#سلام_مولاجانم
‹السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ›
✨ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد...
✨یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد...
#یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ🌿💚
•「اللّٰهمَّعَجِّلْلِوَلیِّڪْالْـفَرَج」•
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ ســـــلام
🍃صبح بخیر
🌺الهی با طلوع خورشیدِ امروز
خوشیها و زیبایهای زندگیتون پر رنگتر و با طراوتتر از همیشه باشه
🏖شـاد و خوشبخت باشـید
🍃با آرزوی صبحی بینظیر برای شما
🌺☀️صبحتون بخیر☀️🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌺
❇️ اين چهار قل را هر صبح و شام بخوان
🌼 ان شاء الله خدا نگهدار زندگيتان باشد
و براي ديگران ارسال نمایید.
🕊اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج🕊
🟩🟩🌼
🦋🦋
✅قران ارامش بخش دلهاست ترتیل صوتی سی جزء کامل قران کریم با صدای زیبای استاد منشاوی صفحه به صفحه قران کریم 💛🌸🕊❤️
🌺امام صادق ع در رابطه با قرآن و قاری قرآن می فرماید : برشما باد به تلاوت قران زیرا که درجات بهشت باعددایات مساوی است روزقیامت به قاری قران گفته می شودکه بخوان وبالابرو واو هرایه که می خواند یک درجه بالاتر می رود📖😍👌🏻
📚کتاب وسائل الشیعه ج ۶ص۱۹۰
🌹 امامعلی علیه السلام می فرماید:
✅ بدانید که قرآن شفاعت کننده ای است که شفاعت او پذیرفته می شود...و روز قیامت قرآن در حق هرکس شفاعت کند، شفاعتش پذیرفته می شود. 📖😍👌🏻
✴️قرآن شفاعت کننده براکسی که آن رابخواند👌🏻😍📖
📚نشونی نهج البلاغه خطبه ۱۷
🦋🦋
✅فضیلت گوش دادن به صوت قرآن🎀📖🤩
🌺امام صادق می فرماید
✴️کسی که حرفی ازصوت قرآن را گوش کندبدون آن که بخواندخداوندحسنه ای برای او می نویسدوگناهی راازاومی بخشدویک درجه اورابالاترمی برد📖😍👌🏻
📚اصول کافی ج ۲ ص۶۱۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫 اولین دوشنبہ تون گلباران
🤍💫امیدوارم
❤️💫نگاہ پرمهر خدا
🤍💫همراہ لحظہ هاتون
❤️💫سلامتے ونیڪبختی
🤍💫گواراے وجودتون
❤️💫بارش برڪت ونعمت
🤍💫جارے در زندگیتون
❤️💫و نور و عشق الهی
🤍💫مهمون دلتون باشه
❤️💫روزتون زیبا و در پناہ خدا
❤️💫تقدیم بہ قلب مهربون شما خوبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثابت قدم و استوار باشید
حتی زمانیکه رفتن سخت
است به راهتان ادامه دهید
متعهد شوید که هر روز 🌸🍂
اهدافتان را تکمیل کنید.
بعضی روزها آنطور که انتظار
دارید خوب پیش نمی رود
اما به پشتکارتان ادامه دهید
و بدانید که حتی زمانیکه که شکست
می خورید دارید رشد می کنید.
نذارید چیزی جلوتون رو بگیره🌸🍂
تسلیم نشوید و در مسیر بمانید.
درودی به روشنایی خورشید
از امروز روزتان روشن تر و
بلند تر خواهد شد
در این روزها ،🌸🍂
چیزهایی را جمع كنيد
كه با خرج ڪردن شان
نه تنها از مقدار آنها
كم نشود بلكه
بیشتر هم بشود...🌸🍂
دانش، مهربانی، سخاوت،
لبخند، اخلاق خوب و انسانیت…
درود و مهر صبحتان بخیر
روزتان دل انگیز دوشنبه تان
بر مدار شادابی و تندرستی باد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است نشاط و شادمانی دم کن
پیوند لب و خنده به هم محکم کن
🌸🍂
میخانه ی چشمهای خود را بگشای
بر زخمی ِ شب پیاله ای مرحم کن
"شهریار
صبحتون شاد و بانشاط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه بامداد زیبا و بانشاط
یه آرزوی ناب از ته دل
تقدیم به عزیزانی که جنسشان کیمیاست
عهدشون از جنس وفاست مهرشون سرشار
از صفاست و حسابشون از همه جداست 🌸🍂
درودهاعزیزان جان پگاهتون گلباران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 امروز دوشنبه
☀️ 3 دی _ ١۴٠۳ ه. ش
🌙 21 جمادی الثانی_ ١۴۴۶ ه.ق
🌲 23 دسامبر _٢٠٢۴ ميلادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺الهی خداوند بهت
🌼دلی آرام تنی سالم لبی خندان
🌸و عاقبتی بخیر عطا کنه
🌺آفتاب عمرت همیشه درخشان
🌼و عمرت سبز و پایدار
🌸و زندگیت سرشار از عشق
🌺سلام صبحت پر خیر و بركت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"زندگی" گاهی به سادگی
یک لیوان "چای آتیشی"
و یک "صبحانهی محلی"
لذت بخش میشود
کافی ست "باور کنی"
میتوان "خوشبختی را ساخت"..
✅جرعهای از نور
✨اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ
✨وَمَا بَيْنَهُمَا فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ
✨اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ مَا لَكُمْ
✨مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا شَفِيعٍ
✨أَفَلَا تَتَذَكَّرُونَ ﴿۴﴾
✨خدا كسى است كه آسمانها و زمين
✨و آنچه را كه ميان آن دو است در
✨شش هنگام آفريد آنگاه بر
✨عرش قدرت استيلا يافت
✨براى شما غير از او سرپرست
✨و شفاعتگرى نيست آيا باز
✨هم پند نمى گيريد (۴)
📚سوره مبارکه السجدة آیه ۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ مادراست دیگروگاهی دلتنگ فرزندش می شود
👈الله اکبر از دل مادران شهدا
🇮🇷
🌴 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌴
🌸 رسول خدا (صلی الله علیه واله) در وصیتشان فرموده اند:
✨ ای علی کسی که هر روز یا هر شب بر من #صلوات فرستد، من او را شفاعت می کنم اگر چه گناهان بسیاری از او سر زده باشد.
📚 صلوات کلید حلِّ مشکلات صفحه ۷۷
سه چیز از همدیگر جدا نیستند:
کسی که زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمیشود
کسی که زیاد استغفار کند
ازمغفرت وبخشش محروم نمیشود
کسی که زیاد شکر کند
از زیاد شدن نعمتها محروم نمیشود
با آرزوی بهترینها
🍃🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 جایی که ولی خدا دعوتت کرد، لحظه ای درنگ نکن!
#امام_زمان
#استاد_عالی
✨﷽✨
✍ #از_شهدا_بیاموزیم ...
🌀*ازجهان آرا، شجاعت را...*
☀️*ازعبدالرضاموسوی، ایستادگی را...*
🌀*ازبهروزمرادی،تواضع را*
☀️*ازمحمدرضاعسکری فر،مجاهدت را...*
🌀*ازمصطفی چمران،فرماندهیرا...*
☀️*ازحسن باقری، خودگذشتگی را...*
🌀*ازحسین علم الهدی، انقلابی بودن را...*
☀️*از ابراهیم هادی، پهلوانی را...*
🌀*ازحاج همت، اخلاص را...*
☀️*ازاسماعیل دقایفی، جوانمردی را...*
🌀*ازعلی هاشمی، رشادت را...*
☀️*از احمدی روشن را،همت وپشتکار را...*
🌀*ازسیدسیاح طاهری، خلوص نیت را...*
☀️*از باکری ها، گمنامی را...*
🌀*از علی خلیلی، امر به معروف را...*
☀️*از مجید بقایی، فداکاری را...*
🌀*از حاجی برونسی، توسل را...*
☀️*از مهدی زین الدین، سادگی را...*
🌀*از سعید طوقانی، خوشرویی را...*
☀️*از حسين همدانى، ایمان را...*
🌀*از عباس بابایی، دوری از گناه را...*
☀️*از صیاد شیرازی، نماز اول وقت را...*
🌀*از شهید مرتضی کریمی صبر را...*
🔴 *با این همه نمیدانیم چرا ، موقع عمل که میرسد ،
🍃 انسانهای بد کاره رو الگو قرار می دهیم 🍃
#تلـــــنگࢪانھ
چه دروغ بزرگیست!!!
زمان همه چیز را حل میکند...
زمــــان
فقط موهایمان را سفید کرد
زخمهایمان را کهنه
و
دردمان را بزرگتر
دلتنگیمان را بیشتر
روزگارمان را سیاه تر...!!!
بیزارم از هر دردی
که درمانش "زمان" است.
زمانی که دق مـﮯدهد تا بگذرد
🌸🌿🌺🌿🌼
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــ♡ــــدایا شکرت
چون تــــــــو ❣
خـــ♡ــــدایی دارم
کانال امام حـسين(ع)
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۶۰ با چنان وجدی حرف می زد که
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
❇️ قسمت۶۱
ـ خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ...
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ...
امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ـ ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...
و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ...
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
ـ مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...
چهره اش هنوز گرفته بود ...
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
ـ فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯
کانال امام حـسين(ع)
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ❇️ قسمت۶۱ ـ خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم .
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
❇️ قسمت۶۲
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ـ ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
ـ جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...
تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ...
الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ...
مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ...
ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ...
با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
ـ چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ...
ـ قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ...
نگاهش جدی تر شد ...
- خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست ..
- شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ...
ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ...
صداش کردم توی اتاق ...
- سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ...
گل از گلش شکفت ...
ـ جدی؟ ...
ـ چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ...
سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ...
تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ...
رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ...
سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ...
نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ...
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯