الی الحبیب
|#دیداریار|
#حاشیهنگاری حاجرحیم #آبفروش
از دیدار ستایشگران اهلبیت(ع)
با رهبرمعظمانقلاب؛ ۱۴۰۲
🔸(قسمت یکم)
«وقتی گیفها هم کم میآورند!»
بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدتها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم...
اما حالا بیش از یک هفته میگذرد و هنوز برگهها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاوردهام...
برگههایی را که شب قبل دیدار، با شوق نوشتن و ذوق خواندهشدن آماده کرده بودم و...
اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور...
از مدتها قبل قرار بود نوشتههای سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضهاش را ظاهراً نداشتم و...
ناهماهنگیهای قبل از دیدار هم از یکسو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الیالحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه اینها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن #عادل_رضایی... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا اینبار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود...
💠💠💠
میروم سراغ یادداشتهای شب دیدار و مرتبشان میکنم برای قسمت یکم...
امسال، از همه سالهای اخیر بدتر بود... خیلی بدتر...
با اینکه خیلی زودتر از همیشه، جلسات هماهنگی برگزار شده بود و تصمیمات خوبی هم گرفته شده بود، اما...
ساعت، سیدقیقه بامداد را رد کرده و هنوز تکلیف بسیاری از اسامی دیدار فردا مشخص نیست!
مدتها بود اینقدر حرص نخوره بودم... احساس میکنم سفیدشدن بخشی از موهای سرم را میتوانم از عمق درونم درک کنم! دستم به جایی نمیرسد، نه اینکه نرسد، اما الآن دیگر چه فایدهای دارد؟ تف سربالاست!
آنقدر انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدهام و یکدرمیان، صفحه مکالماتم با آقای #باباخانی را مرور کردهام، احساس میکنم سر انگشت شستم، باد کرده!
برای فردا خیلی دلشوره دارم، پیشبینی یک فاجعه همهچیزتمام!
وسط این ماجراها و همه اعصابخردیها، خبر ترور ناجوانمردانه #صالح_العاروری، در شبشهادت حاج قاسم و چند روز بعد از شهادت #سید_رضی، بیشتر بههمات میریزد...
باید صبح زود عازم تهران شوم، خودم هم باید پشت فرمان بنشینم، اما از سویی منتظر خبر تعیینتکلیف باقی اسامی هستم و از سوی دیگر دلآشوبه مانع خواب است...
فردایی را که طلیعه سپاهش آمده، خدا به خیر گرداند...
💠💠💠
ساعت از یک بامداد گذشته، یادم میآید که کاغذ و قلم، کنار نگذاشتهام، چارهای نیست، در جستوجوی کاغذی که فردا کالای نایاب است در حسینیه امام خمینی، روحالله را از خواب بیدار میکنم...
برای آخرین بار پیامها را نگاهی میاندازم، خبری نیست که نیست، کاغذ و خودکار و قرصهایم را میگذارم کنار گوشی که صبح جا نگذارم... ساعت گوشی را برای ۴:۵۰ تنظیم میکنم و راهی رختخواب میشوم... ساعت ۱:۱۷ را نشان میدهد... یعنی این چشمها سهونیمساعت بیشتر فرصت ندارند که بسته باشند...
💠💠💠
#امید زودتر از بقیه به درب #کشوردوست رسیده تا کارتهای برگزیدگان مهرواره را توزیع کند، این را از تماس #میثم میفهمم... حضور برگزیدگان مهرواره هواینو در دیدار امروز، بخشی از جوایزشان است، هدایای مادی که هنوز تأمین نشدهاند، حداقل از هدایای معنوی بهرهمند شوند!
به تهران نرسیدهایم که تماسها شروع شد! ابتدا #مجتبی_سرگزی_پور که از زاهدان خودش را رسانده، بعد #میثم و پشتبندش #علیرضا_شریفی و تماس پشت تماس... دارد کابوس دیشب زودتر از آنچه انتظار داشتم، تعبیر میشود... پخش ماشین میخواند و من دلآشوبتر از پیش میرانم به سوی جمهوری: «علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بیمردم!»... و باز هم با خودم میاندیشم... ما که به انحاء گوناگون اعلام آمادگی کردیم برای یاری و مساعدت، نه فقط اعلام کردیم، فهرست اسامی را بچهها کلی وقت گذاشتند، تجمیع کردند، به تفکیک استانها مرتب کردند، به تفکیک کسوت... با رنگهای مختلف دستهبندی کردند و... اما چرا... سؤالات زیادی دور سرم میچرخد و دم نمیزنم... پسرک بالای درختنشین قول داده است پسر خوبی باشد!
فقط دیشب، نزدیک یک بامداد بود که دیگر فایلهای تصویری متحرک(گیفها) هم جوابگوی انتقال حالم نبودند، ناپرهیزی کردم و نوشتم:
«حاجی! نیروهایی که درگیر بودند، از [فلانی] تا [فلانی] و... رو بعد از دیدار مستقیم بفرستید غزه...»
این مقدار از کظمغیظ حال خودم را هم بههم میزد! اگر این شرایط در سالهای دورتر رقم خورده بود، فکر میکنم ناسزایی را در دایره لغاتم دستنخورده نمیگذاشتم...
الآن که بعد از یک هفته دارم نوشتهها را بازنویسی میکنم، کمی آرامترم، هرچند هنوز جایش به شدت درد میکند!
ادامه دارد...
#الی_الحبیب
🆔 @elalhabib_ir
الی الحبیب
|#دیداریار|
#حاشیهنگاری حاجرحیم #آبفروش
از دیدار ستایشگران اهلبیت(ع)
با رهبرمعظمانقلاب؛ ۱۴۰۲
🔸(قسمت دوم)
«وقتی آغوشت از بغل اشباع میشود!»
بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا #نایین و #یزد و #کرمان و #بم و #نرماشیر تا #چک_چک و #خرانق و...، حق بدید بین آمادهسازی و تنظیم یادداشتها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایتهای شیرین و رشکبرانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از #گلزار_شهدای_کرمان و صدها شهیدی که هریک را قصهای است، از مزار شهید #رضا_عادلی در آنسوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید #عادل_رضایی در اینسو تا منزل ساده پدری #عادل تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، #علی_تورانی تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، #حسن_و_حسین_محمدآبادی، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید #کریم_کاویانی غرس شده بود، همانکه حافظ قرآن و نهجالبلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانوادهای زرتشتی بودهاست؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی میکند...
به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت میکند...
بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت...
💠💠💠
حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال میکنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچوخم خیابانهای تهران که میشویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم میکنم که صبحانه درخدمت باشیم! کلهپاچهای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دلآشوبه مرا دیده است، از من نگرانتر است...
از جمهوری که میپیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکهام میکند، نرسیده به جمعیت میزنم روی ترمز و وارد هلالی میشوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابانها را دور میزنم، به امید آنکه داخل جمهوری توقفگاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشینها ردیف شدهاند، آخرین کوچه بنبست قبل از کشوردوست توجهم را جلب میکند، دندهعقب میگیرم و وارد کوچه میشوم، حس بسیارخوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن میشوم، تمام وسایل جیبهایم را خالی میکنم روی صندلی، به جز کاغذ و قلمی که از دیشب تدارک کردهام و گوشی!
پیاده راهی بیت میشویم... خانم #گنجی هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی میکنم و با فاصله پشت سرش میروم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم...
💠💠💠
از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حالواحوالکردنها شروع میشود، نمیدانی به کدام طرف بروی و با کدامیک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج #مهدی_رسولی و عدهای از جوانترها حلقه زدهاند... آنسوتر عدهای از بچههای خوزستان... شیخ #علی_آل_کثیر را میبینم در کنار شیخ #مهران_جامعی... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... #محمد_طالقانی پدرش را معرفی میکند و عرض ادب میکنم...
وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس میکنم پیچهای بغلم شل شده!
#میثم میآید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه اینجا!» پشتبندش #مهدی_تدینی و کمی اینورتر #سعید_کرمعلی که همین چندروز پیش حسابی زحمتش دادهام... #امید هم هست، مثل همیشه سرحال و خندان...
بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ #محمدعلی_رضاپور پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو
اصلا دعوت نشدم به دیدار😊»
به امید منتقل میکنم و میگوید خودتان که میدانید، فقط مدیران هیأتهای برگزیده دعوت بودهاند، نه اشخاص برگزیده... من هم همینجا مینویسم که شیخ بخواند!
ادامه دارد...
#الی_الحبیب
🆔 @elalhabib_ir
الی الحبیب
|#دیداریار| #حاشیهنگاری حاجرحیم #آبفروش از دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبرمعظمانقلاب؛ ۱۴۰۲
|#دیداریار|
#حاشیهنگاری حاجرحیم #آبفروش
از دیدار ستایشگران اهلبیت(ع)
با رهبرمعظمانقلاب؛ ۱۴۰۲
🔸(قسمت چهارم
«من میخوابم، شما بخوانید...»
وسط میدان، شیخ #جواد_نوری معرکهگردان است، مثل همیشه، تقریباً همه میشناسندش و او نیز همه را... به هرحال کلیدداری مراسم بینالحرمین، کم کسوتی نیست... اما ظاهراً گردِ سپیدِ نشسته بر سر و رویم مانع شده که در ابتدا مرا یادش بیاید...
رو به سوی دیگری میکنم، #سید_احمد_عبودتیان همراه #سید_محمدصادق_هاشمی از یک ماشین پیاده میشوند، به سویشان میروم: بهبه! اصحاب «بند ه »!
#سیدصادق میگوید رحیم شرمندهمان نکن! #سیداحمد از اوضاع میپرسد، در راه گزارشی میدهم...
💠💠💠
#میثم نگران آنهایی است که نرسیدهاند، دائم تماس میگیرد، برخی در راهاند و برخی جواب نمیدهند یا خاموش هستند... چندنفر را من زنگ میزنم... #مهدی_قربانی گوشی را برمیدارد، نزدیک است... #ابراهیم_رحیمی برنمیدارد، #امیر_عباسی جواب نمیدهد و... حاج #مهدی_سلحشور هم که دوباره عزم درس و بحث کرده، امروز امتحان دارد... تعداد مداحان دکتر دارد زیاد میشود!
#سیدرضا را با چندنفر از دور میبینم... اما در شلوغی گفتوگوها، با هم رودررو نمیشویم... برای #علیرضا_شریفی که از سر صبح هرچه میگشتند کارتش پیدا نمیشد، بالاخره المثنی صادر میشود، البته بیعکس... برخی چند کارت داشتند و کارت برخی مفقود شده بود... و برخی هم... #رضا_خورشیدی با کارت مشابه یکبار رفته و برگشت خورده... #میثم شارژش میکند که دوباره برود و بگوید هیچ کارت شناسایی همراه ندارد که مطابقت دهند! اصلاً بگو گفته بودند همراه خودتان هیچ چیزی نیاورید!
بچههایی که مسؤول توزیع کارتها هستند، بعد اطمینان از افرادی که قطعاً نمیآیند، در حد توان کار دیگرانی را که کارت دستشان نرسیده یا مفقود شده یا... را راه میاندازند... یکی میگوید از ساعت نه به بعد شُل میکنند! باید دیرتر بروید... یک گوشه بچههای سازمان، آنطرفتر هواینو، آن گوشه یکی دیگر، اینطرف #میثم... چیزی مثل دلالهای #ناصرخسرو! اما این وسط نقش #شیخ_جواد بیبدیل است، حکم سلطان را دارد! تو مایههای #شکیب در #آوای_باران! کار آن دونفر مشهدی اتوکشیده را هم شیخ راه میاندازد...
💠💠💠
کمکم دارد جلوی درب خلوتتر میشود، #میثم هم که دیگر خیالش راحت شده، کسی زمین نمانده، #شیخ_مرتضی و #شیخ_محمدجواد را که یاران باوفا و همراهان پرسوز و بیساز، پردرد و بیدود و تا اینجای کار کمککارش بودهاند، راهی میکند تا از درب فلسطین بروند...
شیخ #علی_آل_کثیر را هم با کارت #سید_محسن_بنی_فاطمی و با سفارش به خواندن «واجعلنا...» راهی میکنیم!
از دور #امیر_کرمانشاهی همراه چندنفر میرسند، #محسن_سلطانی هم هست، شاعر جوان مشهدی که اشعار زیادی برای امیر کار کرده است... میثم میشناسدش... ساعت گوشی را نگاه میکنم، نه و بیستودو دقیقه را نشان میدهد! جا میخورم خیلی دیر کردهاند...، میگویم مگر قرار نیست بخواند؟!
💠💠💠
دیگر فرصتی نمانده، با کلی نگرانی، دل میکَنم و همراه میثم به سمت ورودی حرکت میکنیم... برمیگردم و خیابان را تا بالا برانداز میکنم مبادا کسی هنوز در راه باشد... هنوز یک دسته نسبتاً قطور، کارت در دست بچههای سازمان است... از کنارشان میگذریم و وارد محوطه ورودی میشویم... ساختمان حاج قاسم را به میثم نشان میدهم و میگویم اینجا هم برای جلسه #الی_الحبیب جای خوبی بود، اما ظرفیتش کم است...
به درب ورودی اصلی که باید تلفن همراه و سایر مخلفات را تحویل داد میرسیم... میخواهیم وارد شویم که میبینم مقابل درب همهمهای است، #هادی_جانفدا شکار است که صندوقهای امانات داخل پر است و امکان تحویلدادن وسایل نیست! یکنفر میگوید صبر کنید باید مسؤول این مینیبوسهای دم درب بیاید، آنجا هم تحویل میگیرند و #هادی میگوید نیمساعت هست که منتظریم بیایند... میروم داخل میبینم که حاج #رضا_بذری، #حبیب، #مهدی_مختاری، #هادی_عسکری و فکرمیکنم #سیدامیر_حسینی هم در همین صف معطلاند... در همین گیرودار، در صندوقها گشایشی میشود! و سربازی که آنجا هست شروع میکند به دریافت وسایل... #حبیب وسایل چندنفر را یکی میکند، چند تلفن و دستهکلید و... شماره را که میگیرد، میگوید اگر هشتادوهشت را بزنند، کرج رفته هوا!
💠💠💠
در راه تهران، یادداشتهای گوشی همینجا تمام میشود و دیگر باید بروم سراغ کاغذها و البته تاحدی هم حافظه و ذاکره... اما هم ایتا بیش از این برای این قسمت نمیکشد و هم من...
دیشب را نخوابیدهام، از اخبار دیشب و اقتدار موشکی سپاه خوشحالم و به طور طبیعی نگران ادامه ماجرا... نماز صبح را در #مهتاب میخوانیم... آقای #کریمی میگوید زودتر بنویسید که کمی هم بخوابید...
من هم میخوابم، اما شما بخوانید...
ادامه دارد...
#الی_الحبیب
🆔 @elalhabib_ir
«زمینی با حداکثر چگالی فرهنگی!»
هنوز قسمت اول یادداشتها منتشر نشده که سِیلی از پیام به گوشیام سیلی میزند و از گوشهوکنار امر و درخواست میآید که این را هم بنویس! این نکته را هم بگو و... انگار حرفهای بسیاری در گلو مانده که راهی برای رساندن و انتقال به بالاتر ندارند...
این کانال کوچک کنج ایتا مگر چهقدر ظرفیت دارد که حالا شده محل رد تیغ فصد حرفهای انباشته جامعه هیأت!
▫️▫️▫️
#سید_حسین_موسوی پیام میدهد:
«...خدا برکت بده به این قلم،
برادرِ جامونده رو زیاد برجسته کردی، اونقدر که مخاطبی که از ماجرا اطلاع نداره پیگیر اون اسم جامونده میشه. معدود افرادی میدونن یکی از خوندن در بیت خط خورده.»
میگویم:
«...چه کنم سید!
بخواهیمنخواهیم طرح میشود...
روایت این سمت و تلاشی که شده و... هم به نظرم مهم بود که مطرح بشه...»
▫️▫️▫️
برای نماز صبح، حساب میکنم تا از پردیسان حرکت کنیم و از قم خارج شویم، نماز را باید در جاده بخوانیم... برای مثل منِ بیتوفیق، نماز شب پشت فرمان جابر عذاب وجدان است...
برای اذان صبح میرسیم به مجتمع مهتاب، البته اذان با محاسبه «مؤسسه لواء قم»!
نمازخانه چند نوبتی پر میشود و خالی... نماز جماعتی باشکوهتر از نمازهای جماعت صبح داخل شهر... البته این قاعدهٔ همیشهٔ نمازهای صبح نمازخانههای جاده قم-تهران است...
یک لحظه احساس میکنی همه این جمعیت برای دیدار عازم تهران هستند!
▫️▫️▫️
حدود ساعت ۶ است که به #میثم زنگ میزنم و از اوضاع میپرسم...
- با حاجآقای #براتی هماهنگ شدهاید؟ اونجا هستید؟
- حاجی! خیلی دوره! هوا هم سرده، بچهها نمیان تا اونجا، همون «کشوردوست»...
فاطمه لقمهلقمه نان و پنیر و محبت میپیچد، کوچک ولی مستمر، چندده کیلومتر جرعهجرعه نانوپنیر مینوشیم...
ساعت از ۷:۳۰ گذشته که میرسیم مقابل کشوردوست... مثل همیشه جمع به شدت جذابی مقابل درب تجمع کردهاند، گُلهگُله آدمهای دوستداشتنی... که اگر میخواستی در شرایطی غیر از اینجا هر کدامشان را ببینی، باید کلی به در و دیوار میزدی! حالا همه با هم در یک نقطه جمع شدهاند... یک گوشه جمع شاعران جمع است... #حمید_رمی که هرسال اگرچه خودش اجرا ندارد، اما اثر وجودیاش که اشعارش هستند، در جلسه حضور دارند! #احمد_علوی که باید امروز اجرا کند و هنوز بیرون بیت در جمع بچههاست، یوسفِ شاعران آیینی، #یوسف_رحیمی عزیز و... شیخ #جواد_محمدزمانی که البته اینجا بیش از آنکه در حلقه شاعران باشد، حلقه بچههای لبنان و بحرین را بِداری میکند... #حسین_الاکرف، #محمد_غلوم، #سید_احمد_الموسوی و... جمع قابل توجهی از مهمانان بینالمللی دیدار...
همینکه میرسم، #یونس هم از آنطرف دارد میآید، دکتر #یونس_سبزی ذاکر بااخلاص و باسواد اهلبیت(ع)؛ هر دو از همان دور، دستهایمان را تا آنجا که میشود، باز میکنیم و یکدیگر را در آغوش میکشیم...
سراغ #میثم را میگیرم، کمی آنطرفتر را نشانم میدهند، مشغول توزیع کارت دوستان است... خوشوبشی میکنم و از احوال کارها و کارتها جویا میشوم... آنها که آمدهاند و نیامدهاند و میخواهند بیایند و نمیآیند و...
▫️▫️▫️
کمی آنطرفتر، زیر دیوار پسر #سید_حسن_نصرالله همراه یکیدونفر دیگر ایستادهاند... این سو #محسن_عراقی و جمع دیگری ایستادهاند... #محمدحسین_فردی_نژاد هم هست... با #محسن و بچهها، حالواحوالی میکنم... میروم سراغ حاج #حسین_هوشیار... که اگر کمکی لازم دارد، دستی برسانم...
آنقدر حلقههای متعدد گوشهوکنار این چند مترمربع جمع هستند که اگر بخواهی به هر کدام سری بزنی، حالاحالاها باید بمانی... چگالی فرهنگی این مساحت به حداکثر ممکن خودش رسیدهاست!
سال گذشته که ماندم تا همه کارتها توزیع شدند، علیرغم داشتن کارت ویژه، نزدیک بود بیرون حسینیه بمانم، آخرش هم پشت آخرین ستون حسینیه جاگیر شدم و بسیاری از صحنهها را از دست دادم... یکسال هم که کلاً تا آخر دیدار بیرون ماندم...
امسال زودتر میروم شاید جای مناسبتری برای روایت و یادداشتبرداری پیدا کنم، برای همین خیلی سر نمیچرخانم و زودتر به سمت ورودی میروم...
همزمان #سیدمحمدمهدی_نصرالله هم میآید که وارد شود...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
#الی_الحبیب
🆔 @elalhabib_ir