الی الحبیب
|#دیداریار|
#حاشیهنگاری حاجرحیم #آبفروش
از دیدار ستایشگران اهلبیت(ع)
با رهبرمعظمانقلاب؛ ۱۴۰۲
🔸(قسمت دوم)
«وقتی آغوشت از بغل اشباع میشود!»
بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا #نایین و #یزد و #کرمان و #بم و #نرماشیر تا #چک_چک و #خرانق و...، حق بدید بین آمادهسازی و تنظیم یادداشتها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایتهای شیرین و رشکبرانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از #گلزار_شهدای_کرمان و صدها شهیدی که هریک را قصهای است، از مزار شهید #رضا_عادلی در آنسوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید #عادل_رضایی در اینسو تا منزل ساده پدری #عادل تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، #علی_تورانی تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، #حسن_و_حسین_محمدآبادی، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید #کریم_کاویانی غرس شده بود، همانکه حافظ قرآن و نهجالبلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانوادهای زرتشتی بودهاست؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی میکند...
به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت میکند...
بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت...
💠💠💠
حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال میکنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچوخم خیابانهای تهران که میشویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم میکنم که صبحانه درخدمت باشیم! کلهپاچهای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دلآشوبه مرا دیده است، از من نگرانتر است...
از جمهوری که میپیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکهام میکند، نرسیده به جمعیت میزنم روی ترمز و وارد هلالی میشوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابانها را دور میزنم، به امید آنکه داخل جمهوری توقفگاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشینها ردیف شدهاند، آخرین کوچه بنبست قبل از کشوردوست توجهم را جلب میکند، دندهعقب میگیرم و وارد کوچه میشوم، حس بسیارخوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن میشوم، تمام وسایل جیبهایم را خالی میکنم روی صندلی، به جز کاغذ و قلمی که از دیشب تدارک کردهام و گوشی!
پیاده راهی بیت میشویم... خانم #گنجی هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی میکنم و با فاصله پشت سرش میروم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم...
💠💠💠
از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حالواحوالکردنها شروع میشود، نمیدانی به کدام طرف بروی و با کدامیک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج #مهدی_رسولی و عدهای از جوانترها حلقه زدهاند... آنسوتر عدهای از بچههای خوزستان... شیخ #علی_آل_کثیر را میبینم در کنار شیخ #مهران_جامعی... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... #محمد_طالقانی پدرش را معرفی میکند و عرض ادب میکنم...
وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس میکنم پیچهای بغلم شل شده!
#میثم میآید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه اینجا!» پشتبندش #مهدی_تدینی و کمی اینورتر #سعید_کرمعلی که همین چندروز پیش حسابی زحمتش دادهام... #امید هم هست، مثل همیشه سرحال و خندان...
بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ #محمدعلی_رضاپور پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو
اصلا دعوت نشدم به دیدار😊»
به امید منتقل میکنم و میگوید خودتان که میدانید، فقط مدیران هیأتهای برگزیده دعوت بودهاند، نه اشخاص برگزیده... من هم همینجا مینویسم که شیخ بخواند!
ادامه دارد...
#الی_الحبیب
🆔 @elalhabib_ir
الی الحبیب
|#دیداریار| #حاشیهنگاری حاجرحیم #آبفروش از دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبرمعظمانقلاب؛ ۱۴۰۲
|#دیداریار|
#حاشیهنگاری حاجرحیم #آبفروش
از دیدار ستایشگران اهلبیت(ع)
با رهبرمعظمانقلاب؛ ۱۴۰۲
🔸(قسمت چهارم
«من میخوابم، شما بخوانید...»
وسط میدان، شیخ #جواد_نوری معرکهگردان است، مثل همیشه، تقریباً همه میشناسندش و او نیز همه را... به هرحال کلیدداری مراسم بینالحرمین، کم کسوتی نیست... اما ظاهراً گردِ سپیدِ نشسته بر سر و رویم مانع شده که در ابتدا مرا یادش بیاید...
رو به سوی دیگری میکنم، #سید_احمد_عبودتیان همراه #سید_محمدصادق_هاشمی از یک ماشین پیاده میشوند، به سویشان میروم: بهبه! اصحاب «بند ه »!
#سیدصادق میگوید رحیم شرمندهمان نکن! #سیداحمد از اوضاع میپرسد، در راه گزارشی میدهم...
💠💠💠
#میثم نگران آنهایی است که نرسیدهاند، دائم تماس میگیرد، برخی در راهاند و برخی جواب نمیدهند یا خاموش هستند... چندنفر را من زنگ میزنم... #مهدی_قربانی گوشی را برمیدارد، نزدیک است... #ابراهیم_رحیمی برنمیدارد، #امیر_عباسی جواب نمیدهد و... حاج #مهدی_سلحشور هم که دوباره عزم درس و بحث کرده، امروز امتحان دارد... تعداد مداحان دکتر دارد زیاد میشود!
#سیدرضا را با چندنفر از دور میبینم... اما در شلوغی گفتوگوها، با هم رودررو نمیشویم... برای #علیرضا_شریفی که از سر صبح هرچه میگشتند کارتش پیدا نمیشد، بالاخره المثنی صادر میشود، البته بیعکس... برخی چند کارت داشتند و کارت برخی مفقود شده بود... و برخی هم... #رضا_خورشیدی با کارت مشابه یکبار رفته و برگشت خورده... #میثم شارژش میکند که دوباره برود و بگوید هیچ کارت شناسایی همراه ندارد که مطابقت دهند! اصلاً بگو گفته بودند همراه خودتان هیچ چیزی نیاورید!
بچههایی که مسؤول توزیع کارتها هستند، بعد اطمینان از افرادی که قطعاً نمیآیند، در حد توان کار دیگرانی را که کارت دستشان نرسیده یا مفقود شده یا... را راه میاندازند... یکی میگوید از ساعت نه به بعد شُل میکنند! باید دیرتر بروید... یک گوشه بچههای سازمان، آنطرفتر هواینو، آن گوشه یکی دیگر، اینطرف #میثم... چیزی مثل دلالهای #ناصرخسرو! اما این وسط نقش #شیخ_جواد بیبدیل است، حکم سلطان را دارد! تو مایههای #شکیب در #آوای_باران! کار آن دونفر مشهدی اتوکشیده را هم شیخ راه میاندازد...
💠💠💠
کمکم دارد جلوی درب خلوتتر میشود، #میثم هم که دیگر خیالش راحت شده، کسی زمین نمانده، #شیخ_مرتضی و #شیخ_محمدجواد را که یاران باوفا و همراهان پرسوز و بیساز، پردرد و بیدود و تا اینجای کار کمککارش بودهاند، راهی میکند تا از درب فلسطین بروند...
شیخ #علی_آل_کثیر را هم با کارت #سید_محسن_بنی_فاطمی و با سفارش به خواندن «واجعلنا...» راهی میکنیم!
از دور #امیر_کرمانشاهی همراه چندنفر میرسند، #محسن_سلطانی هم هست، شاعر جوان مشهدی که اشعار زیادی برای امیر کار کرده است... میثم میشناسدش... ساعت گوشی را نگاه میکنم، نه و بیستودو دقیقه را نشان میدهد! جا میخورم خیلی دیر کردهاند...، میگویم مگر قرار نیست بخواند؟!
💠💠💠
دیگر فرصتی نمانده، با کلی نگرانی، دل میکَنم و همراه میثم به سمت ورودی حرکت میکنیم... برمیگردم و خیابان را تا بالا برانداز میکنم مبادا کسی هنوز در راه باشد... هنوز یک دسته نسبتاً قطور، کارت در دست بچههای سازمان است... از کنارشان میگذریم و وارد محوطه ورودی میشویم... ساختمان حاج قاسم را به میثم نشان میدهم و میگویم اینجا هم برای جلسه #الی_الحبیب جای خوبی بود، اما ظرفیتش کم است...
به درب ورودی اصلی که باید تلفن همراه و سایر مخلفات را تحویل داد میرسیم... میخواهیم وارد شویم که میبینم مقابل درب همهمهای است، #هادی_جانفدا شکار است که صندوقهای امانات داخل پر است و امکان تحویلدادن وسایل نیست! یکنفر میگوید صبر کنید باید مسؤول این مینیبوسهای دم درب بیاید، آنجا هم تحویل میگیرند و #هادی میگوید نیمساعت هست که منتظریم بیایند... میروم داخل میبینم که حاج #رضا_بذری، #حبیب، #مهدی_مختاری، #هادی_عسکری و فکرمیکنم #سیدامیر_حسینی هم در همین صف معطلاند... در همین گیرودار، در صندوقها گشایشی میشود! و سربازی که آنجا هست شروع میکند به دریافت وسایل... #حبیب وسایل چندنفر را یکی میکند، چند تلفن و دستهکلید و... شماره را که میگیرد، میگوید اگر هشتادوهشت را بزنند، کرج رفته هوا!
💠💠💠
در راه تهران، یادداشتهای گوشی همینجا تمام میشود و دیگر باید بروم سراغ کاغذها و البته تاحدی هم حافظه و ذاکره... اما هم ایتا بیش از این برای این قسمت نمیکشد و هم من...
دیشب را نخوابیدهام، از اخبار دیشب و اقتدار موشکی سپاه خوشحالم و به طور طبیعی نگران ادامه ماجرا... نماز صبح را در #مهتاب میخوانیم... آقای #کریمی میگوید زودتر بنویسید که کمی هم بخوابید...
من هم میخوابم، اما شما بخوانید...
ادامه دارد...
#الی_الحبیب
🆔 @elalhabib_ir