بر سر دوراهی
نفس عمیقی کشیدم روی موتورم نشسته بودم🛵منتظر بودم تا کسی که داشت با شیخ حسین حرف میزد هم برود تا تنها شویم .
مدتی گذشت جوان خداحافظی کرد و رفت بیرون. موتور را بردم کنار شیخ حسین شیخ هم منتظر من بود👳♂
شب زیبایی بود او هم مثل من سوار موتور بود🏍
_ سلام علیکم حاج آقا راستش بابت داستانی که معین گفت مزاحم شده ام
_و علیکم السلام اقا محمد خان بفرمایید من در خدمتم☺️😊
_حاج اقا خیلی کنجکاو شده ام میخواهم بیشتر درمورد حوزه سر دربیاورم🤓
اصلا آنجا چه خبر است چه کار میکنید اگر کسی بیاید آینده ایی دارد موفق میشود مشاغل آنجا چیست ؟؟؟
_ببین محمد حوزه یکی از جاهایی است که امروز خیلی به نیرو نیاز دارد👨🏫
در آنجا درس دینت را به صورت عمیق میخوانی و خیلی معصومین هم به تحصیل علوم دینی شفارش کرده اند .
از نظر آینده ی شغلی هم حوزه علمیه رشته ها و شاخه های گوناگونی دارد تو میتوانی قاضی ،وکیل،مشاور،استاد حوزه ، دانشگاه و مدرسه بشوی و حتی سکان دار مشاغل سیاسی و اجتماعی کشور بشوی 😍از نظر شغلی جای عالی هست.
_حاجآقا من به درد آنجا میخورم موفق خواهم بود.
_چرا که نه انسان اگر هر کار و چیزی را که در آن استعداد و علاقه داشته باشد قطعا در آن موفق خواهد بود 🤩
گفته بودی کلاس دهم هستی معدل سال دهمت چند شده بود ؟
_حاج اقا ۱۹/۶۸
_آفرین تو استعدادش را داری و میتوانی که در این عرصه یکی از موفق ها بشوی 😇
در ضمن وقتی ورودی حوزه جوانان پا کار و درس خوان باشند قطعا موفقیت هم خواهد بود ✅
جدیدا بعضی از مدیران مدارس میگویند که اگر بروید به حوزه موفق نمیشوید 😡
آخر تا وقتی که شما ها نمیگذارید دانش آموزان قوی و با استعداد بیایند در حوزه تحصیل کنند و به دین خود خدمت کنند موفقیت حوزه هم کم میشود 😔
اما جدیدا دانش آموزان با استعداد و پای کار به حوزه آمده اند و موفق هم شده اند و راضی هم هستند از انتخابشان 😉😊
محمد مهدی تو یک جلسه بیا حوزه را ببین و بیشتر آشنا بشو اگر خوشت آمد بسم الله وگرنه همین راهت را برو ✅
یاد حرف احسان افتادم ببین و بعد قضاوت کن 😅
_خیلی ممنون حاج آقا خیلی توی تصمیمم به من کمک کردید ان شاالله هفته آینده می آیم و از نزدیک میبنم آنجا را
_انجام وظیفه بود گلم آره بیا و با هم بیشتر صحبت میکنیم
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_هشتم
بر سر دوراهی
سهشنبه ی زیبا و دل انگیزی بود🌹 گوشیام را برداشتم و شماره ای را گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم📱
_ الو سلام خوب هستید
_سلام خیلی ممنون کاری داشتی محمد
_آره احسان راستش میخواستم بپرسم ساعت چند تا چند حوزه باز هست ⁉️
صدای سرفه ای از پشت تلفن آمد فکر کنم خیلی ترسیده بود . با صدای بم لرزانش گفت
_ برای چه میخواهی بیایی حوزه 🧐
من که از روی شوخی گفتم حالا تو میخواهی آبرویم را ببری بگویی بهزور بچهها را مجبور میکنم که به حوزه بیایند😫
_ نه مرد حسابی 😂چیزی که به سرت نخورده پشت تلفن رمان برای من میسازی الکی اینقدر فکر چرت و پرت نکن 😜 میخواهم بیایم و ببینم حوزه را
مثل اینکه ترسش ریخته بود دوباره با صدای کلفتش گفت
_ تو کسی هستی که بیایی آنجا 😳تو خیلی سفتوسخت بودی چطور شده خواب دیده ایی یا معجزه شده من که از تو قطع امید کرده بودم😔
_احسان من شارژ مفت ندارم جوابم را بده 🤨😂 حال و حوصله جواب دادن هم ندارم 😂
_فعلا که به خاطر کرونا و وضعیت قرمز شهر تعطیل هست ولی از شنبه هفته آینده باز میشود
_پس تو هم تا شنبه برو دنبال کار احسان تا پول پیتزا را پیدا کنی 😂😂😂😂
_فکر کنم ورشکست میشوم محمد مهدی
✅سه شنبه شب پایگاه_پنج روز قبل ✅
_بچه ها سلطان آمد دعا کنید که قبول کرده باشد.
سلام کردم و وارد شدم با صدای بلند گفتم خوش خبری بچه ها من به حوزه می روم تا ببینم آنجا را
_هوووررااااا
معین با چشم های گرد آمد کنارم گفت راستش بگو چه کسی مخت را زده
_هیچ کس خودم می خواهم بروم و ببینم اگر ناراحتی نروم ؟
_نه نه برو ولی خیلی عجیب است تو یکشنبه نزدیک بود سر احسان را در خون تر کنی ولی حالا فقط دو روز گذشته از این رو به این رو شدی 😂
فرمانده با دستش عینکش را تنظیم کرد و گفت کار خدا مثل ما آدم ها نیست 🤦♂😁
_فکر کنم احسان اگر بفهمد از شهر فرار میکند
_غصه نخور فرمانده صبح به او زنگ زدم حسابی جا خورده بود 😂😂
معین گفت خدا کند که سر حرفش باشد 😢
_ نه مثل اینکه احسان خیلی بچه ی پول داری هست قرار هست که بدهد
بقیه بچه ها هم خوشحال بودند یکی گفت دکتر ما را آخوند کردند رفت🤦♂
نه بابا فقط قرار است ببینم ✅
_امید وارم جان سالم به در ببری از حوزوی ها هیچ چیز بعید نیست
_خیالت راحت من به این راحتی دُنب به تله نمی دهم
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_نهم
بر سر دوراهی
تنهایی به حوزه میترسم بروم خجالت میکشم 😅باید کسی را پیدا کنم تا همراهم بیاید🤔
حسابی فسفر سوزاندم تا کسی را پیدا کردم 🤯
آهان یافتم 🤠حامد 🤩کسی بود که میگفت میخواهم به حوزه بروم ولی مادرش نمیگذاشت 😂مادرش شرط کرده بود که تا وقتی که دیپلمش نگیرد نمیگذارد بیاید حوزه 😳
بهش زنگ زدم
_سلام حامد همراهم میآیی یکشنبه حوزه را ببینیم 🧐
_سلام چطور شده🧐چه نقشه ایی داری
_ بعداً میگویم داستانش مفصل هست فقط در همین حد بدان که میخواهم ببینم آن جا را و شاید هم ثبت نام کنم 😎
_خوب منم پس همراهت می ایم ولی باید بگویی چه شده 👌
با شیخ حسین هم در دوره برگ سبز هماهنگ کردم💐 قرار شد یکشنبه ساعت نه برویم حوزه🌺
✅یکشنبه جلوی در حوزه ✅
ساعت از نه گذشته بود من و حامد در حوزه منتظر شیخ بودیم گفته بود ساعت نه می آیم🌹
از نگهبان که پرسیده بودیم گفته بود هنوز نیامده است (این چند خط داستان در قسمت اول ذکر شده و به همین دلیل خلاصه آورده شده است )
بعد از اینکه من کل داستان را برای حامد تعریف کردم شیخ حسین هم با پراید سر رسید 🚘
بعد از سلام و حال و احوال و معرفی حامد
وارد حوزه شدیم 🙃
نگهبان گفت شیخ مهمان دارید مثل اینکه 😅
_آقای محمدی اختیار دارید اینها میزبان هستند 😊
خیلی استرس داشتم قشنگ ضایع بود از رنگ سرخ لپ هایم و دست هایم که عرق کرده بود 😓
حامد که انگار نه انگار😶 حوزه با آشپزخانه خانه یشان فرقی نداشت
از راهرویی که اتاق نگهبان در آن بود گذشتیم
بار اولم بود که حوزه را میدیدم👀
خیلی برایم عجیب بود حیات بزرگی داشت و در آن چهار باغچه کوچک بود که در هر کدام از باغچه ها درخت های نارنج سبز و قشنگی بود که میوه های نارنج نا رس به آنها آویزان بود🍊 کنار هر باغچه نیمکت های چهار نفره بود 🛋
مثل پارک بود خیلی زیبا بود دو طبقه بود و اتاق های سه در چهار دور تا دور حیات بزرگ بودند 🏞
چندین بچه طلبه هم ما را مثل اجنبی ها نگاه می کردند 😆
شیخ حسین در اتاق معاونت تهذيب را باز کرد گفت بفرمایید داخل
وارد شدیم از چهره آرام حامد کفری شده بودم
در اتاق یک شیخی با ریش های نسبتا بلند و سیاه و سفید پشت میزش نشسته بود و مشغول تایپ کردن بود 📠
اتاق قدیمی و زیبایی بود از جایش بلند شد و سلام علیک کردیم 🙌 مثل اینکه خبر داشت ما قرار است بیاییم 😅
شیخ حسین ما را معرفی کرد و به ما گفت ایشون شیخ راهب هستند معاونت تهذيب حوزه 🙃
شیخ حسین گفت که بچه ها بیایید بشینید
خودش روی زمین وسط اتاق نشست تعجب برانگیز بود ما هم کنارش نشستیم 😉
شیخ راهب گفت من بروم چای بیاورم برای مهمانان ☕️
شیخ حسین گفت خوب اقا محمد این حوزه واقعی . با حوزه ایی که در ذهنت ساخته بودی چه فرقی دارد 🤦♂😅
_حاج اقا اول فکر میکردم که شیخ ها با مردم فرق دارند فکر میکردم همه شان مثل یک دیگر هستند
همه شکمشان بزرگ هست اول شکمشان وارد میشود بعد خودشان 😂
شیخ از خنده داشت دق می کرد
ولی حالا نه میبینم فرقی با مردم عادی ندارند فهمیدم که دیدن با شنیدن خیلی فرق دارد 👌
شیخ راهب با چهار چای آمد داخل ✅
ادامه دارد ......
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_دهم
بر سر دوراهی
شیخ راهب چای را وسط گل قالی گذاشت و کنارمان نشست 👳♂ طلبهها که از دیدن ما شک کرده بودند یکییکی از جلوی اتاق میگذشتند و جاسوسی میکردند🤨و ما را زیر نظر داشتند
شیخ حسین سر حرف را باز کرد 🤓
خیلی خیلی خوشآمدید شیخ راهب این دو نفر را من میشناسم بچه های صاف و پاکی هستند😘 شیخ راهب با لبخندی شیرین تایید کرد🙂
بگذارید اول بگویم که حوزه چطور هست و تحصیلات آن چگونه هست🤗 کسانی که به حوزه میآیند اول باید سطح یک را که شش سال هست مدت آن را بگذرانند و...
شیخ حسین که داشت توضیح میداد حواسم جای دیگری بود رفته بودم در خودم
_ چه شده راستی راستی داری در حوزه ثبتنام میکنی مگر نمیخواستی آنجا را ببینی حالا دیدی بیا بیرون آینده خودت را نفروش به یک پیتزا چقدر زود خام میشوی😈
_ آخر بگذار ببینم و بسنجم بیوجدان بعد اگر خوب بود چرا نیایم در ضمن هیچ انسان عاقلی با حرف مردم تصمیم نمیگیرد ای کاش منم یک وجدان عاقل داشتم از دست تو 😬شیخ توضیحاتش را ادامه میداد من نگاهم به او بود ولی دلم جای دیگر
وجدانم ادامه داد _نمیخواهی مثل حامد دیپلم بگیری و بعد بیایی به حوزه لا اقل یک مدرک داشته باشی 🤔
_با عقل نداشته ات اینبار حرف خوبی زدی الان از شیخ میپرسم 🧐
منتظر شدم تا مکثی بکند تا سوال وجدانم را بپرسم 🙃
_ شیخ حسین من که تا سال دهم را خوانده ام بهتر نیست دیپلمم را بگیرم و بعد بیایم 😏
_محمد اگر تو تصمیمت را گرفتهای که بیایی به حوزه چرا دیگر دو سال خودت را معطل کنی🤨
درضمن الان هفتههای آخر دوره اختبار و تثبیت است
_اختبار و تثبیت دیگر چیست شیخ 😁
_ این دورهای است که یک ماه برگزار میشود چیزی هم تا پایانش نمانده تو میروی به کلاس و با دروس و حوزه و بچه ها بیشتر آشنا میشوی و در آخر اگر خواستی و علاقه داشتی میمانی و اگر نخواستی هم به کار خودت میپردازی لازم هم نیست که اینقدر خود را رنج بدهی تو قدرت انتخاب داری کسی تو را مجبور نمیکند بین این دوراه یکی را با فکر و مشورت انتخاب کن ✅
شیخ حسین سر حرف زدن را با حامد باز کرد خوب آقا حامد ما چطور هست و...
کمی فکر کردم بیراه نمیگوید یک هفته میروم و میسنجم اگر میچربید بر مدرسه انتخابم را میکنم ✅
وسط صحبتشان گفتم من اگر بخواهم در دوره تبسیط و اختبار ثبتنام کنم چیکار باید بکنم😂
_هنوز اسمش را یاد نگرفته ایی میخواهی ثبت نام کنی 😂😂
گفتم حالا هرچه که شما میگویید
شیخ راهب گفت چند تا فرم را باید پر کنی و یک تست هم بدهی که مدیر از تو میگیرد
گفتم یا خدا من از مدیر میترسم
_مگر تا حالا مدیر را دیده ایی؟
_نه شیخ راهب 😂
خنده ایی کرد و گفت من بروم فرم ها را بیاورم
ظرف پنج دقیقه فرم ها پر کردم شیخ راهب گفت دنبالم بیا رفتیم در اتاقی دیگر شیخی در آن نشسته بود
_آقا محمد ایشان مدیر حوزه هستند
جا خوردم بلند گفتم یا بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_یازدهم
بر سر دوراهی
مدیر زیر چشمی براندازم کرد 🤨
اجازه گرفتم و رفتم داخل روی صندلی نشستم
شیخ راهب با صدای آرام چیز هایی به مدیر گفت
_ای خاک بر سرت کند دانشگاه را ول میکنی و میروی به حوزه هنوز حامد عاقل تر تو هست
_کی میشود بمیری وجدان بی وجدان
_جواب برادرانت را چه میدهی محمد مهدی آنها اگر بفهمند رفتی حوزه پوست سرت را میکنند
_خیالت راحت آن دو بویی نمیبرند
_به همین خیال باش محمد
مدیر آمد داخل روبروی من نشست اُبهت عجیبی داشت و با مدیران دبیرستان فرق داشت چهره آرامی داشت
_ خوب آقا محمد مهدی چه چیز حوزه تو را جذب کرده است
_راستش حاج اقا فضای حوزه و رابطه ی دوستانه ایی که بین مسولین و بچه ها بر قرار هست البته این طوری که من میبینم ✅
_نمی دانستم وجدان ادم ساده ایی مثل تو باشم آخر چرا گول محیط را میخوری شاید اشتباه میکنی تو کمتر از نیم ساعت هست که آمدی
مدیر با سرش تایید کرد
_بفرما وجدان خرفت این هم تأییدش 😜
_خوب محمد چرا اینقدر دیر آمدی چند روزی تا پایان دوره اختبار و تثبیت و نمانده است
_حاج اقا راستش بنده اول آشنایی نداشتم و حوزه در ذهنم چیز دیگری جا افتاده بود و حالا آمده ام از نزدیک ببینم اگر فضای بهتری بود نسبت به مدرسه و موفقیت بیشتری داشت انتخابم را میکنم ✅
_آفرین ولی باید بدانی که نباید به خاطر فضا و محیط بهتر اینجا به حوزه بیایی شاید سرد شوی باید در این چند روز که دوره اختبار هست حسابی فکر کنی و دل و عقلت انتخاب کنی و گول فضا و محیط را نخوری چون گفتم کسانی که به خاطر فضا و شهریه و فرار از ریاضیات و دروس سخت مدرسه می آیند به حوزه یا شکست میخورند یا سرد میشنود ✅
_چشم حاج اقا ولی بین دوراهی سختی گیر کرده ام
_غمت نباشد این چند روز بیا و بیشتر آشنا بشو ان شاءالله هرچه خیر هست همان بشود ✅
خوب محمد مهدی الان باید به چند تا سوال پاسخ بدهی تا فرایند ثبت نام در دوره اختبار و تثبیت طی بشود
_مشکلی نیست حاج اقا
رفت بیرون و مردی با عینک و عمامه ای سفید و ریش های سفید و بور وارد شد سلام علیک کردیم
-من شیخ مجید هستم مدیر به من گفته از شما تست بگیرم
تعجب کردم و قرمز شدم
_حاج اقا من زیاد چیزی بلد نیستم
_اشکال ندارد خوب اول قرآن روی میز را بردار و چند آیه ایی بخوان
_چشم بسم الله الرحمن الرحیم....
با کلی غلط غولوط خواندم 😂
_حالا نوبت سوالات احکامی هست تیمم را اجرا کن
به شکل عجیبی تیمم کردم که چشم هایش گرد شد
_حاج اقا توی مدرسه اینطوری به ما یاد داده اند
_شاید تیمم اینطوری هم داشته باشیم🤣🤣
تست ها را دادم(به علت ابرو ریزی بیش از حد این قسمت سانسور شده است )😂
و خداحافظی کردم و رفتم در اتاق شیخ راهب شیخی با ریش های سیاه و جوان آمد به سوی من
_تست ها را که داده ایی فرم هم که پر کرده ایی فردا ساعت هفت صبح وعده صبحانه
تعجب کردم و گفتم باشه😳
حامد که غیبش زده بود
از شیخ حسین و بقیه خداحافظی کردم و آمدم بیرون 🕴️
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_داوزدهم
بر سر دوراهی
گوشی تلفنم زنگ خورد شماره را ندیدم
_الو خاک بر سرت کنند که رفتی حوزه 🤦♂
قطع شد تلفن
_دیدی گفتم برادرانت پوست سرت را میکنند
اینبار جواب وجدانم را ندادم 🤐
به یاد حرف استاد عباس که او هم پیش سید احمد کاهگل کشی میکردند و من شاگرد هر دو آنها بودم افتادم 😇 انگار همین چند روز پیش بود
_استاد عباس سید احمد میگوید قیافه من به شیخ ها شباهت زیادی میدهد و گفته اگر رفتی آنجا اولین نفری هستم که به تو فحش میدهم 😅 نظرت در باره حوزه چیست ؟
_راستش منم وقتی هم سن تو بودم خیلی دلم میخواست بروم حوزه 🤓حتی رفتم فرم هم پر کردم ولی اینقدر مردم حرف مفت زدن که من انصراف دادم و ادامه ندادم ولی حالا خیلی حسرت میخورم که چرا حرف گوش مردم کردم 🙁
کف دستش را نشانم داد گفت اگر مردم میگویند اینطور عمل کن تو برعکسش را انجام بده و پشت دستش را نشانم داد
این نصيحت استاد عباس خیلی برایم ارزش داشت گفتم ✅🌹
✅فردا ساعت هفت صبحانه حوزه ✅
وارد شدم جای نگهبان خالی بود شیخ راهب جلوی سالن اجتماعات ایستاده بود
_خوش آمدی مهدی بفرما داخل صبحانه
رفتم توی سالن دلباز و زیبا بود سفره را پیر مردی پهن کرده بود چهره اش را آفتاب سوزانده بود 🔆 رفتم دیدم چند تا جوان هم مثل من مشغول صبحانه خوردن هستند کره و مربای بالنگ صبحانه بود من را که دیدند کمی خودشان را جمع و جور کردند 😆
نون و مربا را از آن پیر مرد گرفتم بعد ها فهمیدم اسمش محمد هست . سر سفره نشستم مثل آدم ندیده ها من را میدیدند
حسابی استرس داشتم
یکی از طلبه ها پرسید
_ببخشید شما پایه چندم هستید
از سؤالش معلوم بود خودش هم تازه وارد است کم نیاوردم
_بنده پایه ششم هستم 😜
نفهمید سر کارش گذاشتم 😂😂😂😂
شیخ راهب آمد سر سفره و صبحانه را گرفت و جلوی من نشست و من را معرفی کرد
_ایشان محمد مهدی هستند همکلاسی جدید شما در دوره اختبار و تثبیت 🤦♂
قشنگ ضایع شدم خندهاش را آزاد کرد
_بابا یک دورغیی میگفتی ما باور کنیم پایه شش از کجا آوردی😂
صبحانه را خوردیم احسان سر و کله اش پیدا شده بود سلام علیک کردیم گفتم چرا پایگاه نبودی نکند ....🤨
_نه نه من سر قولم هستم ان شاءالله زنگ میزنم بابت پیتزا
مدیر آمد داخل همکلاسی های من گفتند صبحگاه داری پایه ششی😂
مدیر هم من را معرفی کرد و رفتیم سر کلاس
کلاس اول احکام بود کلاس دوم صرف و کلاس سوم تجوید قرآن
استاد احکام که فکر کرد من اشتباهی آمده ام نزدیک بود بیرونم کند 😂🤦♂
استاد تجوید هم فکر کرده بود من قاری هستم 😂 مجبورم کرد قرآن بخوانم آنهم با صوت نکره ام 😂
روز اول چون هنوز یخم آب نشده بود زیاد دلچسب نبود چند نفری را خیلی کم میشناختم ✅ کلاس ما هفده نفر داخلش بودند بلاخره روز اول تمام شد همینی که وارد خانه شدم
دیدم برادرانم هم هستند
_ای بی عقل کارت را ول کردی رفتی دنبال آخوندی 🤦♂
_بابا هنوز نه دار هست نه به بار
_اینها نمک گیرد میکنند نمی گذارند دیگر بیرون بیایی
بیچاره ها فکرشان در باره حوزه مثل فکر خودم بود از البته قبل از رفتن و دیدن آنجا😂
زیاد حرف نزدم و رفتم توی اتاق
_ببین به یک روز کلاس نمیتوانی قضاوت کنی بگذار چند روز دیگر بروی بعد تصمیم بگیر
تلفن خانه ی ما هر پنج دقیقه زنگ میخورد دایی هایم بودند که از تهران زنگ زده بودند که میگفتند این بچه زده به سرش چرا میخواهد این راه را برود خاله ام هم زنگ زد گفت گوشی را بده به محمد
_محمد خاله من صلاح تو را میخواهم یک راهی برو که پس فردا به درد جامعه بخوری نه اینکه سر بار جامعه باشی
چون خیلی اعصابم خورد شده بود گفتم چشم چشم گوشی را قطع کردم از آن طرف عمه و عمو ها ول کن نبودند 🤦♂
حسابی جوش آورده بودم یکی از فامیل هایم آمد خانه ما همان وقت
_خیلی دیوانه هستی به فکر زن بچه ات باش که در آینده خواهی داشت تو الان داغ هستی محمد مهدی نمیفهمی چه ظلمی داری به خودت میکنی علاوه بر آینده خودت آینده خانواده ات را هم داری با لودر خراب میکنی نکن بچه 🤦♂
به پدرم و مادرم رو کرد
_خیلی بی خیال پسرتان هستید با این کارش دارد خود کشی میکند
پس فردا سر پسرتان را و بقیه آنها را به تیر برق ها آویزان خواهند کرد .
_پدر و مادرم چیزی نگفتند به او به من گفتند
دیدی گفتیم این عرصه حرف تویش زیاد هست نوش جانت 🤦♂
حسابی بغض کرده بودم 😢 با خودم گفتم عجب غلطی کردم فردا می روم و میگویم پشیمان شده ام این کار ها به من نیامده 😡😭
ادامه دارد .....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_سیزدهم
بر سر دوراهی
در اتاق شیخ حسین نشسته بودم.
_حاج اقا من پشیمان شده ام اصلا نخواستم .
در این بیست و چهار ساعت اینقدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است
چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید .😳
_محمد چرا اینقدر زود جا میزنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی میشود . تو باید تحمل کنی و این حرف ها در هر رشته ایی و هر جایی هم بروی قرار هست که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و ....
همیشه درد و دل کردن آرامم میکرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده اینها میگذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده
حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد کرد دوباره شارژ شدم ✅
کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر میکردم تا به نتیجه برسم .
حوزه یا مدرسه مسئله این است.
اواخر تیر ماه بود .
حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم. 😭
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد هم فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم آزارم می داد.
پیش شیخ محمد مسئله را گفتم سرپرست آموزش بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا.
هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر بود نسبت به مدرسه.
از هر لحاظ از نظر موفقیت و دروس بهتر و کاربردی تر و محیط دوستانه و ... سنگینی میکرد.
انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصدیق میکرد.
وقتی توی کار ها و تصمیمات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک میکنند.
دلم را به دریا زدم تصمیمم را گرفتم .
که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم .
هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است.
شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم .
ساعت ۱۲ پیامش دادم
🗯بفرمایید فرمانده
🗯سلام حل شد .
رفتم توی شک فردا که پایگاه گشت بود . بوی قضیه در آمد.
رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب !😤
جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم
_نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم.
آن وقت شما پیتزایش را میخورید و من را خبر نمیکنید 😡
اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش میگذارم .😡
بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم میخواستی جواب دهی 😂 مشکل خودت هست .
_هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦♂
_آ شیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب
_نکند معین را میگویی؟
_آری 😂
شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد .
_دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید .
ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر میخواستم احسان را خفه کنم 😡
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهاردهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان
برسر دوراهی قسمت #پایانی
روی چمن های سبز پارک نشستیم. هوای صاف و آرامی بود . آمده بودیم حساب خود را صاف کنیم .
من بودم و احسان و معین و برادرش . جامانده ها از قافله بودیم .
جعبه های پیتزا را وسط گذاشت . برای اینکه فکر نکند خبری هست به احسان گفتم
یک وقت خیال نکنی تو باعث شدی من به حوزه بیایم خدا خیر شیخ حسین بدهد .😂
معین گفت :اگر من نبودم تو در حوزه نبودی
خدا خیر خودم بدهد . که این طور جوانان را هدایت میکنم . ☺️
احسان گفت اگر اتفاق بدی برای تو بیفتد بد و بیراهش برای من است و اگر اتفاق خوبی هم برایت بیفتد تعریف و تمجیدش نصیب شیخ حسین میشود این چه قضاوتی هست که تو داری . 😂
پیتزا ها را به بدن زدیم . بلاخره به وعده اش عمل کرد.
معین گفت : هی روزگار اصلا فکرش را نمیکردم که تو به حوزه بروی . 🤯
_معین باز هم خوب شد. با یک تیر چند نشان زدم .هم به حوزه رفتم و هم احسان را نقد کردم تقصیر خودش هست که این وعده ها را میدهد😂
احسان گفت اینبار یادم باشد این شرط های سنگین را نگذارم. بار بعد در حد کیک و ساندیس شرط میگذارم .😂
شب خوشی بود و خوش گذشت .
✅دوسال بعد ✅
از این داستان دو سال میگذرد
اکنون پایه دوم حوزه هستم و خوشحالم که بهترین مسیر زندگی را برای خودم انتخاب کرده ام.
خیلی ها به من می گفتند که به زودی پشیمان میشوی و بیرون میآیی 🤦♂
حتی برای خروج من از حوزه شرط گذاشتند .
وقتی جایی میرفتم می گفتند هنوز بیرون نیامده ایی ؟
دیگر این حرف ها برایم تاثیری نداشت چون خودم انتخاب کرده بودم .
نه کسی مجبورم کرده بود نه کسی مرا خام کرده بود .
یکی از طلبه ها گفت ای کاش ما هم با پیتزا حوزه را میشناختیم . چرا به ما ندادند 😂
توی پایگاه همه به خودشان افتخار میمیکرند و می گفتند ما مخ تو را زده ایم.
خلاصه هرچه بود علتش را خدا میداند. ولی اکنون خوشحالم .
ممکن است انسان ها با کوچک ترین حرف ها و چیز ها مسیر زندگیشان و نوع نگاهشان تغییر کند .
انتخاب هر کس متفاوت است و طبق میل و علاقه اش است . مهم این است که انسان از انتخابش احساس رضایت و خوشنودی داشته باشد و لذت ببرد .
راه لذت از درون دان نز برون
احمقی دان جستن از قصر و حصون
آن یکی در کنج زندان مست و شاد
وان یکی در باغ ترش و بی مراد
وقتی در مسیر زندگی خودمان به دوراهی بر خورد میکنیم . باید خودمان تصمیم بگیریم برای آینده خودمان نه اینکه دیگران برای ما انتخاب کنند و تصمیم بگیرند .
البته این تصمیم های مهم زندگی ما باید همراه با تحقیق و مشورت باشد ✅
❤️ پایان❤️
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
به صد مشکل نشاید گفت حساب الحال مشتاقی
/ کلیات این داستان بر اساس واقعیت بوده و جزئیات آن دست خوش تغییرات نویسنده شده است/
امید است که مورد قبول امام عصر واقع شده باشد .
نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری اردکانی
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_پانزدهم_پایانی
مسجد امام حسین
برسر دوراهی قسمت #پایانی روی چمن های سبز پارک نشستیم. هوای صاف و آرامی بود . آمده بودیم حساب خود ر
بعد از
رمان #بر_سر_دوراهی
با #پدر_و_پسری
همراه ما باشید .
سعی شده داستان های هر بخش به مراتب کوچک تر از بر سر دوراهی باشد.
1_1571975694.pdf
420.5K
رمان بر سر دوراهی
📣 نسخه #پی_دی_اف و #ویرایش شده 📣
رمان #بر_سر_دوراهی
به قلم #محمد_مهدی_پیری✅
رمان ۱۵ #قسمتی بر سر دوراهی با نگاهی طنز ماجرای آشنایی جوانی را با حوزه بیان میکند.
#بیست_دقیقه_مطالعه
همراهی و حمایت شما مایه دل گرمی ما است ❤️
قسمتی از رمان :
اواخر تیر ماه بود .حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم.
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد هم فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند.
پیش شیخ محمد مسئله را گفتم سرپرست آموزش بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر نسبت به مدرسه بود. از همه لحاظ حوزه سنگینی میکرد.....
#بر_سر_دوراهی
(داستان طلبه شدن جوانی و ماجرا های آن)
#سلسلهطلایی
(بیان داستانی حدیث سلسه الذهب )
#محک (تحلیل انقلاب)
#ستاره_ها_چشمک_میزنند
(بیان داستانی عنایت امام زمان به محمد بن یوسف)
#یاد_داشت_نامه_مهدوی
( برداشتی جالب از یک چیز عادی)
#سه_روز_در_مسجد
(خاطرات اعتکاف)
کافیه روی هشتگ ها کلیک کنید شروع به مطالعه کنید. 😇