eitaa logo
مسجد امام‌ حسین‌
95 دنبال‌کننده
621 عکس
453 ویدیو
10 فایل
💜ماح |مسجد امام حسین💜 👌استوری، اطلاعیه ، رمان ،حدیث، پاسخ به شبهات، و سوالات شرعی و.....💯💥 🔹️ارتباط با حجت الاسلام مقیمی(امام جماعت مسجد) @HRMoqimi❤ 🔸️ارتباط با مسؤل فرهنگی @Mohmmadmahdipiri 🧡 مکان🌍بلوار خاتمی خیابان امام جعفر صادق کوی ۱۶🌍
مشاهده در ایتا
دانلود
بر سر دوراهی گوشی تلفنم زنگ خورد شماره را ندیدم _الو خاک بر سرت کنند که رفتی حوزه 🤦‍♂ قطع شد تلفن _دیدی گفتم برادرانت پوست سرت را می‌کنند این‌بار جواب وجدانم را ندادم 🤐 به یاد حرف استاد عباس که او هم پیش سید احمد کاه‌گل کشی میکردند و من شاگرد هر دو آنها بودم افتادم 😇 انگار همین چند روز پیش بود _استاد عباس سید احمد می‌گوید قیافه من به شیخ ها شباهت زیادی می‌دهد و گفته اگر رفتی آن‌جا اولین نفری هستم که به تو فحش می‌دهم 😅 نظرت در باره حوزه چیست ؟ _راستش منم وقتی هم سن تو بودم خیلی دلم میخواست بروم حوزه 🤓حتی رفتم فرم هم پر کردم ولی این‌قدر مردم حرف مفت زدن که من انصراف دادم و ادامه ندادم ولی حالا خیلی حسرت می‌خورم که چرا حرف گوش مردم کردم 🙁 کف دستش را نشانم داد گفت اگر مردم می‌گویند این‌طور عمل کن تو برعکسش را انجام بده و پشت دستش را نشانم داد این نصيحت استاد عباس خیلی برایم ارزش داشت گفتم ✅🌹 ✅فردا ساعت هفت صبحانه حوزه ✅ وارد شدم جای نگهبان خالی بود شیخ راهب جلوی سالن اجتماعات ایستاده بود _خوش آمدی مهدی بفرما داخل صبحانه رفتم توی سالن دلباز و زیبا بود سفره را پیر مردی پهن کرده بود چهره اش را آفتاب سوزانده بود 🔆 رفتم دیدم چند تا جوان هم مثل من مشغول صبحانه خوردن هستند کره و مربای بالنگ صبحانه بود من را که دیدند کمی خودشان را جمع و جور کردند 😆 نون و مربا را از آن پیر مرد گرفتم بعد ها فهمیدم اسمش محمد هست . سر سفره نشستم مثل آدم ندیده ها من را می‌دیدند حسابی استرس داشتم یکی از طلبه ها پرسید _ببخشید شما پایه چندم هستید از سؤالش معلوم بود خودش هم تازه وارد است کم نیاوردم _بنده پایه ششم هستم 😜 نفهمید سر کارش گذاشتم 😂😂😂😂 شیخ راهب آمد سر سفره و صبحانه را گرفت و جلوی من نشست و من را معرفی کرد _ایشان محمد مهدی هستند همکلاسی جدید شما در دوره اختبار و تثبیت 🤦‍♂ قشنگ ضایع شدم خنده‌اش را آزاد کرد _بابا یک دورغیی میگفتی ما باور کنیم پایه شش از کجا آوردی😂 صبحانه را خوردیم احسان سر و کله اش پیدا شده بود سلام علیک کردیم گفتم چرا پایگاه نبودی نکند ....🤨 _نه نه من سر قولم هستم ان شاءالله زنگ میزنم بابت پیتزا مدیر آمد داخل همکلاسی های من گفتند صبحگاه داری پایه ششی😂 مدیر هم من را معرفی کرد و رفتیم سر کلاس کلاس اول احکام بود کلاس دوم صرف و کلاس سوم تجوید قرآن استاد احکام که فکر کرد من اشتباهی آمده ام نزدیک بود بیرونم کند 😂🤦‍♂ استاد تجوید هم فکر کرده بود من قاری هستم 😂 مجبورم کرد قرآن بخوانم آنهم با صوت نکره ام 😂 روز اول چون هنوز یخم آب نشده بود زیاد دلچسب نبود چند نفری را خیلی کم می‌شناختم ✅ کلاس ما هفده نفر داخلش بودند بلاخره روز اول تمام شد همینی که وارد خانه شدم دیدم برادرانم هم هستند _ای بی عقل کارت را ول کردی رفتی دنبال آخوندی 🤦‍♂ _بابا هنوز نه دار هست نه به بار _اینها نمک گیرد می‌کنند نمی گذارند دیگر بیرون بیایی بیچاره ها فکرشان در باره حوزه مثل فکر خودم بود از البته قبل از رفتن و دیدن آنجا😂 زیاد حرف نزدم و رفتم توی اتاق _ببین به یک روز کلاس نمی‌توانی قضاوت کنی بگذار چند روز دیگر بروی بعد تصمیم بگیر تلفن خانه ی ما هر پنج دقیقه زنگ می‌خورد دایی هایم بودند که از تهران زنگ زده بودند که می‌گفتند این بچه زده به سرش چرا می‌خواهد این راه را برود خاله ام هم زنگ زد گفت گوشی را بده به محمد _محمد خاله من صلاح تو را می‌خواهم یک راهی برو که پس فردا به درد جامعه بخوری نه اینکه سر بار جامعه باشی چون خیلی اعصابم خورد شده بود گفتم چشم چشم گوشی را قطع کردم از آن طرف عمه و عمو ها ول کن نبودند 🤦‍♂ حسابی جوش آورده بودم یکی از فامیل هایم آمد خانه ما همان وقت _خیلی دیوانه هستی به فکر زن بچه ات باش که در آینده خواهی داشت تو الان داغ هستی محمد مهدی نمیفهمی چه ظلمی داری به خودت می‌کنی علاوه بر آینده خودت آینده خانواده ات را هم داری با لودر خراب می‌کنی نکن بچه 🤦‍♂ به پدرم و مادرم رو کرد _خیلی بی خیال پسرتان هستید با این کارش دارد خود کشی می‌کند پس فردا سر پسرتان را و بقیه آنها را به تیر برق ها آویزان خواهند کرد . _پدر و مادرم چیزی نگفتند به او به من گفتند دیدی گفتیم این عرصه حرف تویش زیاد هست نوش جانت 🤦‍♂ حسابی بغض کرده بودم 😢 با خودم گفتم عجب غلطی کردم فردا می روم و می‌گویم پشیمان شده ام این کار ها به من نیامده 😡😭 ادامه دارد .....