eitaa logo
عماد دولت‌آبادی🇮🇷
103.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
7 فایل
نویسنده‌هه به نخست‌وزیر گفت؛ شماها دو روز پشت این میز می‌شینین ولی قلم همیشه دست ما نویسنده‌ها می‌مونه💪 عمادم، یه نویسنده سفارش کتاب: @sabehat ارتباط با خودم: @edolatabadi دوتا تیک نمی‌خوره ولی می‌خونم امکان پاسخ‌گویی ندارم💔 ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
عماد دولت‌آبادی🇮🇷
علیرضا پهلوی پسر دوم رضاشاه و داستانی درباره‌ی فساد او؛ بخش اول: (اینجا) #بخش‌_دوم مدت یک‌ماه شاهپو
علیرضا پهلوی پسر دوم رضاشاه و داستانی درباره‌ی فساد او؛ بخش اول: (اینجا) ناهید آن‌شب آن‌قدر گریه و زاری کرد که بیهوش شد و فردای آن‌روز از غصه ناخوش گردید. من چند عریضه برای شاه نوشتم، نمی‌دانم به دست او رساندند یا نه ولی همین‌قدر می‌دانم هیچ‌گونه ترتیب اثری به نامه‌های ما ندادند. بالاخره تصمیم گرفتم جلوی خود شاهپور را بگیرم و با التماس و گریه و زاری اجازه‌ی بازگشت خانواده‌ی ناهید را بگیرم. ساعت 6 بعد از ظهر بیست و پنجم تیرماه سال 1319، سر خیابان دربند عریضه به دست منتظر شاهپور علیرضا بودم. درست ساعت 5 و 6 بعد از ظهر بود که شاهپور به‌طرف دربند می‌رفت. من جلوی ماشین او رفتم که عریضه را به دستش برسانم. او ماشین را نگه داشت، نگاهی به سر و پایم انداخت و گفت: «تو ناصر اتابکی نیستی؟» گفتم: «بله قربان بنده ناصر هستم». شاهپور شروع به خواندن عریضه کرد، بعد، چند کلمه پای عریضه نوشت، سر پاکت را چسباند و به من گفت جواب را از کلانتری بگیر. شاهپور عریضه را به پاسبانی داد و من با او به کلانتری رفتیم. پاسبان نامه را به رییس کلانتری داد و گفت: «این نامه را شاهپور علیرضا برای شما فرستادند». رئیس کلانتری وقتی اسم شاهپور را شنید از روی صندلی جست و سه مرتبه گفت: «شاهپور، شاهپور، شاهپور» رئیس کلانتری پاکت را باز کرد، آن را خواند و فورا فریاد زد: «دست بند»، وقتی دست‌بند را آوردند در حالیکه خیره‌خیره به من نگاه می‌کرد به پاسبان گفت: «بزن به دست این پدرسوخته». پس از آن، مرا تحویل زندان موقت دادند و بالاخره بعد از چهار روز با ماشین زندانیان تحویل زندان قصرم دادند. ناهید وقتی فهمید خلاصی من از زندان به این زودی‌ها امکان ندارد، روز به روز حالش بدتر شد تا یکروز در زندان برای من خبر آوردند که ناهید به بیماری سل مبتلا شده است. وقتی قضایای شهریور 1320 پیش آمد -و رضاشاه سقوط کرد- مرا که همه می‌دانستند بی‌تقصیرم رها کردند. من پیاده به طرف خانه دویدم. وقتی به منزل رسیدم اول سراغ ناهید را گرفتم، مادرم گفت در مریض‌خانه است و فردا به ملاقات او خواهیم رفت. گفتم نه من همین الان باید ناهید را ببینم. مادرم گفت حال ناهید خیلی بد است، دیروز از سینه‌اش خون زیادی رفته است. حالا صلاح نیست یک‌مرتبه او را ببینی. من معطل نشدم و خودم را به مریض‌خانه (در خیابان شاه‌آباد) رساندم. بدون اینکه بفهمم چکار می‌کنم از این اطاق به آن اطاق می‌رفتم تا اینکه وارد اطاق ناهید شدم. من او را نشناختم و می‌خواستم از آن اطاق خارج شوم ولی ناهید مرا شناخت و با صدای بسیار ضعیفی گفت: «کجا می‌روی». رنگ از قیافه‌ی ناهید پریده بود. مثل میت شده بود. -ساعتی با هم حرف زدیم و همان‌طور که دستش در دستان من بود از دنیا رفت...-» ادامه‌ی داستان | بفرمایین اینجا👇 http://eitaa.com/joinchat/623706320C1d9f760b11