🔅#امام_صادق عليه السلام:
✍️ السَّعيدُ مَن وَجَدَ في نفسِهِ خَلوَةً يَشغَلُ بها
🔴 خوشبخت، كسى است كه براى نفس خود خلوت و فراغتى يابد و به كار اصلاح آن پردازد.
📚 بحارالأنوار، جلد ۷۵، صفحه ۲۰۳
#حدیث💫
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اگر تو نتوانی بخندی ، 🍂💛
برقصی ، آواز بخوانی،
زندگیت مانند یک کویر است.
زندگی باید مثل باغی شود 🍂💛
که در آن پرندگان آواز میخوانند
گل ها شکوفه می دهند
و درخت ها به رقص در میآیند ، 🍂💛
جایی که خورشید با شادمانی برخیزد.
این یکی از بزرگترین حماقت های بشر است
که در دنیا هیچ دانشگاهی هنر زندگی کردن ،
هنر عشق ورزیدن 🍂💛
و هنر شاد بودن و مراقبه کردن را
به مردم آموزش نمیدهد . . .! 🍂💛
تمام چیزهایی که در دانشکده ها تدریس میشوند
نمیتوانند به تو احساس شوخطبعی بدهند . . .
بهجز عشق نيايشی نيست!🍂💛
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
✨محمودرضا
همیشه #معطر بود...
همیشه #شیک میپوشید...
بسیار چهره ی دلنشینی داشت و همین چهره و #اخلاق پسندیدهاش برمحبوبیتاش میافزود.
✨همیشه مورد توجه دوستانش بود ، انقدری که حتی زمانی که #خوابیده بود از او عکس میگرفتند!!!
✨گاهی وقت هاکه بچه ها کسل یا بیرمق یا غمگین بودند؛ میآمدند و با محمودرضا هم صحبت میشدند و اصلا انگار تماااام غمهاشون رو #فراموش میکردند...
💢به نقل از همرزم شهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی💞
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#سخن_بزرگان 🕊
#حاج_اسماعیل_دولابی :
یک وقت نگویید هرچه دعا میکنیم
مستجاب نمیشود اگر خدا نمی خواستشما نمیتوانستید دعا کنید.
وقتی باحال دعا باخدا حرف میزنیم
این راخدا خواسته که نصیب ماشده
است بیجهت دست ها را بالا
نگرفته ایم خودش اول اجابت کرده
بعد ما دعـا کردیم.
#پروفایل 🕊
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بـاید بفهمیم دنیا
محضرخـداست
بفهمیمدنیاراهاست
به #مقصدخـدا 🦋
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت292 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت293
#نویسنده_سیین_باقری
چند ثانیه بعد احسان با احتیاط درو باز کرد
_چخبره الهه
از جا بلند شدم رو به روش ایستادم بدون معطلی پرسیدم
_ماهرخ خانم میگه مامان رفته برای دایی فاتحه بخونه مگه دایی محسن چیشده؟
احسان با شتاب سرشو اوورد بالا و ماهرخ خانمو نگاه کرد
ماهرخ هم با دستپاچگی گفت
_متاسفم
منتظر جواب نموند و از پله ها رفت پایین
برگشتم سمت احسان و سوالی نگاهش کردم
کلافه سرشو تکون داد و با بیحوصلگی گفت
_چیو میخوای بدونی؟
_اینکه مامان رفته کجا
بیحوصله تکیه زد به چارچوب در و جواب داد
_رفته سر قبر دایی
هینی کشیدم و گفتم
_زبونتو گاز بگیر
خندیدو گفت
_ما یه دایی دیگه هم داشتیم که فوت شده
راضیه همونطور پریشون اومد کنار احسان ایستاد
_قبل از اینکه ماها به دنیا بیایم کشته شد
همزمان منو راضیه دست گذاشتیم روی دهانمون
_بابا نادر اونو کشته البته ابهام وجود داره
هربار که احسان اطلاعاتی درباره گذشته میداد جوشش مایع تلخی رو ته گلوم احساس میکردم
ناباور گفتم
_با .. بابا قاتل بوده؟
پوزخندی زد و گفت
_قاتل اونموقع با الان فرق داره
چند ثانیه مکث کرد و دوباره ادامه داد
_دایی مهدی سهوا باعث میشه بابای ایلزاد بمیره خب وقتی یه ادم از طایفه ای کشته میشده دیگه ساکت نمیموندن انتقام رو به روش خودشون میگرفتن قانون و منطقی هم نداشتن
مامان رسید چادرش خاکی بود و چهره اش خسته
_داری قصه ی باباتو میگی؟
احسان پوووفی کشید و سرشو تکون داد
_گفتی بابات داییتو کشته؟
احسان تخس جواب داد
_بابا نکشته افراد غریبه کشتن
مامان پوزخند زد و کنار دیوار سُر خورد
_بابات وقتی فهمید من کسی دیگه رو دوست دارم و اونم منو دوست داره طمع کرد خودشو به آب و آتیش زد تا خودشو برسونه به من و داغ این عشق رو به دل عقیله و برادرش بذاره
_عقیله مادر مهدی؟
مامان سرشو تکون داد
_عقیله و عامر کارگر خونه ی ما بودن ولی از بزرگیشون شدن سرور خونه
عقیله شد عروس عمارت و عامر خودشو جا داد تو دل اهالی ولی از بد روزگار بابات پیداش شد
احسان با تشر گفت
_مامان نادر خان حتی اگه عشق شما نبوده باشه بابای ما بوده
مامان انگار حرف احسانو نمیشنید
_عامر خودشو کشوند کنار من به نادر جواب مثبت نداده، جمشید اومد عمارت و گفت زمین رعیتو گرفتیم بابا گفت بشرطها و شروطها ناصرو فرستادن مامور مالیات مهدی شد مامور نظارت
سر زمین گلاویز میشن و از بد خواهی دنیا ناصر میمیره
آهی کشید و ادامه داد
_ناصر که مرد جمشید و نادر آتیشی شده بودن ب ای انتقام میگفتن یه نفر گرفتین یه نفر میگیریم
دو سال طول کشید مهدیو زیر نظر داشتن ترسیدیم
صادق خان گفت خون بس کنید
کی بیچاره تر از ملیحه
سر ماه ملیحه رو برداشتن بردن عمارت وفایی
رخت عروسیش به دو روز نکشید شد رخت عزای برادر بزرگترش
_نادر خان که خون بس گرفته بوده مامان چرا باید دایی رو میکشت؟
پوزخند زد و جواب داد
_کینه جوری تو دل آدم رخنه میکنه دختر سه روزتو صیغه ی ۹۹ ساله ی کسی میکنی که نمیدونی بزرگ که شد چیکاره میشه
دست به زانو بلند شد و گفت
_تخم کینه ریشه میدونه هفت نسل آدمو میسوزونه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
سر و سامـان بدهے
یا..
سر و سامـان ببرے
قلب♥️مݩ سوے
شمـا..
میل تپیدݩ دارد..
#حسیݩجانـم🍃
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🧡🍂]
.
رفیق شهـید یعنے:
تو اوج نا اُمیدی
یہ نفر پارتے بین ـتو و ـخدا بشہ!😍
وجوری دستت رو بگیره
ڪہ متوجہ نشے :)🍃
.
#محمدرضادهقانامیری♥️🌚
.
-رفـاقـت تا شهــادت
.
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| مقاممعظـمرهبرے
این آقا هم، بدنش خـاک خواهد شد..،
خوراک مـار و مـور خواهد شد..،
و جمهورےاسلامے همچنان
خواهد ایستاد . . .🌱
#افول_آمریکا✋🏼
#ترامـپ
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت293 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت294
#نویسنده_سیین_باقری
مامان که رفت توی اتاقش احسان با پوزخند بلند شد و گفت
_من باورم نمیشه بابام قاتل بوده باشه
از جا بلند شدم
_ولی من به حرف مامانم ایمان دارم
برو بابایی گفت و دوباره برگشت به اتاقش صدای ایلناز از طبقه دوم میومد قبل از اینکه برسه به اینجا رفتم توی اتاقم درو بستم
میدونستم سر ناهار صدام میزنن که برم باز به تعیین تکلیفی که بابابزرگ برامون کرده بود گوش بدم
موهامو شونه زدم کت و دامن بلند سبز یشمی که به تازگی ماهرخ خانم به کمد لباسام اضافه کرده بود رو پوشیدم
روسری بلند طلایی رنگی برداشتم و لبانی دور سرم پیچیدم جوری که تا روی شکمم کشیده شده بود
چنتا ضربه انگشت به در اتاق خورد
_بفرمایید
اینه نگاه کردم تا ببینم کیه درباز شد و ایلزاد درحالیکه سرش پایین بود وارد شد
فورا برگشتم سمتش و زودتر سلام کردم
کم کم سرشو آوورد بالا
_سلام
اخمی که به چهره داشت بیشتر از حالت عادی بود
سرمو انداختم پایین و بی هدف تو اتاق دور خودم گشتم
_بیا پایین بابابزرگ منتظره
_داشتم میومدم
پوزخند صدا دارشو شنیدم
_ببخشید اطلاع دادم
جوابی ندادم بازهم منتظر موند طاقت نیاوورد به زبون اومد
_نپرسیدی چرا نیومدم دنبالت
زور تو دست ایلزاد بود تو دست جمشید خان تو دست احسان بود جنس ضعیفه بوده همیشه
با بغض جواب دادم
_همونطور که صلاح دونستی یه روز برم حتما صلاح دونستی دو روز نرم
تعجب نگاهشو دیدم خیلی زود اخم جایگزینش شد دستی تو موهای نامرتبش کشید و جواب داد
_قضاوت کردی
اومد رو به روی آینه قدی اتاقم کمی خودشو مرتب کرد مثل همیشه شلوار مشکی پیراهن رنگ تیره به تن داشت
_کلاس نداشتی که نیومدم
حالا نوبت من بود تا تعجب کنم
پس همه ی مردا هم نمیتونستن ذاتی بد و بدجنس داشته باشن همونطور که همه ی زن ها نمیتونستن ضعیف و شکست پذیر باشن
_معذرت میخوام
دوباره پوزخندی زد و گفت
_پیدا کردی؟
گیج پرسیدم
_چیو؟
_همونیکه ده مین داری دنبالش میگردی معلوم نیست چیه
خندید و گفت
_بیا بریم پایین که جمشید خان برنامه داره
داشت میرفت بیرون با دو قدم بزرگ خودمو بهش رسوندم
_میدونین میخواد از چی بگه؟
سرشو خم کرد و ابروهاشو داد بالا
_هرچی بگه به جون و دل پذیرام
لبخند گشادی زد و از اتاق رفت بیرون با دنیایی از بهت پشت سرش روانه شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞