eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
141 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
کسب حلال، رفاقت با خداست 📖 ...وَأَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ وَحَرَّمَ الرِّبَا... ﴿بقره - ۲۷۵﴾ 📜 ...و خداوند خرید و فروش را حلال و ربا را حرام کرده است... ✧❁ @elalhabibk 🌊☀️ ❁✧
‌ «روزهای آسانی در راه است» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: سال‌ها قبل تمام وجودم را فراگرفته بود. ، مثل موریانه‌ی در چوب تمام جسمم را بی‌امان می‌جَوید. کابوس‌های سیاه روحم را به بند کشیده بودند. به سختی و با تکیه بر دیوار راه می‌رفتم. عاجز بودم از حرف زدن. شبیه گنگی خواب دیده؛ می‌دیدم اما گویی نمی‌دیدم، می‌شنیدم اما گویی نمی‌شنیدم. هر لحظه آرزوی می‌کردم. در ذهنم مدام این فکر بود که پایان شب سیاه زندگی مرا صبح سپیدی نیست... یادم هست صدای پزشک را شنیدم که گفت: «اجازه بدین بخوابه. برای غذا خوردن هم بیدارش نکنید، حتی برای نماز.» با آن‌که حالم ناخوش بود و درک درستی از اطرافم نداشتم؛ با هر زحمتی که بود، وضویی می‌گرفتم و هر جور که بود نمازم را می‌خواندم‌. چانه‌ام را به سختی تکان می‌دادم که نمازم در نباشد اما صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌زد و می‌زدم زیر گریه... چه چیز را باید می‌فهمیدم که تاوانش این همه بیماری و رنج بود؟ آیا خدا مرا رها کرده بود؟ آیا فراموشم کرده بود؟ نه! این من بودم که خدا را فراموش کرده بودم. نماز می‌خواندم اما ناامیدانه. دعا می‌کردم اما ناامیدانه. اما بالاخره قرآن‌خواندن‌های پدرم بالای سرم و و نیازهای مادرم جواب داد، همین‌طور داروهایی که پزشک تجویز می‌کرد. پس‌ از روزها بیماریِ سخت، یک روز با صدای بیدار شدم. حال غریبی داشتم. سبک بودم، مثل پر‌ِ کاهی در باد. انگار جانی دوباره در وجودم دمیده شده بود. یا نه! اصلا انگار دوباره به دنیا آمده بودم. پاهایم جان گرفته بود. بی‌نیاز از تکیه بر دیوار راه رفتم. گرفتم. به نماز که ایستادم لب از لب گشودم و صدا از حنجره‌ام بیرون آمد. اشک‌هایم شبیه قطرات شبنم، دانه دانه روی سجاده می‌‌چکید. قرآن کوچکم را باز کردم بلکه پاسخی از خدا بگیرم تا آرام‌تر شوم! خداوند با این آیه به زیبایی تمام پاسخم را داد: «وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى» و روان گردانیمت به سوی آسانی (آسان‌ترین راه) غم‌هایم به شادی بدل شد، را به سینه‌ام فشردم و با اشک و لبخند به خدا گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر شاکرم... از آن روز قایق کوچک زندگی من از دریای طوفانی، رو به ساحل امنی در حرکت است، هر چند گاهی گرفتار امواج کوتاه و بلند دنیا می‌شود اما از سیاه دیگر خبری نیست. خوب بر جانم نشست که دنیا هم‌چون دریاست، یک روز آرام و آفتابی، یک روز متلاطم و طوفانی. اگر گرفتار طوفان شدم، خدایی هست که نجاتم بدهد. 💫وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى و تو را به كيش آسان توفيق دهيم. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ✧❁ @elalhabibk 🏴 ❁✧
«رزق عاشورا» خیالم که از مرغ‌های شکم‌پر توی فر راحت شد، برنج خیس‌خورده را ریختم توی آب در حال جوش. بوی زعفران و فلفل‌دلمه‌ای تا توی پله‌های ساختمان هم می‌رفت. این را همسرم گفت که با یک جعبه خرما از در آمد تو. روز عاشورا بود و به رسم هرسال که یک دیگ بزرگ غذای نذری می‌پختم، امسال فقط توان آماده‌کردن چند پرس را داشتم و ترجیح دادم، مجلس کوچکی هم به‌پا کنم. بهترین مواد را تهیه کردیم و کتیبه‌های سیاه را به دیوارها زدیم. مانده بود سالاد که تا وقتی صدای زنگ در خانه بلند شد، با چند پر خیار و گوجه، روی کاهو‌ها را نقش زدم و گذاشتمش روی میز. مهمان‌ها از همان دم در، بنا کردند به تعریف از نذری‌های من. اول، روضه و مرثیه‌ای خواندند و بعد از زیارت عاشورا، سفره را پهن کردند وسط هال. بشقاب و قاشق‌ها که ردیف شد، چشم‌های منتظر بیشتر به آشپزخانه کشیده می‌شد. در قابلمه را با احتیاط برداشتم و بخارش بالا زد. با کفگیر برنج را زیر و رو کردم. برق از چشم‌‌هایم پرید و قلبم برای یک لحظه ایستاد. نیمی از برنج له شده بود و نیم دیگرش نیم‌پخت بود. هرچه کفگیر می‌زدم و این‌ور و آن‌ورش می‌کردم فایده نداشت. هول شده فقط پوست لبم را می‌کندم. غذای نذری که به این ریخت و قیافه افتاده باشد، نوبر بود.‌ خانم مهمان آمد و یک نگاه سرسری انداخت و کشدار گفت: «عیبی نداره!» ولی من سرخ‌و‌سفید شدم و دلم‌ را به مرغ بریان‌شده خوش کردم. این‌بار چنگال را فرو بردم در سینه مرغ و از پختش که مطمئن شدم، با خیال راحت گذاشتمش توی ظرف. نفس کوتاهی گرفتم و نشستم گوشه‌ای از سفره. آقای مهمان داشت یک تکه از ران مرغ را می‌کند. بچه‌ها منتظر نگاه می‌کردند. اما آقای مهمان هرچه تلاش کرد، ران سمج خیال جداشدن نداشت. کمی جابه‌جا شدم و نگاهم را دوختم به مرغ نشسته در ظرف که برایم دهن‌کجی می‌کرد. عرق سرد از پشت کمرم سُرید و تنم لرزید. قرمزی استخوان و گوشت فریاد می‌زد که مرغ هم نپخته است. قاشق و چنگال‌ها همراه دل من، وا رفتند روی بشقاب‌ها. صدای بچه‌ها بلندتر شد. _ مامان برنج بکش برامون. برنج هم تعریفی نداشت. چشم‌هایم سياهي رفت. روی نگاه‌کردن به صورت مهمان‌ها را نداشتم. نگاهم به «یاحسین» روی یکی از پرچم‌ها افتاد. بلند شدم و سربه‌زیر رفتم توی آشپزخانه. اشک روی صورتم ریسه شده بود. صبح آن‌روز هرچه پول داشتیم خرج موادغذایی کرده بودیم و آخرش همه‌چیز خراب از آب درآمده بود. دست‌مان خالی‌ خالی بود. داشتم فکر می‌کردم حالا با این افتضاحی که پیدا شد چه کنم که همسرم با لباس بیرون جلویم ظاهر شد. گفت برایش پیامک واریزی آمده و ظاهرا یکی از دوستانش که سال‌ها پیش از او پولی گرفته بود، امروز قرضش را پس داده. گفت: «می‌رم و برای مهمون‌ها کباب می‌خرم.» در ناامیدی، جرقه‌ای از امید در وجودم روشن شد که مهمانان امام‌حسین بدون پذیرایی نمی‌روند. طعم شیرین آن پیامک، جای همه تلخی‌های قبلش را گرفت. خدایِ امام هوای مجلسش را داشت. وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا و بر خدا اعتماد كن، همين بس كه خدا نگهبان [تو]ست. احزاب، ٣ نویسنده: فاطمه اکبری‌اصل عکاس: زینب خزایی ✧❁ @elalhabibk🏴❁✧
🎁معجزات حضرت (ع) در 1⃣زنده کردن مرده 👈 وَ أُحْيِ الْمَوْتى‌ بِإِذْنِ اللَّهِ‌ 📜 آل عمران ۴۳ 2⃣شفای کور مادرزاد 👈 وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ 📜 آل عمران/ ۴۳ 3⃣شفای مرض پیسی 👈 وَ أُبْرِئُ...... الْأَبْرَص📜 آل عمران/ ۴۳ 4⃣صحبت کردن در بدو تولد 👈 تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا 📜مائده۱۱۰ 5⃣نحوه ی ولادت 👈قَالَتْ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَلَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَلَمْ أَكُ بَغِيًّا 📜(مریم20) 6⃣اخبار از خفایا 👈 وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ 📜آل عمران۴۳ 7⃣دمیدن در مجسمه های گلی و زنده کردن اونها 👈أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ 📜آل عمران۴۳ 8⃣درخواست سفره ای (نعمتی) آسمانی و استجابت آن 👈اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ 📜مائده ۱۱۲ ✧❁ @elalhabibk 🏴❁✧
«سفر به دل روشنایی» تازه تکلیف شده‌بودم، شبهای دهه با همکلاسی‌هایم می‌رفتیم هیئت شهرک. می‌نشستیم یک کنج مجلس و ریز ریز حرف می‌زدیم. حرف‌های سخنران که توی حسینیه اکو می‌شد، چندتا بحث دخترانه را با شربت‌های خنک نذری پایین داده‌ بودیم. ما از حرفهای سخنران سردر نمی‌آوردیم. نمی‌دانستیم این «حسینی» که اسمش هی روی زبانها می‌آید چرا رفته کربلا و شهید شده. خیلی چیزها نمی‌دانستیم. روضه که شروع می‌شد، چراغ‌ها را خاموش می‌کردند و کل حسینه تاریک می‌شد. من و دوستانم فرو می‌رفتیم توی ظلمت خودمان. نمی‌دانستیم بقیه برای چه گریه می‌کنند، چرا روی پایشان می‌زنند و اشکشان سر می‌خورد روی گونه‌ها. یک‌شب که چادرم را سر کرده بودم بروم هیئت، بابا صدایم زد و گفت: «بیا این یک‌شب، جای هیئت رفتن، من برایت داستان بگویم.» اولش خیلی توی پرم خورده ‌بود. سرسنگین نشستم و لبخندهای بابا را بی‌جواب ‌گذاشتم. حتی وقتی داستانش را شروع کرد، سرم پایین بود و به زور گوش می‌کردم. اما بابا بی‌مکث شروع به تعریف کردن کرد: «یکی بود، یکی نبود. پیامبر ما دوتا نوه داشت دخترم. امام حسین نوه کوچکترش بود.» دلم انگار افتاد توی حوض عسل. شیرین شدم. سرم را بالا گرفتم و محو صورت بابا شدم. گفت و گفت از خیلی دورتر. از مدینه. از وقتی که نامه‌ها به امام رسیده‌ بود و کوفیان نوشته ‌بودند «با اهل و عیالت بیا نوه پیامبر». آن‌شب دلم می‌خواست می‌رفتم یک جایی توی کاروان امام قایم می‌شدم. می‌نشستم روی کجاوه‌ها و دور دستها را نگاه می‌کردم. می‌ماندم کنار تک‌تک آدم‌های قوی و شجاع و مهربان کربلا که بابا داشت از دلاوری و دل‌رحمی‌شان می‌گفت. آن‌شب من هیئت نرفتم. نشستم پهلوی بابا و با داستانش، تا خیمه‌های امام سفر کردم. با قصه‌ای که تا دیروز هیچی ازش نمی‌دانستم و حالا نقال خانه‌مان آورده بودش روی پرده. آن‌ محرم، تاریکی رفت و من امام را می‌دیدم که قرآن را بالا می‌آورد و برای امت رسول خدا حرف می‌زد. آن‌شب وقتی بابا سرش را پایین انداخت و اشک‌هایش سر خورد، من هم بغض تازه‌ای را بیخ گلویم احساس ‌کردم. بغض تازه‌ای که از آن نور آمده بود. نور فهمیدن... به قول خدای حسین (ع): اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ خدا ياور مؤمنان است. ايشان را از تاريكيها به روشنى مى‌برد. بقره، ٢٥٧ نویسنده: حکیمه‌سادات نظیری عکاس: اعظم مؤمنیان ✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧
«انگار شر باشد ولی نیست» دسته‌ی کنف‌پیچ‌ِ گل نرگس را از دستش قاپیدم و عمیق بو کردم. گفت: «شد چند سال؟» گفتم: «می‌دونی دیگه، پونزده تمام.» پانزدهمین سال از شروع نفس‌کشیدنمان زیر یک سقف می‌گذشت. جعبه‌ی کیک را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه. چسب نواری روی در جعبه را جدا کردم؛ یک کیک کاکائویی کوچک که ماهرانه روی همان سطح کوچکش نوشته بود: «ولادت حضرت زینب مبارک.» با لحنی امیدوارانه گفت: «این دیگه بمونه برای بعد از برد.» به خنده جواب دادم: «یه کیک خریدی برای همه‌ی مناسبت‌ها.» دل توی دل جفتمان نبود. چیزی تا شروع مسابقه فوتبال نمانده بود و نگاه‌های مضطرب را از هم می‌دزدیدیم. با سر انگشتانی که انگار دیگر حس نداشتند، صفحه‌های قرآن جلد چرمی‌ام را ورق می‌زدم و تند‌تند می‌خواندم. زمان عجیب می‌گذشت، خدا خدا می‌کردم عقربه‌های ساعت کمی آهسته‌تر حرکت کنند. صدای گزارشگر به مثابه‌ی تیشه‌ای که با ضرباتش دانه‌دانه آجرهای ساختمانی را خراب می‌کند روی هم، داشت ذره‌ذره حال خوب آن شبم را خراب می‌کرد و مثل آواری روی سرم می‌ریخت. تلخ‌ترین صدای سوت پایان مسابقه متعلق است به آن شب. اشک‌هایش را پنهان کرد و رفت. شاید برای قدم زدن، شاید برای ادامه‌ی گریه، نمی‌دانم. احساس می‌کردم بدترین حال دنیا را دارم، همه‌ی امیدمان ناامید شده بود. دنبال روزنه‌ی امیدی می‌گشتم، قرآن جلد چرمی را دوباره برداشتم و این‌بار انگار که در یک جزوه‌ی پر‌و‌پیمان درسی دنبال نکته‌ی کنکوری باشم چشمم می‌چرخید بین آیه‌ها. ‌پلکهایم جایی بین صفحات ایست کردند، خودش بود، چند بار زیر لب خواندمش، مثل مسکن‌های قوی سریع عمل کرد، بعد با فونت درشت توی نوت تبلت نوشتمش که بماند به یادگار. کیک سالگرد ازدواجی که قرار بود بعد از برد تیم ملی ایران مقابل آمریکا کام‌مان را شیرین کند، ظهر روز بعدش کنار مدافعین حرم حضرت زینب و در خنکای آذر ماه قطعه‌ی پنجاه بهشت زهرا به کاممان نشست. وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ شايد چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد. بقره، ۲۱۶ نویسنده: گرافیک: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. ✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧
. ‌روزی ✍🏻 سمیه شاکریان از هر شیفتِ شش‌ساعته توی بیمارستان، تقریبا یک‌میلیون تومان حقوق می‌گرفتم. ماهی چهار شب، به علاوهٔ شیفت‌هایی که توی بقیهٔ  بیمارستانها داشتم، جوابگوی هزینه‌های پایان ماهَم بود. آن‌شب، یک ساعت‌و‌نیم تا پایان شیفت مانده بود. کشوی میزم را باز کردم و فیش‌‌ها را شمردم. ضرب و تقسیم کردم. فقط دویست‌هزار تومان می‌شد. بدون شک توی خرج و قسط‌های پایانِ ماه می‌ماندم. تازه کارم را شروع کرده بودم و مطب نداشتم. گنجشک‌روزی پول جمع می‌کردم و آخر ماه را سر‌وسامان می‌دادم. پکر شدم. مطمئن بودم توی زمان باقی‌مانده، فیش‌ها به یک‌میلیون تومان نمی‌رسد. صدای تقهٔ روی در، قلاب انداخت و از توی افکارم بیرونم کشید. مادری با پسربچهٔ تب‌دارش برای ویزیت آمد. زن پولی نداشت. بچه را معاینه کردم. دلم نمی‌آمد دستش را رد کنم. نسخه را نوشتم و راهی‌اش کردم. دوباره پکر شدم. به ساعت نگاه کردم. زمان به سرعت می‌گذشت و رحمی نداشت. کشو میزم را الکی باز کردم و بستم. کم‌کم باید میز را جمع می‌کردم و شیفت را تحویل می‌دادم. دنباله‌ی گِرد و سرد گوشی پزشکی را توی جیب چپم فرو کردم و مُهرم را توی جیب راستم گذاشتم. فیش‌ها را دسته کردم تا تحویل پذیرش بدهم. با صدای باز شدن در چیزی توی دلم فرو ریخت. یکی از پرستارها بود که می‌خواست بروم اورژانس. چند مریض تصادفی آورده بودند. کار بخیه و پانسمان و ویزیتشان را انجام دادم. همه‌‌چیز به سرعت برق گذشت. آخر شب فیش‌ها را بررسی کردم، یک‌و‌نیم میلیون تومان جمع شده بود. مبهوت لطف خدا بودم. بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کردم توی حسابم می‌آمد. «إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشَآءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ‏» توی سرم موج برداشت. من راضی به درد و رنج مردم نبودم اما زمین طوری چرخیده بود که آن ماه را بدون دردسر بگذرانم. شرمنده شدم. ناامیدی از لطف خدا، اشتباه محاسباتیِ من بود. روزیِ آدم‌ها توی دستهای خدا بود و من روزی‌ام را توی قبض و فیش بیمارهایم جستجو می‌کردم. إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشَآءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ‏ او هر كس را كه بخواهد بى‌حساب روزى مى‌دهد. آل عمران، ٣٧ ✧❁ @elalhabibk 🌊☀️ ❁✧
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ آداب تلاوت قرآن 1⃣استماع و سکوت ❤️ وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺍ ﺩﻫﻴﺪ ﻭ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﺸﻤﻮﻝ ﺭﺣﻤﺖ ﺷﻮﻳﺪ .( اعراف ٢٠٤ ) 2⃣پناه بردن به خدا ❤️ فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺒﺮ .( نحل٩٨ ) 3⃣ترتیل خواندن ❤️ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺄﻣﻞ ﻭ ﺩﻗﺖ ﺑﺨﻮﺍﻥ .( مزمل٤ ) 4⃣ هر چه قدر میتوانید قرآن بخوانید❤️ فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنْهُ ﭘﺲ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قرآن ﻣﻴﺴﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﺨﻮﺍﻧﻴﺪ. ( مزمل۲۰ ) ✧❁ @elalhabibk 🍁 ❁✧
✨جواب نیکی، نیکی است. 📖 هَلْ جَزَاءُ الْإِحْسَانِ إِلَّا الْإِحْسَانُ ﴿الرحمن - ۶۰﴾ آیا پاداش نیکی جز نیکی است؟ 📖 وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاءً الْحُسْنَى وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسْرًا ﴿کهف - ۸۸﴾ و اما هركس ايمان آورد و نيكوكارى كند، بهترین پاداش برای اوست و كار را بر او آسان میگیریم. ✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧
🔮وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ 💠و خدا به آنچه مى‌كنيد بينا است 💌سوره مبارکه تغابن آیه ۲ 🌹تو خوب باش کسی ندید ،خدا که میبینه.... یه بنده خدایی میگفت : خدایا ما رو ببخش که تو انجام کار خوب؛ یا جــار زدیم ! یا جــا زدیم ❤️ ✧❁ @elalhabibk 🏴 ❁✧