eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1.1هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
4.6هزار ویدیو
141 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
«سفر به دل روشنایی» تازه تکلیف شده‌بودم، شبهای دهه با همکلاسی‌هایم می‌رفتیم هیئت شهرک. می‌نشستیم یک کنج مجلس و ریز ریز حرف می‌زدیم. حرف‌های سخنران که توی حسینیه اکو می‌شد، چندتا بحث دخترانه را با شربت‌های خنک نذری پایین داده‌ بودیم. ما از حرفهای سخنران سردر نمی‌آوردیم. نمی‌دانستیم این «حسینی» که اسمش هی روی زبانها می‌آید چرا رفته کربلا و شهید شده. خیلی چیزها نمی‌دانستیم. روضه که شروع می‌شد، چراغ‌ها را خاموش می‌کردند و کل حسینه تاریک می‌شد. من و دوستانم فرو می‌رفتیم توی ظلمت خودمان. نمی‌دانستیم بقیه برای چه گریه می‌کنند، چرا روی پایشان می‌زنند و اشکشان سر می‌خورد روی گونه‌ها. یک‌شب که چادرم را سر کرده بودم بروم هیئت، بابا صدایم زد و گفت: «بیا این یک‌شب، جای هیئت رفتن، من برایت داستان بگویم.» اولش خیلی توی پرم خورده ‌بود. سرسنگین نشستم و لبخندهای بابا را بی‌جواب ‌گذاشتم. حتی وقتی داستانش را شروع کرد، سرم پایین بود و به زور گوش می‌کردم. اما بابا بی‌مکث شروع به تعریف کردن کرد: «یکی بود، یکی نبود. پیامبر ما دوتا نوه داشت دخترم. امام حسین نوه کوچکترش بود.» دلم انگار افتاد توی حوض عسل. شیرین شدم. سرم را بالا گرفتم و محو صورت بابا شدم. گفت و گفت از خیلی دورتر. از مدینه. از وقتی که نامه‌ها به امام رسیده‌ بود و کوفیان نوشته ‌بودند «با اهل و عیالت بیا نوه پیامبر». آن‌شب دلم می‌خواست می‌رفتم یک جایی توی کاروان امام قایم می‌شدم. می‌نشستم روی کجاوه‌ها و دور دستها را نگاه می‌کردم. می‌ماندم کنار تک‌تک آدم‌های قوی و شجاع و مهربان کربلا که بابا داشت از دلاوری و دل‌رحمی‌شان می‌گفت. آن‌شب من هیئت نرفتم. نشستم پهلوی بابا و با داستانش، تا خیمه‌های امام سفر کردم. با قصه‌ای که تا دیروز هیچی ازش نمی‌دانستم و حالا نقال خانه‌مان آورده بودش روی پرده. آن‌ محرم، تاریکی رفت و من امام را می‌دیدم که قرآن را بالا می‌آورد و برای امت رسول خدا حرف می‌زد. آن‌شب وقتی بابا سرش را پایین انداخت و اشک‌هایش سر خورد، من هم بغض تازه‌ای را بیخ گلویم احساس ‌کردم. بغض تازه‌ای که از آن نور آمده بود. نور فهمیدن... به قول خدای حسین (ع): اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ خدا ياور مؤمنان است. ايشان را از تاريكيها به روشنى مى‌برد. بقره، ٢٥٧ نویسنده: حکیمه‌سادات نظیری عکاس: اعظم مؤمنیان ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ شهریور ۱۴۰۲
قبلا در مورد کلاس های عکاسی هیأت بهتون گفته بودیم درسته؟ اینبار دورهم هستیم برا بررسی عکسهایی که این مدت گرفتیم😎 ┅═✧❁ @elalhabibk 🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
همین‌قدر دقیق و پیگیر، پای عکسهای گرفته شده از مراسم نشستیم و نقدها رو قشنگ گوش کردیم. ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
عکاس عکس مربوطه می‌رفت جلو می‌نشست و خودش همراه مربی عکسش رو نقد و تحلیل می‌کرد. ما همچین عکاسان نقدپذیری داریم😎 ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
از صفای فضای خونه هم که نگم براتون🥺 جون می‌داد برا تمرین عکاسی. عکاس‌های ما هم که فرصت طلللب😍✌️ ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
و ما هر کاری بخواهیم برای اباعبدالله انجام بدهیم باید بهترین کار باشد. بوی سیب حرمت سمت سحر می آید قطع این فاصله از دست تو بر می آید💔 ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
صاحب عکس، یک عدد دانشجوی فرصت طلب😍 ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
تو ماه محرم گوش به زنگیم، به هر بهانه‌ای، سفره‌ی احسانی به اسمت باز کنیم. ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
😍 😋 کتاب: "آسنا و راز کنیسه" نويسنده: "سمانه خاکبازان" انتشارات: مهرستان 🎧 در نگارش این اثر سعی شده تا با نگاه به تاریخ اسلام و تاریخ معاصر، بخش‌های مغفول مانده که به آن پرداخته نشده یا مفقود شده مورد توجه قرار داده شود. نویسنده با جمعی از دوستان برای اولین قدم جهت خلق اثری تاریخی، روی غدیر که بزرگترین اتفاق تاریخ شیعیان است دست گذاشته و در این خصوص بالغ بر ۵۰ کتاب و بیش از ۱۰۰ مقاله مطالعه کرده است. نکته قابل تامل این کتاب اشاره به نوع پوشش زنان یهود است. آسنا که شخصیت کتاب است، هرجا می‌رود پوشیه دارد؛ چراکه پوشش در یهود بسیار مهم است و هرچه درجه کاهنان بیشتر می‌شود این تقیدات نیز شدت می‌گیرد. آسنا همچنین در جایی از داستان می‌خواهد دستار را به سر و صورت بپیچد و این از تقیداتی است که در داستان لحاظ شده است. 📖 سیاهی به نزدیکی اش رسیده بود.در قد و قامت یک انسان.ترس تمام بدنش را لرزاند.نفسش به شماره افتاد.چند قدم دیگر برداشت.نیم نگاهی به پشت سرش انداخت.سیاهی به چند قدمی اش رسیده بود.رفتن یا ماندن برایش فرقی نمی کرد.ترجیح داد بایستد.نفس زنان ایستاد.به سمت سیاهی برگشت و چشم دوخت به سیاهی.آسنا با صدایی که به وضوح می لرزید بریده بریده پرسید:"کی...ستی؟راه...گم...کرده ای؟" ارتباط با خادم کتابخانه: @abbasiiiii62 ┅═✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧═┅
۴ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ شهریور ۱۴۰۲