eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس‌ها🚍🚍🚍بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن. آقا سید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها. آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد : 🗣 ــ زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومد و آقا سید بهش گفت : ــ براتون مسافر جدید آوردم.✨ ــ بله بله... همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺ نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود.😏شاید به خاطر این بود که آقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😑 محیط خیلی برام غریبه بود😟 همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه😐دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا😊😃😃 بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه‌ی ریزه میزست🙄اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی‌ام هام.📱 حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.😐 دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت📿 با تعجب به صورتش نگاه کردم😯 که دیدم داره بهم لبخند میزنه☺ ازصورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد. ــ خانمی اسمت چیه؟! ــ کوچیک شما سمانه😊 ــ به به چه اسم قشنگی هم داری. ــ اسم شما چیه گلم؟!😊 ــ بزرگ شما ریحانه😃🙊 ــ خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم☺ ــ اما من ناراحتم😆😑 ــ اِاااا... خدانکنه چرا عزیزم؟؟😕 ــ اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.😑مسجد نشستی مگه؟ 😐 ــ خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.✨منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊😂 ــ یا خدا ... عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما😆😆 ــ حالا چه ذکری میگفتی؟!😕 ــ داشتم الحمدلله میگفتم.😌 ــ همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! ــ اره -خوب چرا چند بار میگی؟! یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟🙄😯 ــ چرا عزیزم... نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.😊 ــ آهااان... نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود 😆😄 و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردو خوب بود.😊👌نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. ــ چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...😑 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 من یه چشم غره بهش زدم😒 سمانه هم سریع گفت : ــ چشم چشم حواسمون نبود😕😟 بعد از اینکه رفت پرسیدم : ــ این زهرا خانمتون اصلا چیکاره‌هست؟😑 ــ ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺ ــ اِااا...خب به سلامتی😐 و تو دلم گفتم خب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم. بالاخره رسیدیم 💚مشهد💚 اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون✨ وقتی که رسیدیم آقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون : ــ خوب عزیزان... اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه✨فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و آدرس هم خوب یاد بگیرین... برگشتم سمت سمانه و گفتم : ــ سمانه؟!😑 ــ جانم؟!😕 ــ همین؟!😐 ــ چی همین؟!😕 ــ اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨 ــ اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕 ــ خسته نباشید واقعا. آخه اینم شد جا... این همه هتل😑😑 ــ دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه ...😆😆 ــ باشهههه😐😐😐 زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد : 🙄 ــ این چیه سمی؟!😯 ــ وااا... خو چادره دیگه!😍 ــ خب چیکارش کنم من؟!😯 ــ بخورش😂😂 خوب باید بزاری سرت دیگه😁❤️ ــ برای چی؟! مگه مانتوم چشه؟!🙁 ــ خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐 ــ اها... خوب همونجا میزارم دیگه😞 ــ حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊 چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه✨ یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم : ــ خودمونیما... خوشگل شدم😊 ــ آره عزیزم... خیلی خانم شدی.😊 ــ مگه قبلش آقا بودم؟😠😂 ولی سمی... میگم با همین بریم😕... برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆 ــ امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته زمین😅 ــ ولی خوب زرنگیا... چادر خوبه رو خودت برداشتی سُرسُری رو دادی به ما😄😄 ــ نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم 😕 ــ شوخی میکنم خوشگله... جدی نگیر 😆 ــ منم شوخی کردم😂 والا... چادر خوبمو به کسی نمیدم که😄 حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقا سید منو ببینه.✨هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک‌نکنه ما بلد نیستیم... ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد😑☹️ ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت رمان تقدیمتون✔️🥀
『 🌿 』 • . آقـاۍِامام‌حُسیـن؛ شُما، ختـمِ‌تمــومِ‌دلبـرایۍ :))
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
همه ی پارتای قبل حذف شدن💔
ان‌شاءالله از فردا دوباره از اول میفرستم
انسان بدونِ و اسارت محاله! مھم اینه عاشق و اسیر چی باشی...! :) مثلاً عاشق امام حسن 😍
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
ان‌شاءالله از فردا دوباره از اول میفرستم
خب بزرگواران باز هم بنده عذر خواهی میکنم بابت اتفاقی که افتاده شرمنده همگی. رفقای عزیزم به اطلاع بنده رسوندن که خیلی از شما در حال خواندن رمان زیبای حجاب من بودید و پاک شده.🙂💔 هرکسی میخواد رمان را بخونه پیوی بنده پیام بده تا pdf رمان را براشون ارسال کنم. باتشکر از همراهی شما عزیزان
✨💛🖇 قوی بودن به بالا و پایین کردن وزنه تو باشگاه نیست؛ جوانی که بتونه چشمش رو کنترل ڪنه از همه قوی‌ تره! 🙂
« نہ یڪ قدمـ‌ جلو.. 💪 نہ یڪ قـدم عقـب..💚 هم پاے رهبریم✌🏼‌😎🇮🇷
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
خب بزرگواران باز هم بنده عذر خواهی میکنم بابت اتفاقی که افتاده شرمنده همگی. رفقای عزیزم به اطلاع بند
من به شخصه شرمنده شماهم شدم😪 خیلی زحمت کشیدی برای رمان ساعت ها وقت میزاشتی تا تایپ کنی و الان همشون پاک شدن.....💔