eitaa logo
برای‌ امام‌ زمانم‌ چه‌ کنم‌ ؟
5.7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
112 فایل
🕊برای‌امام‌زمانم‌چه‌کنم؟🕊 کپےباذکړپنج‌صلوات‌بہ‌نیت‌فرج بہ‌شرطِ‌کپے‌آزادبودنِ‌کانالتون لفت‌نده‌رفیق،اینجا‌مهمونه‌آقایی💞 لینک‌ناشناسمون https://harfeto.timefriend.net/16764343715196 @emamamm مدیر @boshra_1 http://eitaa.com/joinchat/2734358548Caf1aa11a1d
مشاهده در ایتا
دانلود
از علمای برجسته و از بزرگان اهل ، درخصوص زیبائی دارند که نقل آن است. آن می‌ فرمایند: پدری چهار تا را گذاشت توی اتاق و گفت این ‌جا را کنید تا من برگردم، خودش هم رفت پشت . از آن‌ جا می ‌کرد می ‌دید کی چه کار می ‌کند، می‌ نوشت توی یک که بعد حساب و کتاب کند. یکی از ها که گیج بود، حرف یادش رفت. سرش گرم شد به . یادش رفت که گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچه‌ ها که بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌ گذارم کسی این‌ جا را کند. یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که بیا، بیا ببین این نمی ‌گذارد، مرتب کنیم. اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می ‌کرد همه‌ جا را. می‌ دانست دارد توی کاغذ می‌ نویسد. هی نگاه می‌ کرد سمت و می ‌خندید. دلش هم تنگ نمی ‌شد. می ‌دانست که همین جاست. توی دلش هم گاهی می‌ گفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای می‌ کنم. آن بچه همه جا را هی به هم می‌ ریخت، هی می ‌دید این است، نمی ‌شود! وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آمد. ما که خنگ بودیم، گریه و کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. باش! خنگ نباش! گیج نباش! که نیستی الحمدلله! گیج و خنگ هم نباش! نگاه کن پشت پرده رد را ببین و کار خوب کن... خانه را مرتب کن، تا بیاید. 💞☘💞☘💞☘💞 @emamamm 💞☘💞☘💞☘💞
👆👆👆 💞 ⃣8⃣ با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت. امّا امواج دريا (ع) را به كجا برد؟ فصل بهار بود و ملكه ، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند. سايبانى براى در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند. ملكه در كنار نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم میوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد. در دريا شناور بود! همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف آورد. كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند. سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند. وقتى ملكه نگاهش به افتاد، خداوند مهرِ (ع) را در دل او قرار داد. بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى! سپس رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه خوشگلى است! فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين را هم به قتل برساند ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ببرد؟ ... @emamamm