✨🍃] :) کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
📿 به‌هر‌کس‌که‌بیراهه‌رود‌این‌جمله‌گویید صراط‌مستقیمی‌جز‌عـــــــــــلی‌نیست . 💛 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت139 #نویسنده_سیین_باقری غروب شده بود که مداح اعلام
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 حرکت ناگهانی احسان فرصت فکر کردن درباره اومدن محمدمهدی و یا اینکه کی برگشته و ازم گرفت واکنشی نشان ندادند و با قدم های اروم و شانه های افتاده رفتم سمت پله ها تا برم توی اتاقم نشستم موقع اذان بی هدف با تصویر توی دستم بازی کردم بلند شدم نماز مغرب رو اقامه بستم و همراه با الله اکبر در اتاقم باز شد توجهمو دادم به نمازم و تا پایان سلام دادن نگاهی به سمت پاهای کشیده ای که شلوار لی آبی پوشیده بود و تیکه ای از پیراهن مشکی رنگش روی شلوارش افتاده بود سلام‌ نماز دادم و به سبک همیشه دستمو بالا اووردم و دعای سلامتی امام زمان رو خوندم خم شدم مهرمو بوسیدم و سر راست نکرده صدای خش داری گفت قبول باشه بدون لبخندی که همیشه به لب داشتم جواب دادم ممنونم _کارت دارم چادرنمازمو به صورتم نزدیک کردم و منتظر حرف بعدیش موندم _بیا و مخالفت کن _احسان میگه .... بیحوصله دستی تکون داد _احسان به فکر من نیست بی رحم جواب دادم _به فکر من هست اومد نشست کنار جانمازم _د نیست دختر خوب اون نمیفهمه کله ش باد داره فکر میکنه میتونه بره اون خراب شده و تلافی این سالها رو در بیاره صورتشو اوورد نزدیکتر و با التماس ادامه داد _بری اونجا برگشتی در کار نیست دلم ترسید محمد مهدی از چه خبر داشت که من خبر نداشتم چی میدونست که من نمیدونستم و احسان لب باز نمیکرد و ما را در جریان قرار نمی‌داد و با اطمینان کامل می گفت بهم اعتماد کنید دلم ترسید دو به شک شدم رو برگردوندم سمت شو با صدای آرومتری پرسیدم از چی خبر داری که من خبر ندارم چشماشو باز دستاشو مشت کرد ضربه آروم روی زانوش زد با کلافگی جواب داد _نپرس ازم بهم اعتماد کن من تا حالا بد تورو نخواستم از این به بعد من نمی خوام دوباره با التماس گفت التماس می کنم به همین تربت اباعبدالله قسمت میدم بیا مخالفت کن قصد کن از این جا بری و به هیچ احسان و ایلزادی اعتماد نکن گلوم خشک شده بود و توان حرف زدن ازم گرفته بود دوباره در اتاق باز شد اینبار احسان بود با دیدن محمد مهدی در اون فاصله نزدیک جری شد و یقه شو گرفت _چته راه به راه چسبیدی به این تو گوشش وز وز میکنی؟ بهت نگفتم بیخیال شو؟ بلند شدم رو به روی احسان ایستاد _بس کن احسان _چیه تو روی داداشت وایمیستی؟ _غلط بکنم _پس بشین تو جات _ولم کن احسان من حال جدل با تورو ندارم خسته تر از این حرفام بعد هم یقه اش رو از دست احسان ازاد کرد و با نیم نگاهی به سمت من از اتاق رفت بیرون احسان خواست حرفی بزنه که نذاشتم ادامه بده _من به داداشم اعتماد میکنم برو احسان بذار نمازمو بخونم بعد هم قامت بستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞