eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
18.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
16 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥سرباز🔥 💚🍀 حاج آقا رفت. افشین همونجا نشست.حاج آقا کفش هاشو میپوشید که افشین رو تو اون حال دید.میخواست پیشش بمونه ولی مجبور بود بره. خیلی گذشت.خادم مسجد صداش کرد و گفت: -حالت خوبه؟ افشین فقط نگاهش کرد. بلند شد و رفت.بی مقصد رانندگی میکرد. بعد مدتی متوجه شد نزدیک خونه حاج محمود هست.ماشین حاج آقا موسوی و ماشین مهدی جلوی در پارک بود.به ماشین ها خیره شده بود.زمان به کندی میگذشت. بعد از صحبت های بزرگترها،مهدی و فاطمه باهم صحبت میکردن.مهدی معلم زبان انگلیسی بود.فاطمه،مهدی رو میشناخت. جوابش تقریبا مثبت بود. مسائلی بود که شب خاستگاری میخواست ازش بپرسه.یک هفته وقت خواست تا فکر کنه. تمام مدت خاستگاری حاج آقا به افشین فکر میکرد.میدونست امتحان سختیه براش ولی کاری هم از دستش برنمیومد که براش انجام بده. افشین هنوز تو ماشین بود که مهدی و خانواده ش از خونه حاج محمود بیرون اومدن.به چهره هاشون دقت کرد،همه خوشحال و راضی بودن،مخصوصا مهدی. ناامید شد. سرشو روی فرمان گذاشت و با خودش گفت *معلومه فاطمه به پسر خوبی مثل مهدی جواب رد نمیده که با تو ازدواج کنه.تو خیلی اذیتش کردی،هم خودشو، هم خانواده شو..حاج محمود به تو دختر نمیده.باید فراموشش کنی ... ولی چه جوری؟!! نمیتونم. حاج آقا متوجه افشین شد. خواست بره پیشش ولی چون مهدی و خانواده ش بودن،به روی خودش نیاورد و رفت. افشین بعد مدتی حرکت کرد. بی هدف رانندگی میکرد.کنار خیابان توقف کرد.پیاده شد و به پارک رفت.روی نیمکتی نشست و . حاج آقا خانواده شو به خونه رسوند و به کوچه خونه حاج محمود برگشت ولی افشین نبود.چندبار تماس گرفت ولی تلفن همراه افشین تو ماشین بود و متوجه نمیشد.حاج آقا خیابان های اطراف رو دنبالش گشت ولی خبری از افشین نبود. افشین تو دلش با خدا حرف میزد. خدایا،تو که نمیخواستی فاطمه مال من باشه،اصلا چرا عشقش رو بهم دادی؟ خودت خوب میدونی من چقدر دوستش دارم.خودت خوب میدونی من بدون فاطمه نمیتونم زندگی کنم.خودت خوب میدونی من بخاطر تو نمیرفتم ببینمش. تو هر کاری گفتی من سعی کردم انجام بدم.هر کاری گفتی نکن،سعی کردم انجام ندم.پس چرا حواست به من نیست؟ اونقدر اونجا نشست، که صدای اذان صبح پخش شد.تازه متوجه مسجدی که رو به روش بود،شد. گفت: *بیام نماز بخونم؟ که چی بشه؟ تو که حواست به من نیست؟ پس من برای چی نماز بخونم؟ در ماشین رو باز کرد که بره، دوباره چشمش به مسجد افتاد.یه کم فکر کرد.از حرفهایی که گفته بود شد.در ماشین رو بست و به مسجد رفت. هوا روشن شده بود.به خونه رفت. سردرد شدیدی داشت.بسته داروها رو از یخچال برداشت.مسکن نداشت.آخرین قرصی که از بسته دارو های خواب آور داشت، خورد.بعد مدتی روی مبل خوابش برد. ساعت حدود نه صبح بود که.... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 ساعت حدود نه صبح بود که حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه کلاس داشت و متوجه نشد.بعد از کلاس دوباره حاج آقا تماس گرفت. -بفرمایید -سلام خانم نادری.دانشگاه هستید؟ -سلام،بله.چطور مگه؟ -آقای مشرقی اومدن دانشگاه؟ -نمیدونم.مدت هاست دیگه نمیبینم شون. -شما شماره دیگه یا آدرسی ازش دارید؟ صدای حاج آقا نگران بود. -نه.من هیچ آدرس و شماره ای از ایشون ندارم.چیزی شده؟ -نگرانشم.هرچی باهاش تماس میگیرم، جواب نمیده.شما کسی از خانواده و دوستانش رو میشناسید؟ -نه. -کسی که بتونه آدرس خونه شو بهتون بده،چطور؟ -نه حاج آقا،نمیشناسم. -یعنی یکبار هم ندیدین کسی باهاش باشه؟!! فاطمه کمی فکر کرد.دور و بر افشین همیشه دخترهای بدحجاب بودن. -حاج آقا من نمیتونم از کسی آدرس ایشون رو بگیرم.نمیخوام خودمو در معرض تهمت قرار بدم. -مساله خیلی مهمه خانم نادری..اگه میتونید حتما آدرسشو پیدا کنید. به اجبار قبول کرد. -بسیار خب،ببینم چکار میتونم بکنم.فعلا خدانگهدار. چند دختر بدحجاب که قبلا با افشین دیده بودشون،جایی ایستاده بودن. دوست نداشت از اونا بپرسه،بعدش اونا چه فکری درباره ش میکردن. ولی چاره ای نبود. نفس عمیقی کشید و نزدیک میرفت.یکی از دخترها متوجه ش شد و نگاهش میکرد.بقیه هم برگشتن سمتش. یکی شون با بی ادبی گفت: -چیه؟ ولی فاطمه محترمانه گفت: _از آقای مشرقی خبری دارید؟ دخترها تعجب کردن. -افشین؟!! -آره. -نه،خیلی وقته دانشگاه نمیاد. -آدرسشو دارید؟ همه خندیدن.فاطمه جدی نگاهشون کرد. یکی شون با تمسخر گفت: -آره،میخوای؟!! فاطمه با اخم نگاهش کرد. کاغذ و خودکاری از کیفش بیرون آورد و به همون دختر داد.دختر آدرس می نوشت. یکی دیگه گفت: -حالا چکارش داری؟ یکی دیگه گفت: -معلومه دیگه.!! بقیه خندیدن....
🌷@emam_zmn🌷
یاری کردن امام زمان.mp3
2.53M
🌱🕊هیچ نصرتی برای امام زمان بالاتر از نیست. الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🖇⭐️ 🌷@emam_zmn🌷
🖇 🌱 توڪه دردِ آشنایِ اهلِ دردی توڪه دست کســـی را رد نکـردی بگو حالاڪه دلهامان شکسته ست دلت می آید آیا بر نگردی؟💔 🌷@emam_zmn🌷
🛡مدافع ستمدیدگان ✅ امام صادق (ع) ‌می‌فرمایند: 🔸 «مهدی (عج) آنچنان رفع ستم از ستمدیدگان می‌کند که اگر حقّ کسی زیر دندان کسی باشد، آنرا باز می‌ستاند و به صاحب حق بازمی‌گرداند.» 📜 «یبلغ ردّ المهدیّ المظالم حتّی و لو کان تحت ضرس إنسان شی‌ء انتزعه حتّی یردّه». (۱) ⬅️ روزگار رهایی، ج‌۲، ص: ۶۰۰ (۱). منتخب الاثر صفحه ۳۰۸، الملاحم و الفتن صفحه ۵۴، الحاوی للفتاوی جلد ۲ صفحه ۱۶۱ و المهدی صفحه ۲۳۲. 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣سلام امام زمانم❣ 🌺دوباره صبح و نام شما در کوچه پس کوچه های جان ما می گردد و آرامشی را هدیه بر روح و روان ها می دهد بی نام تو این زنده ماندن ها ندارد ارزشی ای صاحب عصر و زمانه بر گرد آقا برگرد بیا بر سمت خانه اللهم عجل لولیک الفرج الساعه 🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊 ⇦عهد ببندیم هر صبح با آقاجانمون ❤️‍🔥🤝 -هدیه‌بھ‌محضر‌اباصالح🫀
از آیت الله مصباح یزدی خواستن که با دست خطِ خودشون یه موعظه و نصیحتی کنند؛ ایشون نوشتن که: آسان‌ترین، شیرین‌ترین و مفیدترین کاری که می‌شناسم، توجه به وجودِ مقدسِ ولی عصر عجل الله فرجه است.. :)🩵 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💌 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱«قیام کنیم» 💫 چرا به جای ظهور نمی‌گیم قیام امام زمان؟ 🌻عباس موزون الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💛 🌷@emam_zmn🌷
آیت‌اللّٰھ‌فاطمۍنیا: یڪۍازراه‌های‌نجات‌انسان‌ازگناھ پناھ‌بردن‌بھ‌امام‌زمآنﷻاست؛ ایشان‌بھ‌انتظار‌نشستھ‌اندتا ڪسۍدستش‌رابه‌سمتشـان درازڪندتـااوراهدایت‌ڪنند.. 🌱 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 🍀 بقیه خندیدن.فاطمه جدی گفت: _یه آقایی کار واجبی باهاشون دارن،از من خواستن آدرس شون رو پیدا کنم. دختر کاغذ رو سمت فاطمه گرفت. پوزخند میزد. -دقیقه؟ -بله. همونجا شماره حاج آقا رو گرفت.خیلی رسمی و مؤدبانه گفت: -سلام حاج آقا گفت: -سلام.آدرس شو پیدا کردید؟ -بله،یادداشت کنید. آدرس رو گفت.حاج آقا گفت: -با پدر و مادرش زندگی میکنه؟ -چند لحظه صبر کنید. به دخترها گفت: -با خانواده شون زندگی میکنن؟ دخترها خندیدن.یکی شون گفت: -نه.خونه مجردی داره. -آقای موسوی -بله. -تنها زندگی میکنن. دخترها که فهمیدن فاطمه راست میگه، کنجکاو تر شدن.حاج آقا گفت: _باشه،ممنونم،خداحافظ. فاطمه کاغذ آدرس رو تو سطل آشغال انداخت.به دخترها جدی نگاه کرد و رفت. حاج آقا به آدرسی که فاطمه داده بود، رفت.مجتمع بزرگی بود.با نگهبان صحبت کرد.نگهبان با خونه افشین تماس گرفت، جواب نمیداد.به حاج آقا گفت: _خونه نیست؟ -ماشینش تو پارکینگ هست؟ نگهبان با دوربین پارکینگ رو نگاه کرد و گفت: -ماشینش هست. حاج آقا نگران تر شد.گفت: -ممکنه حالش بد شده باشه.من باید برم بالا. نگهبان کلید یدک خونه افشین رو برداشت و باهم سوار آسانسور شدن. وقتی وارد خونه شدن افشین رو دیدن که روی مبل خوابیده بود.حاج آقا سریع رفت پیشش.نبضش رو گرفت،میزد. چندبار صداش کرد ولی افشین بیدار نشد. نگهبان به بسته خالی قرص ها اشاره کرد و گفت: -شاید همشو باهم خورده باشه،زنگ بزنم اورژانس؟ -همچین کاری از افشین بعیده. -حاج آقا از این جوان ها هیچی بعید نیست. حاج آقا بازهم صداش کرد و چندبار تکانش داد.کم کم افشین چشمهاشو باز کرد.تا چشمهاشو باز کرد یاد فاطمه و خاستگاری مهدی افتاد. -افشین جان خوبی؟ نگاهی به حاج آقا کرد،نگران نگاهش میکرد.نگاهی به اطرافش کرد.یادش اومد خونه خودش هست.به احترام حاج آقا نشست و گفت: _چیشده؟!! شما؟!! اینجا؟!! حاج آقا با نگرانی گفت: -چند تا از این قرص ها خوردی؟ کمی فکر کرد و گفت: -یکی. حاج آقا نفس راحتی کشید و رو به نگهبان گفت: -خداروشکر مشکلی نیست.شما بفرمایید. نگهبان رفت. حاج آقا هم بلند شد،یه لیوان آب برای افشین آورد،کنارش نشست و گفت: _تو همیشه برای من مثل برادر بودی ولی ظاهرا منو لایق برادری نمیدونی که مساله به این مهمی رو به من نگفتی.. هنوز هم نمیخوای حرف بزنی؟ افشین ناراحت گفت: _چند روز وقت خواسته برای فکر کردن؟ -یه هفته.میخوای تو این یه هفته بری خاستگاری؟ با خودش گفت اگه افشین سابق بودم.... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 با خودش گفت اگه افشین سابق بودم بلایی که سر امیرعلی رسولی آوردم سر مهدی هم میاوردم. -حاج آقا -جانم؟ -آرزوی مرگ کردن،گناهه؟ -افشین جان،چرا اینقدر ناامیدی؟!! _چون من خیلی بدم.به فاطمه و خانواده ش خیلی بدی کردم...فاطمه ازم متنفره.. حاج محمود دختر دسته گلش رو به من نمیده،به یکی مثل مهدی شما میده که تو مردی هیچی کم نداره،نه من که از مرد بودن هیچی نمیدونم. _خدا خیلی راحت میتونه کاری کنه که دل حاج محمود و خانواده ش با تو مهربان بشه.از خدا ناامید نشو.ازش بخواه اگه به بود بهت میده،اگه به نفعت نبود یه چیزی از اون بهت میده.اگه هم تو این دنیا نده، میده.حساب کتاب خدا خیلی . -من آدم صبوری نیستم. -تو که تا الان خیلی صفات خوب تو خودت به وجود آوردی، کردن هم یاد بگیر خب. -خیلی سخته برام. -میدونم.ولی سختی ها آدم قوی رو قوی تر میکنه. بعد مدتی افشین سوالی به حاج آقا نگاه کرد و گفت: -شما چرا طرف داداشتون رو نمیگیرین؟ -طرف کدوم داداشمو بگیرم؟ چرا من هرچی میگم تو داداشمی باور نمیکنی؟! بالاخره لبخند زد و گفت: _آخه تا حالا داداش روحانی نداشتم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی،یه روحانی بهم بگه داداش. حاج آقا خندید و گفت: -حالا کلا داداش داری؟ -نه. -چرا تنها زندگی میکنی؟ پدر و مادرت؟ -مدتهاست از پدر و مادر و خواهرم خبری ندارم.اصلا نمیدونم ایران هستن یا نه. نمیدونم زنده هستن یا نه...هرکدوم از اعضای خانواده ما مشغول زندگی خودشه. ما اصلا خانواده نیستیم. -ولی خدا گفته نباید با خانواده ت قطع رابطه کنی.شما برو سراغشون.از حالشون باخبر باش. -چشم...آدرس منو چجوری پیدا کردین؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت: -بماند. عصر،فاطمه از دانشگاه به خونه برمیگشت. حاج آقا باهاش تماس گرفت که بره مؤسسه.بعد احوالپرسی،حاج آقا گفت: _شما متوجه شدید که افشین به شما علاقه منده؟ فاطمه خیلی تعجب کرد. -خودش چیزی گفته؟!! -نه..من قبلا حدس زده بودم.غیرمستقیم ازش پرسیدم،جواب نداد.دیشب وقتی متوجه شد برای مهدی میخوایم بیایم خاستگاری شما،حالش خیلی بد شد.تازه اون موقع فهمیدم قضیه براش خیلی جدی بوده.وقتی هم که از خونه شما رفتیم، تو کوچه،تو ماشینش بود.اون موقع هم حالش خیلی بد بود.. خانم نادری،افشین خیلی تغییر کرده..من از گذشته ش چیزی نمیدونم،نمیخوام هم بدونم.نمیدونم شما چقدر از گذشته ش میدونید ولی هرچی که باشه وقتی بنده ای توبه میکنه،خدا گذشته ش رو میبخشه، مثل نوزادی که تازه متولد میشه. الان افشین پاک ترین آدمیه که من میشناسم..اگه میتونید درموردش فکر کنید. -ولی من... . 🌷@emam_zmn🌷
مقام بالای منتظران .mp3
2.16M
⚡️در خیلیا غربال میشن اونی که بالا میاد امام زمانیه الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها💎 🌷@emam_zmn🌷
✨ کاش () با خودکارِ قرمز، دورِ اسممون خط بکشن و بگن: اینو نگه دارید. این به درد می‌خوره🥺! این شیعه‌یِ ما، مُخلص و مُتخصصه این خونِ دل خورده تا به ما برسه... واسش مُهرِ عاقبت‌بخیری بزنید🍃:)) 🌷@emam_zmn🌷
مـَن‌از‌جُـست‌وجـو‌ی‌زمیـن‌خَستـه‌ام . . کُجـای‌آسمـان‌بـبینَمَت..!(:❤️‍🩹" اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج✨ 🌷@emam_zmn🌷
‍ ‍ 💢 حضرت مهدی علیه السلام 📌قسمت اول: 🌟در زمان ظهور حضرت مهدی (علیه‌ السّلام) اتفاقاتی رخ خواهد داد، از جمله: ⚡️اجتماع یاران حضرت در مکه و بیعت با حضرت ⚡️تشکیل سپاه با سیصد و سیزده یار خاص حضرت ⚡️اصلاحات در مکه و مدینه ⚡️پایه گذاری حکومت اسلامی در کوفه ⚡️نزول عیسی بن مریم از آسمان و اقتدا به حضرت ⚡️کشته شدن دجال ⚡️گسترش عدل در جهان  🟢 اجتماع یاران خاص حضرت در مکه تعدادی از یاران خاصّ حضرت در مکه اجتماع کرده حضرتش را جستجو می‌کنند. ✨ در این هنگام مردی از نزد امام به پیش آنان آمده از ایشان می‌پرسد: شما اینجا چند نفرید؟ پاسخ می‌دهند: حدود چهل نفریم. آن مرد گوید: وضعتان چگونه خواهد بود؛ اگر سرورتان صاحب الزّمان حضرت مهدی (علیه‌ السّلام) را ببینید؟ آنان پاسخ دهند والله، اگر فرمان برخاستن دهند که همراه‌شان با کوه‌ها بجنگیم، با کوه‌ها پیکار خواهیم نمود (با بیان چنین جمله‌ای از عمق اعتقادشان به حضرت مهدی (علیه‌السّلام) و آمادگی فراوان‌شان برای قربانی شدن و شهادت و انجام فرمان آن حضرت سخن می‌گویند). شب بعد همان مرد نزد آنان آید و گوید: ده نفر برگزیده خود را به من معرّفی نمائید. آنان برگزیدگان خود را به وی نشان می‌دهند. وی نیز آنان را می‌آورد تا با حضرت مهدی (علیه‌السّلام) ملاقات نمایند. شب‌های دیگر برای افرادی دیگر فرصت پیش می‌آورند تا به صورتی علنی با حضرت مهدی (علیه‌السّلام) ملاقات نمایند. ✨سرانجام تعداد مشخصی (یعنی سیصد و سیزده نفر) نزد امام حاضرگردیده با آن بزرگوار در مکه و یا یکی از نواحی اطراف آن جمع می‌شوند. پی نوشت:📚 ↑۱.نعمانی، محمد بن ابراهیم، غیبت نُعمانی، ص۱۸۲.     ۲.↑ شافعی، یوسف بن یحیی، عقدالدُّرر، ج۱، ص۲۰۱، باب ۵.    ادامه دارد.... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یہ‌سلام‌بدیم‌خدمت آقا جانمون‌صاحب‌الزمان♥️"! روبہ قبلہ: السَّلامُ‌علیڪَ‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدے‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریڪَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدے ومَولاےالاَمان‌الاَمان . . .💚☘ 🌷@emam_zmn🌷
☘ 🍃ﺑﻘﻴﺔ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﺑﺎﻗﻴﻤﺎﻧﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ. 🍃ﺧﻠﻴﻔﺔ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺧﻠﺎﻳﻖ. 🍃ﻭﺟﻪ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﻣﻈﻬﺮ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺟﻠﺎﻝ ﺧﺪﺍ، ﺳﻤﺖ ﻭ ﺳﻮﻯ ﺍﻟﻬﻰ ﻛﻪ ﺍﻭﻟﻴﺎﻯِ ﺣﻖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺭﻧﺪ. 🍃ﺑﺎﺏ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﻌﺎﺭﻑ ﺍﻟﻬﻰ، ﺩﺭﻯ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺟﻮﻳﺎﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﻗﺪﺱ ﺍﻟﻬﻰ، ﻗﺼﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ. 🍃ﺩﺍﻋﻰ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﻟﻬﻰ، ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﺪﺍ، ﻣﻨﺎﺩﻯ ﺭﺍﺳﺘﻴﻦ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﺍﻟﻰ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ. 🍃ﺳﺒﻴﻞ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ، ﻛﻪ ﻫﺮﻛﺲ ﺳﻠﻮﻛﺶ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺭﺍﺳﺘﺎﻯ ﺁﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻣﻰ ﺟﺰ ﻫﻠﺎﻛﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ. 🍃ﻭﻟﻰ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﺳﺮ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻭﻟﺎﻳﺖ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺣﺎﻣﻞ ﻭﻟﺎﻳﺖ ﺍﻟﻬﻰ، ﺩﻭﺳﺖ ﺧﺪﺍ. 🍃ﺣﺠﺔ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪ: ﺣﺠّﺖ ﺧﺪﺍ، ﺑﺮﻫﺎﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺁﻥ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺪﺍﻳﺖِ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ، ﻭ ﺣﺴﺎﺏِ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﺪﻟﺎﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ. 📕هزار و یک نکته پیرامون امام 🌟اللهم عجل لولیک الفرج🌟 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 -ولی من الان دارم درمورد برادر شما فکر میکنم. -افشین هم به اندازه مهدی برای من عزیزه.هردو شون خیلی خوبن.این شمایین که باید تصمیم بگیرین کدومشون رو میتونید به عنوان همسرتون بپذیرید.شاید اصلا از هیچکدوم خوشتون نیاد ولی من ازتون میخوام به افشین هم فکر کنید. فاطمه با خودش گفت،شاید اینم یه روش دیگه ش باشه برای انتقام گرفتن. گفت: _اگه توبه ش برای غیرخدا بوده چی؟ -اگه بخاطر شما توبه میکرد،این مدت همش سعی میکرد شما متوجه بشید،ولی شما میگید مدتهاست حتی ندیدینش، درسته؟ -درسته ولی... -خانم نادری من نمیگم بخاطر انسانیت یا هرچیز دیگه ای با افشین ازدواج کنید.من میگم اگه ممکنه درموردش فکر کنید. شاید بتونید نسبت بهش حسی داشته باشید. -ولی حاج آقا من با تصمیم میگیرم، نه احساسم..الان هم خیلی گیج شدم.باید بیشتر فکر کنم تا ببینم اصلا فکر کردن به آقای مشرقی کار درستی هست یا خیر...اگه دیگه امری نیست من برم. خداحافظی کرد و رفت. سه روز بعد، فاطمه رفت مؤسسه.بعد احوالپرسی گفت: _اولا بخاطر گذشته ای که هم من نمیخوام بگم،هم شما نمیخواید بدونید، اعتماد کردن به آقای مشرقی برای من خیلی سخته.. دوما خانواده م حتی با شنیدن اسم آقای مشرقی اذیت میشن. حتی اگه من موافقت کنم و بیان خاستگاری،خانواده م به این ازدواج راضی نمیشن.منم نمیخوام باعث آزارشون بشم... سوما آقا مهدی واقعیت حال حاضره و آقای مشرقی احتمالات آینده.عاقلانه نیست بخاطر احتمالات، واقعیت رو نادیده بگیرم.. نتیجه اینکه من تصمیم مو گرفتم،به آقای مشرقی حتی فکر هم نمیکنم. حاج آقا دیگه چیزی نگفت و فاطمه هم رفت. سر از سجده برداشت. بعد از چهار روز فکر کردن تصمیم خودشو گرفته بود. آماده رفتن شد. یک ساعت بعد رو به روی مغازه حاج محمود ایستاده بود،با دسته گلی تو دستش.. حاج محمود سرش پایین بود، و به حساب ها رسیدگی میکرد. سلام کرد. حاج محمود سرشو آورد بالا،... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 حاج محمود سرشو آورد بالا،از دیدنش تعجب کرد. -سلام...آقا مهدی!! بعد از احوالپرسی،مهدی و حاج محمود روی صندلی نشستن. -راستش..آقای نادری من برای عذرخواهی اومدم. -عذرخواهی برای چی؟!! -شرایط کارم تغییر کرده و باید مدتی تو یه شهر کوچک معلم باشم.نمیتونم اونجا شرایط مناسبی برای زندگی و تحصیل دخترتون فراهم کنم..اینه که با عرض عذرخواهی... از ازدواج منصرف شدم مهدی هم متوجه علاقه افشین به فاطمه و حال بدش تو مسجد و بعد خاستگاری تو کوچه شد. بعد از چهار روز فکر کردن، تصمیم گرفت بهانه ای جور کنه و بگه از ازدواج منصرف شده.هیچ وقت،هیچکس حتی فاطمه و افشین و حاج آقا هم متوجه دلیل اصلی مهدی نشدن،فقط خدا میدونست. شب حاج محمود با دسته گلی که مهدی آورده بود به خونه رفت.زهره خانوم و فاطمه به استقبالش رفتن. فاطمه به زهره خانوم گفت: _خوش بحالت مامان خانوم.بابا چه گل خوشگلی برات خریده.ببین باباجونم چه خوش سلیقه ست. حاج محمود به فاطمه گفت: -قشنگه؟ -بله،خیلی. -خب برای تو. فاطمه تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مگه برای مامان نخریدین؟!! -نه.مال مامانت نیست..منم نخریدم. -پس کی خریده؟ -آقای مهدی موسوی. -به چه مناسبت؟!! -عذرخواهی. زهره خانوم گفت: -عذرخواهی برای چی؟!! -امروز اومد پیشم.گفت شرایط کارش عوض شده و نمیخواد ازدواج کنه. همه به فاطمه نگاه کردن.فاطمه تو فکر بود.امیررضا گفت: -شما بهش چی گفتین؟ -چی باید میگفتم؟..گفتم ان شاءالله خیره.موفق باشی. فاطمه گفت: -همین؟!! همه باتعجب نگاهش کردن. -باید میومد شرایط جدیدشو میگفت، شاید من شرایط جدیدشم قبول میکردم. زهره خانوم گفت: -مگه تو،مهدی رو با شرایط قبلش قبول کرده بودی؟! مکثی کرد و گفت: -دیگه فرقی نمیکنه. بلند شد و به آشپزخونه رفت تا چایی بیاره. حاج آقا جریان رو برای افشین گفت. افشین خیلی تعجب کرد. -شما به آقامهدی چیزی گفتین؟!! -نه،هیچی. لبخندی زد و ادامه داد: _حالا افشین جان شما هم بخت خودتو امتحان کن،شاید قرعه ی فال به نام تو دیوانه زدن. افشین هم لبخند زد. -نه حاج آقا.حداقل فعلا نه. -چی بگم بهت.حرف گوش نمیدی. یک ماه گذشت.... 🌷@emam_zmn🌷