eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 وای از پیچیدگی نفس انسان ! شیطان را از در می‌رانی ، از پنجره باز می‌آید و چه وسوسه‌ها ڪه در انسان نمی‌ڪند . می‌گوید : برو با تقوای بیشتر خود را بساز ، ایمانت را قوی ڪن و بازگرد ! رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
. . انقلابے مثـبت حتے اگر هیـچ کاره هم باشد خودش را مسئول‌ترینـ افراد مے‌داند و وارد میـدان مے‌شود عزیزان من! جوانان انقلابےِ مثـبت باشید♥️✌️🏻 . . جهاد علمے رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
°•🦋•° 🦋مےگویند براے شناختـ دختر مادرش را باید دید 🌸من دختر فاطمـہ(س)ام❤ از مادرم آموختہ‌ام 🦋نامحرمـ بودن بہ چشم بینا نیستـ؛ 🌸مادرم را اگرشناختے تمام دختران پاڪ سرزمینمـ را خواهےشناختـ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
شعرهایم همگے ترجمه ے دلتنگیست بے تو دلتنگترین شاعر تاریخ منم...! ❤️✋🏻 ‌‎ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دل تنها نردبانے است ڪه آدمی را به آسمان میرساند و تنها وسیله ایست که خدارادر مے یابد... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت431 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) استرس افتاد تو جونم بعد از خبر فوت پدربزرگ خان همیشه منتظر یه واکنش و خبر بد بودم _با ایلزاد مشکلی نداری؟ نگاهمو دوختم به انگشت شصتم و جواب دادم _چه مشکلی؟ عصبی بود ولی نمتونستم بفهمم از چی _با بودنش با اومدنش با وجودش د آخه دختر خوب کی بهت گفت برگردی اون جهنم چرا به داداشت اعتماد نکردی اصلا مامان چرا فراریش دادی؟ _مادر من اومدم ثواب کنم _تو چرا برگشتی الهه تو خونه ام ازت پرسیدم جواب ندادی مامان دخالت کرد _میگه عکس دیده از مهدی با یه دختر که نمیدونه کیه قلبم تپش گرفت نگاهم رفت سمت اتاقی که راضیه توش خواب بود _بهم گفت سیاه کمر بودیم بهم گفت فقط نمیفهمم کی براش فرستاده که اگه بفهمم به ولای علی ازش نمیگذرم اومد جلوی پام روی زمین زانو زد _بگو بهم بدونم کی برات عکسی داده که میتونم قسم بخورم چیزی که تو برداشت کردی نبود د آخه مهدی نابود شد سر تو زندگیشو بیخیال شد _نمیگه بهمون ما خیلی ازش پرسیدیم میدونستم مامان به نتیجه نرسیده وگرنه آدمی نبود که بخواد آبرو داری کنه _از عقیله هم پرسیدم نگفت یعنی نمیدونست فقط گفت قبل از عید مریم رفته دیدن مهدی تهران بودن _پس هرکی عکس داده به این تهران بوده عامر خان جو رو متشنج دید _احسان دونستن این موضوع چه کمکی میکنه به وضعیت الان الهه؟ _دشمنمو که میتونم بشناسم عامر خان _کدورت جدید پیش میاد _چه کدورتی عامر از چی خبر داری؟ _از چیزی خبر ندارم ولی احساس خوبی هم ندارم صدای کشیده شدن دسته ی در اتاق راضیه نگاهمونو به اون سمت چرخوند راضیه با وضع پریشون و نامرتب اومد بیرون چشمهاش قرمز شده بود دستاش میلرزید احسان خیز برداشت سمتش دستشو گرفت _خوبی؟ چت شده؟ راضیه بی توجه به احسان اومد جلوتر کنار مامان نشست با صدای بم و خش دار گفت _اونیکه عکس فرستاده برای الهه .. مَ .. من بودم خاله کاش هیچوقت نگفته بود اگه نگفته بود من لو نمیدادم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
[♥🏢] ⊹أنا حقًا لا أعرف مآذا تعنے أحبك ⊹من معنای دوستت دارم را نمےدانم!🥺🍃 ⊹اعتقد أنها تعنے لا تتركنے هنا وحيدًا ⊹فقط مےدانم كه يعنے مرا اين‌جا تنها رها مكن!🤭🌸 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت432 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) صدای هیین مامان همزمان شد با قدمهای بلند احسان سمت راضیه عامر خان موقعیت رو خطرناک دید بلند شد تا جلوی احسان رو بگیره ولی زور احسان بیشتر بود بازوی راضیه رو گرفت و از روی مبل بلندش کرد _تو چه غلطی کردی؟ مامان بازی احسانو کشید _ولش کن ولش کن چیکار میکنی احسان حواست هست؟ حواسش نبود دوباره غرید _میگم چه غلطی کردی تو که بیس چاری ور دل من بودی کی وقت کردی عکس رد و بدل کنی؟ راضیه دست احسانو پس زد اشکای رو گونه اش رو پاک کرد _من مریم رو نمیشناختم دلمم سوخته بود برای الهه قبل عیدی که الهه هنوز شیراز بود مامان برام زنگ زد گفت .. بغض با صدا ترکید و به هق هق افتاد بلند شدم رفتم‌ سمت آشپزخونه تا آب بیارم براش ولی صداشو میشنیدم _گفت به الهه بگو خودتو معطل کی کردی اینکه پی .. پی عشق و حاله بخدا احسان من نمیدونستم اون دختر خواهر مهدی هست نمیدونستم تا رسیدم راضیه نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود اشک میریخت رفتم کنارش نشستم لیوان آبو به لباش نزدیک کردم _نمیخورم _یعنی خاک برسرمن که زنمم حرفشو بهم نمیزنه میره هرکاری خواست میکنه بعد گندش که در اومد من با خبر میشم احسان میزد تو سر خودش مامان شوکه نگاهش میکرد راضیه نشست کنار احسان التماس کرد _باور کن من نمیدونستم میترسیدم بهت بگم دعوام کنی اونموقع گفتی با مامانت در ارتباط نباش نمیتونستم احسان دست احسانو گرفت روی صورتش و بدون خجالت بوسید عامر خان پرسید _سهیلا خانم ... مامان نذاشت حرفشو تموم کنه گفت _میدونه مریم خواهر مهدی بوده _نمیدونستم مامان چنین قصدهایی داره به خدا نمیدونستم از ته قلب راضیه رو باور داشتم میدونستم خواسته دلسوزی کنه ولی زندگی منو کن فیکون کرده بود شاید سرنوشتم همین بود شاید باید چنین اتفاقایی میوفتاد _از چی ناراحتین؟ احسان با شتاب گردن کشید سمتم _یعنی چی؟ _شاید سرنوشت من همین باشه من ناراحت نیستم‌ شما هم نباشید _چی میگی دختر دل برادرزاده ام خون شد میگی من راضیم؟ _برادر زاده ی شما هم سرنوشتش شبیه عامرخان خواهد بود مامان دلش سوخت _دور از جون ایلزاد _دور از جونش ولی من حرفم سر سکوتشه چرا یه کلمه از نقشتون به من نگفتین؟ احسان سرشو انداخت پایین _الانم به سرنوشتم راضیم مامان این گندو هم نزنید بدتر گندش در میاد بلند شدم با قدمهای سست رفتم سمت اتاقم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
💍 خواستگارها آمده و نیامده پرس و جو مےکردم کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ باقے مسائل برایم مهم نبود☺️ حمید هم مثل بقیہ اصلا برایم مهم نبود کہ خانہ دارد یا نہ وضع زندگیش چطور است اینها معیار اصـلیم نبود شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد♥️ حمید هم بہ گفتہ خودش حجاب و عفت من را دیده بود و بہ اعتقادم درباره امام و ولایت فقیہ و انقلاب اطمینان پیدا ڪرده بود در تصمیمش براے ازدواج مصمم تر شده بود🍃 ↓ شهید حمید ایرانمنش رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
.🤍🌸. . . . . ‍ | ⚡️ ✍ اُمُّل بودن جسارت میخواد... اینکه وسط یه عده بی نماز، نماز بخونی!! اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون حجاب داشته باشی!! اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!⛔️ اينکه تو فاطميه بپوشى و مردم عروسى بگيرن!!🎊 اينکه به جاى آهنگ و ترانه، قرآن گوش کنى!!🔇 ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخر است، به خودت افتخار کن،🌸 تو خاصی..✨ تو فرزند زهرايى..😇 تو على هستى.. تو منتظر ..🌷 تو گريه کن حسينى نه اُمُّل💔 بگذار تمام دنیا بد و بیراهه بگویند!! به خودت... به محاسنت..☘ به .. به .. به سیاه بودنش..⚫️ می ارزد به یک لبخند رضایت فاطمه س.. با افتخار قدم بزن!!..🌹 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2