eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
7 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 هرگز فکر نمي کردم که لازم شود به خاطر يک دانه ي چرکين روي يک انگشت، دست را از کتف جدا کنند. من که غريب بودم و خيلي مشهد را نمي شناختم، ولي رفقايم مرا به مريضخانه بردند. وقتي دکتر جرّاحي که اتفاقاً مسيحي بود دستم را گرفت که معاينه کند از شدّت درد چنان نعره زدم که بي اختيار دستم را رها کرد و يکي، دو قدم رفت عقب. بالاخره به هر زحمتي بود دستم را معاينه کرد و گفت: - جناب شيخ! انگشت شما بدجوري چرکين شده است و بايد همين الان آن را قطع کنيم، در غير اين صورت اگر بماند به فردا، ناچار خواهيم شد دستِ شما را از مچ قطع نماييم. با شنيدن اين حرف ها، يکباره دستم را پس کشيدم و گفتم: - چي؟! انگشتم را قطع کنيد؟! آن هم به خاطر يک دانه ي چرکي؟! نه، نه! لازم نکرده... اين حرف ها را گفتم و با عصبانيت از مطب دکتر زدم بيرون. امّا تا فردا صبح به جز ناله و فرياد، کاري نداشتم و لحظه اي خواب به چشمانم نيامد. از اين که نگذاشته بودم انگشتم را قطع کنند بدجوري پشيمان شده بودم و ثانيه شماري مي کردم که کِي صبح شود تا براي قطع کردن انگشت برويم مريضخانه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 اين بار وقتي دکتر، دستم را معاينه کرد گفت: - همانطور که ديروز گفتم، امروز بايد دست شما از مچ قطع شود و اگر برويد و فردا بياييد، چرکِ دست به بالا سرايت کرده و ناچار خواهيم شد آن را از کتف قطع کنيم و اگر بازهم تعلّل کنيد، چرک به قلب سرايت کرده و شما را خواهد کشت. من به قطع انگشت راضي شده بودم ولي به قطع دست ازمچ هرگز! اين بود که باز هم مثل روز قبل با حالت قهر از مطب دکتر زدم بيرون. امّا همانطور که دکتر جرّاح مسيحي پيش بيني کرده بود، فردا به قطع دست از مچ راضي شدم ولي ديگر خيلي دير شده بود و بايد دست از کتف قطع مي شد. درد شديد و غير قابل تحمّل، تا عمق استخوان هايم دويده بود و چاره اي جز قبول نداشتم. رو کردم به دکتر و گفتم: - من حرفي ندارم که دستم از کتف قطع شود ولي اگر ممکن است دو، سه ساعتي به من مهلت بدهيد. - دو، سه ساعت اشکال ندارد ولي به فردا نيفتد که خطرناک است. و در حالي که از شدت درد، خيس عرق بودم و به زحمت مي توانستم حرف بزنم رو کردم به همراهانم و گفتم: - مي ترسم نتوانم از زيرِ عمل زنده بيرون بيايم، مرا به حرم امام رضا عليه السّلام ببريد تا يک بارِ ديگر آقا را زيارت کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتي کسي از نزديکي ام رد مي شد - بي آنکه به من برخورد کند - دادَم به آسمان بلند مي شد. اين بود که مرا درگوشه ي خلوتي از حرم جاي دادند و خودشان به سمت ضريح رفتند. با چشماني اشکبار و دلي پُر خون و گلويي بغض گرفته، رو کردم به سوي ضريح و عرض کردم: - آقا! من اين همه راه را از نجف تا به اينجا به عشق زيارت شما آمده ام و در اينجا غريبم. مردم، مريض به پابوستان مي آيند و سالم برمي گردند آن وقت آيا شما رضايت مي دهيد که من سالم به پابوست آمده باشم و با دستِ از کتف قطع شده برگردم خدمت جدّتان اميرالمومنين عليه السّلام در نجف؟! من شما را به عنوان «امامِ رئوف» مي شناسم. آقا، بيا و مرا پيش اين جرّاج مسيحي، سرافکنده نکن. تو را به جان جوادت... همين طورکه داشتم با آقا، راز و نياز مي کردم که درد، زورآورد و بي هوشم کرد. نوري از ضريح زد بيرون و به شکل يک آقا در آمد که يوسف در برابر زيبايي، درخشندگي، جلال و جبروتش، لُنگ مي انداخت. دوست داشتم در برابرش از جا بلند شوم، دستش را ببوسم و خودم را به رويِ پاهايش بيندازم. ولي از ترس درد، جرأت نکردم. امّا آقا با آن بزرگواري و تواضعِ بي مثالش، آمد به سراغم و گرفت کنارم نشست. 🪴🪴🪴🪴 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 همان طور که نشسته بودم کمي خودم را جمع و جورکردم.آ قا پرسيد: - آقا شيخ محمّد حسين! چه شده است؟ - آقا! خودتان که ملاحظه مي فرماييد و بهتر از هر کسي مي دانيد که وضع من چگونه است و از دست اين دستم چه مي کشم... حرفم که به اينجا رسيد آقا دست مبارکش را کشيد روي دستم. از کتفم شروع کرد و از سر انگشتانم دستش را عبور داد. اوّلش ترسيدم که «نکند دستش که به دستم بخورد از شدّت درد، دادَم برود هوا.» امّا نتوانستم دستم را پس بکشم. از هر جا که دستِ آقا عبور مي کرد، درد هم به همراهش مي گذاشت و مي رفت! ديگر هيچ دردي حس نمي کردم. تا خواستم از آقا تشکر کنم و دست و پايش را بوسه باران نمايم، به هوش آمدم؛ - نکند اين تنها يک رؤياي شيرين بوده و هنوز دستم خوب نشده باشد. اي کاش از اين خواب خوش بيدار نمي شدم و دوباره درد به سراغم نمي آمد. امّا انگار که راستي، راستي از درد خبري نيست. نکند واقعا آقا شفايم داده باشد! بهتر است امتحان کنم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 بهتر است امتحان کنم... با احتياط و همراه با شکّ و ترديد، خيلي آهسته، با انگشت سبّابه ي دست ديگرم، تلنگري به دست چرکينم زدم. امّا دردي احساس نکردم. محکم تر زدم، فشارش دادم و حتّي بالا و پايينش کردم، امّا از درد خبري نبود. خواستم از فرط شادي داد بزنم، جيغ بکشم! امّا با دستم جلوي دهانم را گرفتم تا کسي متوجّه شفا يافتنم نشود و الّا لباسي به تنم نمي ماند و مردم تا لباس هاي زيرم را هم به قصد تبرّک، تکّه پاره مي کردند. کم کم سر و کلّه ي همراهانم پيدا شد و من اصلاً به روي خودم نياوردم که شفا يافته ام... دکتر جرّاج مسيحي، رو به من کرد و پرسيد: - براي قطع دست، آمادگي داري؟ - بله آقاي دکتر. من آماده ام. - خُب، دستت را بده ببينم در چه حال است. و من دستم را بردم جلو، بي آن که آخ و اوخي بکنم. دکتر و همراهانم که مي ديدند من ناله نمي کنم نگاهي به يکديگر کردند، ابروانشان را بالا انداختند و لبانشان را وَرچيدند و چيزي نگفتند! دکتر، خيلي با احتياط،آستين پيراهن مرا بالا زد و در همان حال به چهره ي من نگاه مي کرد. وقتي آثار درد کشيدن را در چهره ام نديد، با دقّت به دستم خيره شد و لحظه اي بعد، انگار که مطلب مهمّي را کشف کرده باشد، در چشمانم خيره شد و لبخند زنان گفت: - مي گويم چرا ناله نمي کني؟ عجب روحيه ي خوبي داري که در اين وضعيّت داري با من شوخي مي کني! اين دستت را نه، آن دست ديگرت را که پر از چرک است و سياه شده و بايد قطع شود بياور جلو. و من بي آن که کلمه اي بر زبان آورم، دست هايم را عوض کردم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 🌿﷽🌿 دکتر جرّاح، اين بار هم با احتياط آستين مرا بالا زد و در چشمانِ من خيره شد. امّا وقتي اثري از احساس درد در من نديد با دقّت دستم را مورد معاينه قرار داد و يکباره، در حالي که چشمانش گِرد شده بود، گفت: - خداي من! چه مي بينم؟! امّا انگار که به چشمان خود اعتماد نداشته باشد چندين بارِ ديگر اين دست و آن دستم را مورد معاينه ي دقيق قرار داد و ناگاه فرياد زد: - اين معجزه ي حضرت مسيح عليه السّلام است... اين معجزه ي حضرت مسيح عليه السّلام است. حضرت مسيح عليه السّلام شما را شفا داده است... در حالي که همراهانم، مات و مبهوت به يکديگر نگاه مي کردند من لب به سخن گشودم: - اين معجزه ي حضرت مسيح عليه السّلام نيست. اين معجزه ي استادِ حضرت مسيح عليه السّلام است. - استادِ حضرت مسيح عليه السّلام؟! استاد حضرت مسيح عليه السّلام ديگر کيست؟! - امام رضا عليه السّلام. بله، اين آقاي بزرگوار پس از مرگ هم بيماران لاعلاج را شفا مي دهد. او استادِ حضرت مسيح عليه السّلام است... سخنان من که به اينجا رسيد، همراهانم ريختند بر سرم و دستِ شفا يافته ام را غرق بوسه کردند. وقتي داستان نحوه ي شفا يافتنم را براي جرّاج مسيحي تعريف کردم، پرسيد: - جناب شيخ! ممکن است مرا راهنمايي بفرماييد که چگونه مي توانم مسلمان شوم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🖤 🏴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊