🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت پنجم
بعد از گفتن حرف دل علی به مامان بابا دلم آروم گرفت و خوابیدم. موقع اذان صبح شده بود اذان گوشیمو قطع کردم.
هنوز چشمان بسته بود که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کرد چشم هام رو باز کردم با صورت مهربان بابا مواجه شدم
بابا:پاشو ریحانه جان بابا نمازه
_چشم بابا
نمازمان را با اقتدا به بابا ادا کردیم و بعد باهم صبحانه خوردیم سر سفره بودیم که
مامان:ریحانه درمورد حرف دیشبت با بابات مشورت کردیم
علی سوالی نگاهم میکرد، خدا خدا میکردم موافقت کنند و علی به دنبال علاقه اش برود
بابا:ایراد نداره.ما موافقیم
خدا دنیا را بهم داده بود. پریدم و بابا رو بغل کردم و بوسیدمش
_قربونت برم میدونستم تو درستش میکنی آقا رضا
مامان :ما دیگه هیچی ریحانه خانم، داشتیم؟
_شما که تاج سر مني
علی همچنان هاج و واج بود. رفتم کنارش نشستم یکی زدم پس سرش
_خب آقای گیج بحث درمورد شماست. آقای معلم!...
علی:یعنی.... برم دانشگاه
_نه پس برو تو دشت و دمن
بعد از صبحانه مامان رفت خونه ماهورآ که مواظب فندق خاله زهرا خانم باشه که مامان باباش برن سرکار
بابا رفت سرکار
......... از موضوع دانشگاه علی چند ماهی میگذشت و الان مشغول تدریس بود و از کارش راضی
علی:ریحانه دیر شدددد، خواهش میکنم بیا
_خب صبر کن داداش، اومدم
سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون توی حیاط بودیم که یک نفر در خونه رو کوبید
رفتم و در را باز کردم و با یک جوان 17،18 ساله مواجه شدم
سرش را پایین انداخته بود
_سلام بفرمایید؟
جوان:سلام آقا علی خونست
_بله چند لحظه صبر کنید
رفتم داخل
_علي یکی باهات کار داره
علی:کیه؟
_کفتر کاکل به سر. من چه میدونم برو ببین کیه
علی به سمت در رفت گوش تیز کردم ببینم کیه که علی با وجود اختلاف سنی زیاد اینقدر باهاش گرم گرفته
علی:به به سلام آقا محمد چه عجب از این طرفا
پس اسمش محمده
محمد:درگیر درس بودم شرمنده.
علی:دشمنت شرمنده، بیا تو
محمد:نه مزاحم نمیشم اومدم بگم که مامان امشب شما رو دعوت کرده خونه تشریف بیارید
علی:مزاحم نمیشیم محمد جان
محمد:مراحمید آقا علی منزل خودتونه، خدانگهدار
علی:خداحافظ داداش مواظب خودت باش
علی اومد داخل
_کی بود علي؟
علی:پسر همکار بابا، تازه باهاش آشنا شدم، دعوتمون کردن، بذار زنگ بزنم به مامان بگم
_اهان
بعد از اینکه علي به مامان خبر داد سوار ماشین شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم
علی:ميگما ریحانه
_جانم؟
علی:مرسی بابت اینکه به بابا گفتی مدیون توام که الان دارم تدریس میکنم، دوست دارم ته تغاری
_قابل شمارو نداشت. منم دوست دارم فرزند ارشد
رسیدیم به دانشگاه از علی خداحافظی کردم و به سمت در رفتم که فائقه سریع دوید و خودشو به من رسوند و با هم وارد دانشگاه شدیم
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت ششم
بعد از برگشتن از دانشگاه سریع آماده شدیم تا به خانه همکار بابا بریم
_بابا همکارت چطور آدمیه؟
بابا :تا تعریفت از آدم چی باشه
_خب منظورم اینه که یه خورده درموردش بهمون بگید
بابا:خب این عباس آقا همکار ما الان دو ماهه اومده اداره ما خانواده اصیلی هستن مرد خیلی مهربونیه سه تا بچه داره دوتا دختر یه دونه پسر، دختر اولش فاطمه بعد پسرش محمد بعدم دخترش زهرا
_اهان
بابا:حالا چرا پرسیدی
_هیچی میخواستم میریم اونجا یه شناخت نسبی داشته باشم
رسیدیم دم در خونشون یک در خیلی بزرگ که مشخص بود اون طرفش یه خونه باغه
دم درشون یه پرچم یا حسین بزرگ بود
حتی پشت در خونه هم حس قشنگی داشتم
یه آقای میانسال در رو باز کرد
بابا:آقا عباس ما حالش چطوره؟
پس پدر خانواده ست
عباس:ممنون آقا رضا بفرمایید
_سلام آقا عباس
عباس:سلام دختر گلم خوش آمدی بفرما
وارد خونه شدم یک خونه باغ با صفا با یک درخت بزرگ لیلی بید گوشه اش
یک خانم، دوتا دختر و یک پسر که همون آقا محمد امروز صبح بود از پله ها برای استقبال اومدن پایین مادر خانواده اسمش نیره بود با همه به گرمی برخورد کرد من را در آغوش کشید
با دختر های خانواده عجیب گرم گرفتم
فاطمه:چند سألته ریحانه جان؟
_١۵ سال
زهرا:پس دو سال از محمد ما کوچیکتری، توی کدوم مدرسه درس میخونی؟ محمد رشته انسانية تو میخوای کدوم رشته بری؟
_من امسال رفتم دانشگاه، جهشی خوندم با اجازتون دانشگاه حقوق قبول شدم
فاطمه :واااااای جدی؟
اینجا بود که عباس آقا وارد بحث شد
عباس:بله ریحانه خانم از فرهیختگان روزگارن
_ممنون لطف دارید
از ساعت 6 عصر تا 9 شب با گرمی باهم صحبت کردیم
خیلی خانواده دوست داشتنی بودن حس خیلی خوبی به همشون داشتم
بعد از شام از همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه
روی تخت خوابیده بودم که با حرف علی چشمام از حدقه زد بیرون.....
منتظر نظراتتون هستیم
لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛
https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
هدایت شده از ″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
سلام عزیزان✋🏻
امدم یک کانال معرفی کنم مخصوص گاندویی ها😎
به جز گاندو خیلی چیز های دیگه هم میگذارند که عالیه👌🏻
داخل کانالش پر از
#کلیپ_نظامی_مذهبی_گاندویی
#گیف_های_گاندویی
#مطالب_مذهبی_نظامی_گاندویی
#پروفایل_مذهبی_نظامی_گاندویی
#استیکر
#رمان
#مطالب_در_مورد_شهدا_دفاع_مقدس_و_مدافع_حرم
#معرفی_کتاب_شهدایی
خلاصه هر چی بگم کم گفتم تازه رمان شون گاندویی هست😍
پس منتظر چی هستی سریعی بزن رو لینک زیر عضو شو
@gandoooooooi
بدو دیگه؛؛؛وقت دنیا رو نگیر😅
@gandoooooooi
لینک گروه های کانالمون
گروه بانوان🌸
https://eitaa.com/joinchat/3467313292C027fc6db25
ورود اقایان ممنوع🚫
گروه برادران 🌸
https://eitaa.com/joinchat/987168910Ca4228cc7b5
ورود خواهران ممنوع🚫
هویت همگی چک میشود
گاهیخدابرایتهمهپنجرههارا
میبنددوهمهدرهاراقفلمیکند...
زیباستاگرفکرکنیانبیرونهواطوفانیست؛
وخدادرحالمراقبتازتوست💛🔗))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامهایازطرفخدا📮
قویبمانایبندهیمن...
ممکناستامروزهواطوفانیباشد؛
اماتاابدکهباراننخواهدبارید
برمنتوکلکنودیگرنگراننباش
ازفرداوفرداهانترس🖐🏼🌱...
خداقبلتوانجاست🤍'
صبحتون منور به نگاه خیر خدا ان شاء الله🕊💚
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
اگربراےخداست بگذارگمنامبمانم🙂⃟🖤 #وصیتشهیدگمنامـ #گاندو
چقدر زیبا و پر مفهموم 🇮🇷
من از مادر خود تا به ابد ممنونم که سپردست مرا دست اباعبدالله♥️
رفقا التماس دعای شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر بی رحمانه
تو را از ما گرفتند
ان ملعون ها جرات رو به رو شدن با شیر مردی مثل شما رو نداشتن 🇮🇷
مدیونتیم
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
ســلام امام زمانم، سلام پدر مهربانم✨
چشمان تو پایان پریشانے هاست
دست تو ڪلید قفل زندانی هاست
اے یوسف گمگشتہ ڪجایے برگرد!؟
دیدار تو آرزوے ڪنعانی هاست
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🍃
#امام_زمان🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #امام_زمان
اینجا آقا پر عطر حضور توئه
اگه نوریه نور توئه
چشمون به ظهور توئه
مولای من...♥️
🔅 الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفـ♡ـَرَجْ
🔴 هشدار گاز ⚠️
دارند با شیب تند ما رو وارد بیماری بیشتر میکنند. ویروسی وجود ندارد اما میخواهند به ما بگویند سویۀ جدید ویروس، از غیب آمده و روحشان خبر ندارد که بر سر مردم کمتریل و سموم میریزند، گازها رو در فضای شهری و فاضلاب و ... نشت میدهند، آب پر از آرسنیک و فلزات و کلر و آهک و ... در لولههای کلونی (آپارتمانهای ما) جاری میکنند و مرتب سطح امواج رو بالاتر میبرند!
بدتر این بخش هست که روحشان از هیچیک از سموم خبر ندارد و گویی خود طبیعت تصمیم گرفته خودسر چنین کند اما برای بیماری و سویۀ جدید که آبان میآید، واکسینهنشدهها مقصرند!
در هیچ کجای تاریخی هم که خودشون نوشتند چنین نبوده فرد واکسینه که به کدها (حرف خودشون) آلوده هست، از فرد سالم در هراس باشد!
شخص گاز تنفس میکند، سرفه میکند، مقصر، فرد سالم هست!
شخص آرسنیک و فلز آب رو میخورد و روی اعصاب بدنش تأثیر میگذارد مقصر، فرد سالم هست که هر چه تلاش کردند، او هم بیمار نشده و باید یکجایی یقهاش را بگیرند که واکسن بزند!
طلب آگاهی داریم 🌳
#هشدار
#گاز
#واکسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمــاندھ مہـ[♥️]ـدی زهرا میشھ:))😍😎
💚¦↫ #امام_زمان
بسیار عالی👌
#گاندو
پسری از دختری شماره خواست.😶
دختر گفت چرا نه🍁؟بفرمایید این شماره من: 17_ 32 .
پسر شگفت زده شد😳 و گفت: این چه نوع شماره ایست؟🤔
دختر پاسخ داد : قرآن سوره17 آیه 32. خداوند می فرماید:👇
(وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَا ) به زنا نزدیک نشوید/!/
🍃دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا پخش میکنی !!!
حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی..
﷽
﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾.
فکرش رابکن..
روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم...
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت هفتم
علی :میگم ریحانه اون دوستت که امروز تو دانشگاه دوید سمتت کی بود؟
_چطور!؟🧐
علی:هیچی همینطور
دو هزاریم افتاد
_اسمش فائقه است با هم همکلاسیم سه سال از من بزرگتره
علی هیچی نگفت و تو فکر بود
اما این فکر کردنش زیاد طول نکشید
در کل علی پسری نیست حرف تو دهنش بمونه
علی:میگم ریحانه
_بله؟؟؟؟ اگه گذاشتی بخوابم😩
علی:میتونی با فائقه
ابروهامو دادم بالا
علی:یعنی با فائقه خانم صحبت کنی؟
_درمورد چی؟
علی:درمورد، درمورد امر خیر
_علی تو اونو نمیشناسی
علی:ولی تو میشناسی چطور دختریه
_خب من چند ماه بیشتر نیست میشناسمش دختر نجیب و خوبیه
ولی خودمونیما از وقتی معلم شدی عاشق شدی 😂
علی:نمکدون، باهاش صحبت کن یادت نره
_باشه فردا با بابا و مامان میریم خونشون صحبت کنیم
وقتی علی خوابید پا شدم رفتم توی هال طبق معمول چراغ اتاق بابا روشن بود
_سلام بر قهرمان من، نیروی با وفای ایران اسلامی 🇮🇷🇮🇷
بابا:سلام شیرین زبون
نشسته بودم و نمیدونستم چطوری به بابا بگم که بازم خودش مثل همیشه فهمید
بابا:ریحانه جان مشکلی پیش اومده؟ نکنه توی دانشگاه....
_نه باباجان توی دانشگاه همه چیزی عاديه👌🏻 درمورد عليه
بابا:نکنه آقا معلم ایندفعه میخواد مهندس شه؟ 😂
_نه، ایندفعه میخواد.... میخواد،یعنی میخواد همسر شه
بابا:همسر؟
همه چیز رو براش توضیح دادم و گفتم که فردا که پنجشنبه است طرف صبح یه چند ساعت بیاد که بریم و هماهنگ کنیم.
خیلی خوشحال شد از اینکه علی هم بالاخره میخواد داماد شه 👨🏻💼
همون شب به فائقه پیام داد که فردا اگه خونه هستید با مامان و بابا مزاحمتون شیم و گفت مشکلی نیست
صبح فردا ساعت 7 دم در خونه شون بودیم
مادر فائقه در رو باز کرد
مادر فائقه :سلام خوشامدید بفرمایید
رفتیم داخل و حرف ها را زدیم فائقه از خجالت سرخ شده بود
و بالاخره موافقت کردند که فردا شب برای خواستگاری برویم
به خونه برگشتیم علي منتظر توی حیاط بود تا از در وارد شدم دست هام رو گرفت
علی:چی شد؟ کی بریم خواستگاری
_متأسفانه گفتن گزینه بهتری برای دخترشون دارن😔
علی دستام رو یک دفعه رها کرد دستی توی موهای مشکی ژل زده اش کشید هاله اشک رو توی چشمای مشکیش دیدم 😱
_شوخی کردم بابا فردا شب خواستگاریه
علی دستاش رو از توی حوض پر آب کرد و پاشید روم
_عههههههه علي نکن، سرده
علی:تا تو باشی نمک اضافه نریزی
بابا :خداحافظ
_کجا بابا
بابا:سرکار دختر گلم مواظب خودتون باشید
وقتی بابا رفت آماده شدم و رفتم پیش ماهورآ
خیلی دلم برای خواهر بزرگم تنگ شده بود 8 سال اختلاف سنی داشتیم و خیلی باهم دعوا داشتیم اما علاقه زیادی بهش داشتم ساعت ۱٠ بود رسیدم دم در خونش
همینکه در رو زدم صدای حسین آمد
حسین:کیه؟
_ریحانه ام حسين آقا
حسین:خواهر زن بزرگوار بفرمایید
رفتم داخل حسین آقا لباس فرم سبز رنگش را پوشیده بود داشت میرفت سر کار و ماهورا و زهرا هم خداحافظی میکردند
زهرا تا منو دید از بغل مامانش آمد پایین👩👧
زهرا:وااااای خایه یحانه
گرفتمش تو بغلم و به گرمی فشردمش بوسه ای روی لپش کاشتم و دستی توی موهاش کشیدم خیلی دوسش داشتم بیشتر از خودم 💕
حسین:بفرما تا الان داشت میگفت بابایی دلم برات تنگ میشه الان دوید بغل خالش
زهرا:خب خایه باشه دیگه دلم برا تو تنج نمیشه
همه باهم خندیدیم
حسین:خب ماهورآ جان من دیگه برم دیرم شد 👋🏻
ماهورآ :خدا به همرات، حسین رسیدی خبر بده
حسین:چشم، خداحافظ ریحانه خانم
_خدانگهدار
بعد از اینکه حسین رفتم رو کردم به ماهورآ
_خوش یه حال خودم شوهر ندارم نگران رسیدنش باشم 😍
ماهورآ :هنوز زودته انشاالله نوبتت میشه
_ یک اینکه من با سپاهی و پلیس ازدواج نمیکنم که استرس بکشم تو هم بیخودی نگرانی توی انتظامی چیزیش نمیشه بعدشم فعلا خان داداش پیش قدمه
ماهورآ که داشت چایی میریخت بلند داد زد
ماهورآ :چیییییی؟ 😳
زهرا :مامان داد نزن ترسیدم
ماهورا:ببخشید مامانی، ریحانه درست بگو چه خبره
_بیا بشین بگم چایی نمیخوام
اومد و سریع نشست کنارم
ماهورا:خب بگو دیگه
از اول تا آخر ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم فردا شب خواستگاریه
ذوق رو از توی چشمای قشنگش میدیدم لبخند زیبایی روی صورتش نقش بسته بود
_خب ماهورآ پاشو بریم
ماهورا:کجا؟!
_خونه آقا شجاع، باید بریم من و تو حلقه نشون و چادر و اینطور خرت وپرتا بخریم مامان امروز رفت خونه خاله سعيده حالش خوب نبود
ماهورا:باشه الان میام
رفت تا آماده بشه
و منم منتظر نشستم و به زهرا نگاه میکردم که با شوق و ذوق نقاشی میکشید
زهرا:تمام شد، خایه ببینش
_اینا کین خاله جون
زهرا :تو و شوهلت ببین مث بابای من پلیسه 💑
مات و مبهوت نقاشی شدم عجب بچه ای هست این😐
منو کشیده بود با یه چادر سفید یه مرد قد بلند هم با یونیفرم سپاه پاسداران کنارم
داشتم نقاشی رو برانداز میکردم
ماهورا:بریم
_بریم
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت هشتم
_وای ماهورآ بسه خسته شدم😓
ماهورا:غر نزن دیگه دختر بیا بریم کفش بخریم دیگه تمام
وارد مغازه کفش فروشی شدیم و یک جفت کفش سفید که پاشنه های طلایی داشت رو انتخاب کردیم که با چادر یکی باشه👡👠 بعد ماهورآ من رو دم در خونه پیاده کرد و رفت ساعت 9 شب بود ولی کسی خونه نبود چراغ ها رو روشن کردم که یهو همه شروع کردن به داد زدن
/تولدت مبااااااااارک 🥳🤩/
شوکه شدم اصلا یادم نبود امروز 5 بهمن هست، تولدم
بابا:ریحانه جان بابا نگو که یادت رفته بود که طبیعی نیست یه دختر ١۵ ساله تولدش رو فراموش کنه
_درگیر علي و دانشگاه شدم اصلا یادم نبود😅
علی:والا بابا این دختر آخری تو هیچ چیزش به آدمیزاد شبیه نیست😂
ماهورآ کلید انداخت به در و با یه جعبه کیک وارد شد🎂
ماهورا:تولدت مبارک خانم حقوق دان 😂
_ممنون آبجی جون❤️
زهرا :خایه تولدت مبارچ. منم برات کادو آوردم همون نقاشی🤦🏻♀
سرخ شدم عجب دختریه 🤦🏻♀
وقتی وارد حیاط شدم سور و سات یه تولد گوشه حیاط به پا بود.
شب خوبی را گذروندیم
بعد از اینکه همه خوابیدن نشستم داشتم درس میخوندم که صدای در آمد
علی:اجازه هست!؟
_شما صاحب اختیاری، بفرما☺️
علی آمد داخل و روی تخت نشست صندلی رو برگردوندم سمتش
علی:راستش میخواستم ازت عذرخواهی کنم این چند ماه همش درگیر زحمت های من بودی خودت رو پاک فراموش کردی
خوشحال شدم از درک و شعورش
اومدم رو تخت و کنارش سرم رو گذاشتم رو پاش
_خب دستمزدم اینه موهامو ناز کنی تا بخوابم😂
خندید و دستش رو توی موهام کشید
چقد دست علی شبیه دست باباست
گفتم بابا، وقتی اسمش رو میارم نیمی از قلبم فرو میریزد برای ترس از دست دادنش
_علی؟
علی:جانم
_من میترسم از نبود بابا😭
علی:ریحانه میخوای دوباره گریه کنی برم
_نه نه بمون
دیگه چیزی نگفتم و نفهمیدم کی خوابم برد
روز بعد تماما در حال تکمیل مقدمات خواستگاری بودیم ماهورآ از صبح اونجا بود ولی حال ندار بود و همه کار ها روی دوش من و مامان
بالاخره شب شد
بابا:آقا داماد زود باش باباجان دیر شد
علی:اومدم.
علی اومد بیرون چشمام محوش شد
موهای مشکیش توی اون کت خیلی زیبا شده بود🤵🏻😍
مامان:چشام کف پات مادر😇
ماهورا:حالا همچین تعریفی هم نشده حسین خوشگل تره
حسین:آره دیگه ماست فروش نمیگه ماست من ترشه 😂
ماهورآ یکی زدتو بازوی حسین
ماهورا:داشتیم آقا حسین
بابا:بشه دیگه بریم دیر شد
زهرا رو بغل کردم
زهرا :خایه میریم برای تو شوهل پیدا کنیم؟
چشمام از حدقه زد بیرون🤯
بابا خندید :نه باباجان فعلا میریم برای دایی علي زن پیدا کنیم خاله تو باید یکی پیداش کنه
رسیدیم اونجا و بعد از سلام و استقبالی گرم وارد شدیم لرزش حسین رو به وضوح میدیدم
زهرا هم هی وسط شیطونی میکرد و ماهورا دعواش میکرد مامان و بابا و حسین آقا هم با پدر و مادر فائقه صحبت میکردند
بابا:خب عروس گلم کجاست؟؟
مادر فائقه :الان میاد خدمتتون، فائقه دخترم بیا
فائقه از در آشپزخانه اومد بیرون الحق که زیبا شده بود با پیراهن صورتی روشن و چادر و روسری همرنگش
چایی را به همه داد و نشست 🧕🏻
بابا:ماشاالله دخترم خب شما که پسر مارو از طریق ریحانه میشناسی یه جورایی
فائقه :بله
بابا:خب اگه پدر گرامیتون اجازه بدن جوونا باهم صحبت کنند
پدر فائقه :بفرمایید خواهش میکنم
فائقه بلند شد و به سمت اتاقی رفت و علی پشت سرش
مامان:خب عروس خانم انشاالله کی جواب قطعی رو میدن
مادر فائقه :همین امشب بعد از صحبتا
شوکه شدم چقدر سریع نکنه فائقه هم علی رو زیر نظر داشته
حدود 1 ساعت باهم حرف زدن و بعد از اتاق اومدن بیرون
بابا:خب ما منتظرجوابیم
علی چشمش رو بسته بود پاشو به زمین میکوبید گوش ها به دنبال صدای فائقه بود
فائقه :انشالله خیره
حسین :پس مبارکه 🤩
همه دست زدند و حلقه نشان رو در دست فائقه انداختیم💍
💠قسمت نهم
چهار سال از 6 بهمن 1385 میگذرد،شب خواستگاری
علی و فائقه، اسفند همان سال باهم ازدواج کردند و یک پسر 3 ساله دارند به نام مَهدی
من هم 19 سال دارم فوق لیسانس حقوق و لیسانس ادبیات را کسب کردم و در حال خواندن دکتری حقوق هستم.
با ضمانت یکی از استاد هایم مشغول تدریس در دانشگاه هستم و دبیر ادبیات آموزش و پرورشم👩🏻🏫
...
_مامان خداحافظ، ما رفتیم
مامان:خداحافظ مامان جان آروم رانندگی کن مراقب خودتون باشید 😘
بابا:چشم سمیه جان❤️
با بابا سوار شدیم ماشین رو روشن کردم وراه افتادیم 🚗
مثل همیشه بابا رو تا محل کارش بردم و خودم رفتم سمت دانشگاه تا سال تحصیلی جدید رو شروع کنم
رئیس دانشگاه :خانم رحمانی یک لحظه لطفا
_بفرمایید
رئیس دانشگاه :امسال شما کلاس های ترم اول را به عهده ندارید کارشناسی دارید. یعنی حقوق تدریس میکنید نه شاخه قضاوت، شاخه امنیت اطلاعات قضایی
_چشم
علی رغم میل باطنیم قبول کردم 🤦🏻♀
چون به عنوان یک استاد سنم کم بود و ترجیح میدادم ترم اول باشم
وارد کلاس شدم
_ سلام، رحمانی هستم استاد درس امنیت قضایی شما، سوالی هست بپرسید⁉️
کسی چیزی نگفت لیست را باز کردم و شروع به خواندن اسم ها کردم📋
به شماره 23 که رسیدم خشکم زد.....
شماره 23 محمد فرخی شاید تشابه اسمی باشد
_آقای محمد فرخی
با دیدن چهره فردی که بلند شد بی صدا ماندم 😨
خودش بود پسر عباس آقا همکار بابا
_خب درس رو شروع میکنیم
بعد از اتمام درس به سمت مدرسه رفتم که کلاس آنجا را هم برگزار کنم اما فکرم درگیر آن پسر بود و مدام خودم را سرزنش میکردم که نباید ذهنم را درگیر گناه کنم اما چرا او یک گوشه کلاس جدا نشسته بود و حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهی به من بیندازد؟
دانش آموز :خانم بقیه سوال رو نمیگید ؟
_ببخشید دخترم، الان میگم، یادداشت کنید✍🏻✍🏻
نقش کلمات در بيت زیر را مشخص کن .
کتاب حافظ را جلویم گذاشته بودم و ابیات را از توی آن میگفتم تا پایه شان قوی شود
یک صفحه از حافظ را باز کردم و بیت اول را خواندم تا دانش آموزم بنویسد
💌منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
💌منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
آن روز حواسم جمع نبود بعد از تمام شدن کارم رفتم گلزار شهدا سر مزار اونی که همیشه آرومم میکنه 🌷شهید محمد سلیمی کیا🌷
تا به خودم آمدم ساعت 4 عصر بود
گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس بود 📞
_بله بفرمایید؟
💠قسمت دهم
با شنیدن صدا بدنم سرد شد 🥶
ناشناس :الو سلام خانم رحمانی فرخی هستم، شرمنده مزاحم میشم
بی صدا فقط گوش میدادم😶
محمد:خانم رحمانی صدای من رو دارید؟🤔
_الو... سلام، اختیار دارید مراحمید. کاری داشتید؟
محمد:راستش من میخواستم توی بسیج دانشگاه عضو شم گفتند که باید امضا شما پای فرمم باشه، میخواستم بدونم الان کجایید جسارتا بیام سریعا امضا رو بگیرم و همین امروز عضو شم
_من بیرون از خونه ام میام دانشگاه امضا رو میدم✍🏻📑
محمد :نه نه نمیخوام مزاحم شم بگید کجایید من خودم میام
_من گلزار شهدام🌷
محمد:چه خوب پس نباید زیاد با هم فاصله داشته باشیم من هم همونجا سر مزار 🌻شهید يوسف الهی🌻 شما کجایید بیام سمتتون🚶🏻♂🚶🏻♂
یه نگاه انداختم درست میگفت همونجا بود
_من سمت چپتونم.
برگشت
محمد:بله دیدمتون
تماس رو قطع کردم و به سمتش حرکت کردم🚶🏻♀🚶🏻♀
به هم رسیدیم سرش پایین بود
محمد:سلام، بازم عذر میخوام😓
_سلام، اشکال نداره، فرم کجاست؟🧐
یه پوشه رو به سمتم گرفت🗂از دستش گرفتم، کیفم توی ماشین بود و خودکار نداشتم
_کیفم توی ماشینه، خودکار دارید
محمد:بله
دست کرد توی جیبش و یه خودکار در آورد🖊 انتهایی ترین نقطه خودکار رو گرفت تا از دست من دور باشه و مبادا سایه دستش دستم رو بگیره
محمد:بفرمایید خدمت شما
_ممنون💐
امضا هارو زدم و خداحافظی کردیم رفت و سوار یک پارس سفید رنگ شد
من هم به سمت ماشین حرکت کردم.به خانه رسیدم و بعد از خوردن شام خوابیدم😴
از فردا صبح که به دانشگاه رفتم سعی کردم تمرکزم را روی درس بگذارم اما انصافا این پسر خیلی باهوش و نجیب بود🤓
منتظر نظراتتون هستم
لینک ناشناس برای ارتباط با ما ؛
https://harfeto.timefriend.net/16314139181103
ای کـه در دلـبــری از ما یـد طولـیٰ داری
آن چـه خـوبان همـه دارند تو تنهـا داری
تا تو هستی به دل هیچ کسـی غم نرسد
از کـرمخانـه ی تو هیـچ زمـان کم نرسد
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
و آغاز #هفته_وحدت بر شما خوبان مبارک.
•💚🙂
💠قسمت یازدهم
_بابا مطمئنی امروز نمیری سر کار ببرم ماشین رو؟
بابا :آره دخترم برو اگه خواستم با پراید میرم ، خدا پشت و پناهت😘
از خونه خارج شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
ساعت 8 بود و من هنوز نرسیده بودم ساعت 8 و 5 دقیقه رسیدم و با دو وارد کلاس شدم
_سلام به همه، صبحتون بخیر، عذر میخوام بابت....
به اینجا که رسید قلبم تیر کشید.💔😣 ناراحتی قلب ارث مادرم برای من بود وهنگام استرس امانم را میبرید
روز صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم
_بابت تاخیر. یک نفر داوطلبانه خلاصه درس جلسه قبل رو بگه
بعد از چند ثانیه دست آقای فرخی رفت بالا✋🏻
_بفرمایید
خلاصه درس را کامل توضیح داد و من بقیه درس را دادم از دانشگاه خارج شدم سوار ماشین شدم و رفتم به سمت مدرسه. وارد مدرسه شدم زنگ تفریح بود همه بچه ها هجوم آوردند سمتم یکی از دانش آموزان
/خانم رحمانی قربونت برم امروز رو درس نپرس جون عزیزت 😭
_چی شده راحله، نفس بگیر جونم😱
/خانم ما نخوندیم
_خيله خب حالا بیایید سر کلاس ببینم چی میشه؟🤨
زنگ کلاس خورد.
_درس نمیپرسم اما باید یه کار انجام بدید که نمره مثبت داره 😎اگر درست هم انجام ندادید هیچ نمره منفی بهتون تعلق نمیگیره
همه سوالی نگاهم کردند😙
_امروز چون بین تعطیلیه از 20 نفر 9 نفر اومدن🙁
دیوان حافظ رو باز کنید اینقدر باز کنید تا یک شعر 9 بیتی پیدا کنید بعد از پیدا کردن 10 دقیقه وقت دارید تا هرکس یک بیتش رو حفظ کنه و بعد برای من بخونید چطوره؟
/همه با هم/عااااالی🤩
_شروع کنید👏🏻
اینقدر دیوان حافظ رو باز و بسته کردند تا بالاخره شعر پیدا شد
راحله:خانم پیدا شد
_دست بکار شيد💪🏻
بعد از 5 دقیقه گفتند حاضرند و شروع به خواندن کردند📣
با جان و دلم گوش میدادم و واقعا شرح حال خودم بود
💌دردم از یار است و درمان نیز هم.... دل فدای او شد و جان نیز هم
❤️اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن...... یار ما این دارد و آن نیز هم
💚یاد باد آن کو به قصد خون ما..... عهد را بشکست و پیمان نیز هم
از اینجا به بعد خودم شروع به خواندن کرد🥺
💕دوستان در پرده میگویم سخن... گفته خواهد شد به دستان نیزهم
💗چون سرآمد دولت شب های وصل.... بگذرد ایام هجران نیزهم
💘هردوعالم یک فروغ روی اوست.... گفتمت پیدا و پنهان نیزهم
💓اعتمادی نیست بر کار جهان.... بلکه بر گردون گردان نیزهم
💙عاشق از قاضی نترسد می بیار.... بلکه از یرغوی دیوان نیزهم
💛محتسب داند که حافظ عاشق است.... واصف ملک سلیمان نیزهم
بعد از تمام شدن کلاس ها اومدم توی ماشین و گوشیم رو از توی کیفم درآوردم بابا دوبار زنگ زده بود 🔕
زنگ زدم بهش به یک بوق نرسیده جواب داد
بابا:سلام ریحانه جان خوبی؟ کجایی؟
_سلام باباجون ممنون تو خوبی؟ ببخشید صدای گوشیم قطع بود چیزی شده؟
صدای بابا بغض داشت، سکوت کرده بود و این سکوتش بند دلم را پاره کرد💔
_بابا یه چیزی بگو. چیزی شده؟
با حرف بابا به یک آن قلبم تیر کشید حرفش مانند پُتک در سرم کوبیده میشد.....
💠قسمت دوازدهم.
بابا:مادرت حالش بد شده اومديم بيمارستان🏩
ریحانه بابا، ریحانه جان صدامو میشنوی؟
رگهای سرم به سختی کشیده میشد نفس هایم را با زحمت و مشقت از محبس تنم خارج میکردم
_بابا آدرس رو پیامک کن📱
تماس رو قطع کردم راه افتادم به سمت آدرسی که بابا گفته بود با سرعت نور رانندگی میکردم و به بوق ها و ناسزا های دیگران هیچی توجهی نداشتم.🚗
اشک چشم هایم بی رحمانه صورتم را میخراشید
به بیمارستان رسیدم پیاده شدم دویدم داخل به سمت پذیرش رفتم.
پرستار:سلام گلم، بیمارتون کی هستن؟
_خانم سميه...
به اینجا که رسیدم صدای علی توجهم را جلب کرد
علی:ریحانه جان
برگشتم سمتش چقدر چهره پریشونی داشت چشم ها قرمز و موهایی که برخلاف همیشه آشفته بود با دیدن صورت علي بدنم شروع به لرزیدن کرد😞 دستانم را روی شانه های علی گذاشتم تا پخش زمین نشوم تکان های محکم به علی میدادم
_علی!! چی شده داداش؟ علی حرف بزن جان مهدی حرف بزن
علی هیچی نمیگفت و شانه هایش میلرزید و سرش پایین بود اشک هایش را میدیدم
بدنم سست شده بود شانه های علی را ول کردم و روی سرامیک های بیمارستان نشستم سردی آنها را به جان خریدم
علی:ریحانه پاشو آبجی، پاشو قربونت برم، پاشو بریم پیش بابا و ماهورا
به کمک علی بلند شدم پاهایم سست بود علی دستم را دور گردنش حلقه کرد
هنوز نمیدانستم چه به سر مادرم آمده اما از بغض پدر و اشک های علی میتوان حدس زد دور از تحمل من است
به کمک علی وارد راهرو ICU شدیم به بابا و ماهورا نگاه کردم
ماهورآ کتاب کوچکی در دست داشت و دعا میخواند پدر زیر لب چیزهایی میگفت📿
_علی ولم کن
علی:اما حالت...
_خوبم
علی دستم را از دور گردنش آزاد کرد دستم را به دیوار تکیه دادم و به سمت پدر حرکت کردم متوجه حضورم نشد
دیگر توان ایستادن را نداشتم جلوی پای پدر روی دو زانویم فرود آمدم
بابا:ریحانه! بابا خوبی دخترم؟😰
_مامان
بابا: پاشو بیا بشین رو صندلی
نیم خیز شد تا بلند شود و مرا کمک کند اما با صدای داد من متوقف شد
_مامانم کجاااااست!؟
شوری خون را در گلویم احساس کردم گلویم خشک بود و داد زدم دیگر نای سر بلند کردن نداشتم سرم را روی پاهای بابا گذاشتم
_بگو مامان چی شده؟ تو رو به حضرت زهرا بگو بابا
بابا دستش رو روی سرم کشید خم شد و بوسه ای روی سرم زد
که ماهورآ بی مقدمه گفت
ماهورا:مامان سکته کرده، سکته قلبی، آخرش قلبش کار دستش داد. الانم حالش هیچ خوب نیست 🤕
با حرف ماهورآ سرم را بلند کردم و ناباورانه چشم به لب های پدر دوختم تا حرف ماهورآ را نفی کند
بابا :ماهورآ
ماهورا :چیه بابا باید بدونه آخرش که، ریحانه حال مامان خوب نیست، دکتر ها ازش قطع امید کردن سپردنش به خدا 😱
به اینجا که رسید بغضش راه سخنش رو گرفت🥺
حرف های ماهورآ در ذهنم اکو میشد
حال مامان خوب نیست.... قطع امید کردن..... سپردنش به خدا 😭
انگار سرم سنگین شده بود بلند شدم و به سمت علی رفتم که به دیوار تکیه زده بود و به زمین چشم دوخته بود
_علی.... یه چیزی بگو، نذار باور کنم، خواهش میکنم 💔
تعادلم را از دست دادم تنها چیزی که فهمیدم خوردن محکم سرم به زمین و صدای داد علی که منو صدا میزد.....
💠قسمت سیزدهم
چشمام رو باز کردم سرم خیلی درد میکرد دستمو بردم سمت سرم که فهمیدم باند پیچی شده 🤕
به سمت راستم نگاه کردم بابا داشت نگاهم میکرد وقتی متوجهش شدم یه لبخند به روم زد ☺️
بابا:خوبی باباجان؟
_آره خوبم، چیشد؟
بابا:از حال رفتی باباجان
بابا یه طور خاصی نگام میکرد
_بابا چرا اینطوری نگام میکنی؟
بابا:ریحانه، نسخه کپی شده مامانتی
گفت مامان. بغض سختی به گلوم چنگ انداخت
_بابا، مامان چی شده؟ راستشو بگو
بابا: سکته کرده بود، علی رفته سر بزنه بهش دیده بی حال وسط خونست
به اینجا که رسید بغض توی صداشو شنیدم🥺
بابا:تا الان دوبار رفته و احیاش کردن
_میخوام تنها باشم 😔
بابا رفت بیرون چشمام رو بستم و فکر میکردم به مامان کسی که از اول زندگیم همه جا دستم رو گرفت. بچه آخر بودم ولی به لطف تربیت مامان به قول علی (جوجه مامانی) نبودم. اشک از گوشه چشمام میریخت روسریم خیس شده بود. سعی میکردم به نبود مامان فکر نکنم
شب شده بود و سرم همچنان توی دستم بود ماهورا روی صندلی کنار تختم خوابش برده بود . 😴
سرم رو از دستم بیرون کشیدم و پتو روی ماهورآ کشیدم و از اتاق بیرون رفتم
پرستار:خانم، خانم کجا؟
_میرم نمازخونه، برمیگردم
نگاه مهربونی بهم کرد
پرستار :میخوای باهات بیام 👩🏻⚕
_نه حالم خوبه
پرستار:التماس دعا 😘
سر گیجه شدیدی داشتم و دستم را به دیوار گرفته بود
به وضوخانه رسیدم به روسری طوسی ام توجه کردم که گوشه اش خونی شده بود
روسری را درآوردم و وضو گرفتم چادرم را سر کردم و به نماز ایستادم
نمازم تمام شد
دیگه پاهام توان نشستن نداشت به سجده رفتم کسی توی نمازخونه نبود و راحت صحبت میکردم
_خدایا قربونت برم، نگاهم کن، کمک مادرم کن، بهم برش گردون، هنوز نیازش دارم
بغض گلومو میفشرد صدایم با گریه همراه شده بود و داد میزدم و گریه میکردم
_يا حضرت رقیه، بی بی سه ساله، من مادرم رو زنده میخوام ازت تورو قسم به سر بریده پدرت
نفسم داشت میرفت، قلبم درد گرفته بود
سرم رو از روی مهر بلند کردم
ماهورآ رو دیدم رو به روی من نشسته بود و نگاهم میکرد
تمنای خاصی تو نگاهش بود
دستام رو از هم باز کردم و ماهورای 27 ساله مانند دختر بچه ای 3 ساله به سمت من دوید خودش را توی بغلم پرت کرد و بی امان گریه میکرد و حرف میزد
ماهورا:ریحانه تو برو به مامان بگو خوب شه، به حرفت گوش میده، ریحانه قسم بده امام حسین رو بگو برش گردونه بهمون، ریحانه منو از بغلت جدا نکن میترسم
ماهورآ بلند گریه میکرد و من بی صدا به حرف هاش گوش میداد و اشک میریختم
بعد از نیم ساعت ماهورآ از بغلم بیرون آمد
ماهورا:پاشو بریم شام هم نخوردی🍱
بلندشدیم و شانه به شانه هم از نمازخونه بیرون آمدیم
_اول بریم پیش مامان
ماهورا:باشه
به سمت ICU رفتیم
_ من آب میخورم میام پیشتون تو برو.
بعد از اینکه آب خوردم🥤 به سمت در ICU حرکت کردم که فائقه از در بیرون آمد چشم هایش قرمز بود، سریعا به سمتم امد
فائقه :سلام، بیا بریم کارت دارم
_سلام عروس خوشگلمون، بذار مامان رو ببینم بعد میام
دستم را گرفت و من را پشت سرش کشید
فائقه :نه نه بیا بریم
همین لحظه بود که صدای ناله ماهورا بلند شد
دستم را از دستش بيرون کشیدم و به سمت راهرو حرکت کردم در ICU را باز کردم و به سمت شیشه اتاق مامان دویدم....... 💔
🤝هم پیمان تا امنیت
💠قسمت چهاردهم
به پشت شیشه رسیدم با دیدن مامان خون در بدنم از حرکت ایستاد😰
دکتر پی در پی شوک میداد و بدن نحیف مادرم روی تخت کوبیده میشد😭
بابا با دیدنم به سمتم اومد دستم را گرفت و به سمت صندلی کشید ممانعت کردم عین تنه درخت بدنم خشک شده بود🥀
اشک هایم رو گونه هایم میچکید، قلبم تیر میکشید و در دهانم میکوبید نفس نفس میزدم💔
با کشیده شدن پارچه سفید رو سر مامان از جا کندم به سمت در دویدم و به داخل اتاق رفتم🛌
پارچه رو کنار زدم رو پوش سفید دکتر رو گرفتم👨🏻⚕😭
_چرا پارچه میکشی رو سر مامانم، چرا دست از کار کشیدی هنوز زندست👵🏻
دکتر:خواهرم بیمارتون تمام کرده. روح توی بدن نیست دیگه، قلب ایستاد دستگاه هارو ببینید.
تن بی جان مامان رو در آغوش کشیدم، صدای پیوسته دستگاه مانند میخ روی سرم کوبیده میشد خط صاف تپش قلب مادر، چشم های بسته اش یعنی نابودی زندگی ام.
دستانم را قاب صورت مادرم کردم
_مامان پاشو قربونت برم، پاشو تو نباشی کی برام تلخی های روزگار رو شیرین کنه
پی در پی دستاش رو میبوسیدم
_مامان جونم الهی فدات شم قهر کردی باهام که دیر کردم، مامان با توام
داد زدم
_پاشوووووو🤯
میلرزیدم و سرم گیج میرفت، گیج بودم
بابا منو از مامان جدا کرد و محکم کشید تو بغلش.
سکوت کرده بودم، مغزم فرمان هیچکاری رو بهم نمیداد
بابا محکم تکونم میداد اما داشتم از حال میرفتم که با سیلی محکمی که بابا زد انگار برگشتم
انگار تازه فهمیدم دیگر دستان گرم مادرم، لبخند های پر مهرش و صدای همچو بارانش را ندارم سرم را روی شانه پدر گذاشتم و فقط گریستم. بابا چیزی نمیگفت و فقط شانه هایش تکان میخورد دستانم را دور بدن ستبرش زنجیر کردم و محکم یکدیگر را در آغوش کشیدیم من زجه میزدم و پدر نوازشم میکرد
💠قسمت پانزدهم
روز تشییع جنازه بود ١٢ مهر ١٣٨٩
حالم اصلا خوب نبود. رنگ صورتم پریده بود از روز مرگ مامان نه خواب داشتم نه خوراک
روی تخت نشسته بود و زل زده بودم به عکس خودم و مامان که توی حیاط گرفته بودیم حتی چشم هایم خشک شده بود اشکی برای ریختن نداشتم😞
بابا:ریحانه بیام تو؟
_بفرما باباجون
با حرف من بابا داخل شد بهش نگاه کردم چقدر توی همین یک روز تکیده شده بود🥺
آقا رضای همیشه استوار الان شانه های افتاده داشت و چهره ای آشفته. خیلی مامان رو دوست داشت و هیچوقت از گفتنش پروا نداشت💕
بابا:پاشو بیا بیرون باباجان مهمونا تک تک دارن میان
_بابا
بابا:جان بابا
_دلم مامانو میخواد💔
بابا:ریحانه قوی باش بابا، درست مثل مادرت، توی این خونه من به تنها کسی امید دارم تویی امیدم رو نا امید نکن دخترم☺️
اشکمو پاک کردم و رفتم بیرون
بعد از رسیدن به بهشت زهرا رفتم که منزل ابدی مادرم رو ببینم چادرم رو در آوردم و پریدم توی قبر پیشونیم رو روی زمین گذاشتم و بی صدا اشک ریختم😢
_مامان قربونت برم نترسی یهو، امشب خودم مهمون خونتم میمونم پیشت. ولی سمیه خانم خودمونیما جات راحته.
به اینجا که رسیدم صدای آشنایی توجهم رو جلب کرد سرم را بالا آوردم نیره خانم بود مادر آقا محمد
نیره:بیا بالا مادر😇
دستم را گرفت بعد اینکه بالا اومدم منو توی آغوش کشید
چه آغوش مادرانه ای داشت، چقدر دلم برای این جنس آغوش تنگ شده بود🧕🏻
آرامش آغوش نیره خانم مثل مادر بود
نیره:قربونت برم دخترم، غمت نباشه مطمئنم جای سمیه عالیه😘
شونه هام میلرزید و او مادرانه نوازشم میکرد
از آغوشش بیرون آمدم چادرم را سرم کردم ماهورآ روی زمین نشسته بود و نیره خانم کنارش بود من هم روی زمین کنار فاطمه دختر نیره خانم بودم
باصدای لا اله الا الله سرم را بالا آوردم بابا و علی و حسین و آقا محمد و آقا عباس زیر تابوت رو گرفته بودند به سمتمان می آمدند ماهورآ بلند شد و زجه زنان خودش را کنار تابوت رساند.⚰️
غبطه خوردم به حال ماهورا توانست بایستد و راه برود اما پاهای من یارای ایستادن را نداشت و فقط اشک میریختم و به تابوت زل زده بودم. 😔
پدر که فهمید حالم را، با علی تابوت را بلند کرد و روبرویم گذاشت.
سرم را روی تابوت خم کردم تا برای آخرین بار بوی مادرم را استشمام کنم و به خاطر بسپارم.🥀
پدر خواست داخل قبر برود تا پیکر مادرم را بگذارد مانع شدم خودم چادرم را درآوردم داخل قبر رفتم💔 و دستانم را بالا آوردم تا تن مادرم را بگیرم پدر و علی جسم مادر را روی دستانم من ⚰️
پیکر را در قبر گذاشتم و صورتش را بیرون آوردم، چهره اش قلبم را صد پاره کرد. مگر میشود باور کرد مرگ یگانه مادرم را که همیشه کنارم بود. مگر میشود قبول کرد تنهایی را، دنیای بدون او را؟؟؟ 🌏🚫
با دیدن صورتش یاد روزهایی افتادم که پیشانی اش را میبوسیدم😘 و با مهربانی میگفت :نکن دخترجان
خم شدم و پیشانی اش را بوسیدن هنوز امید داشتم به اینکه سخن بگوید اشک راه چشمانم را بسته بود آنها را کنارمیزدم تا صورت مادرم را برای آخرین بار ببینم 🥺😭
سنگ های لحد را گذاشتم به آخرین سنگ رسیدم دیگر صورت مادرم از دیدم خارج میشد. بوسه ای روی صورتش زدم.
_سمیه خانم ما دوست داریم. چشم به راهم مامان گلم، مبادا تنها بذاری دخترتو هنوز نیازت دارم 🥺 مامان خیلی دوست دارم..... خداحافظ
سنگ رو گذاشتم و با کمک بابا اومدم بیرون روی خاک نشستم پدر و علی خاک توی قبر میریختند و قلبم را دفن میکردند ناگاه حس کردم کسی از پشت چادرم را روی تن خسته ام انداخت.
توان برگشتن نداشتم اما با هر سختی بود برگشتم آقا محمد بود چادر را روی من انداخت و رفت.🧔🏻