بر سر دوراهی
سهشنبه ی زیبا و دل انگیزی بود🌹 گوشیام را برداشتم و شماره ای را گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم📱
_ الو سلام خوب هستید
_سلام خیلی ممنون کاری داشتی محمد
_آره احسان راستش میخواستم بپرسم ساعت چند تا چند حوزه باز هست ⁉️
صدای سرفه ای از پشت تلفن آمد فکر کنم خیلی ترسیده بود . با صدای بم لرزانش گفت
_ برای چه میخواهی بیایی حوزه 🧐
من که از روی شوخی گفتم حالا تو میخواهی آبرویم را ببری بگویی بهزور بچهها را مجبور میکنم که به حوزه بیایند😫
_ نه مرد حسابی 😂چیزی که به سرت نخورده پشت تلفن رمان برای من میسازی الکی اینقدر فکر چرت و پرت نکن 😜 میخواهم بیایم و ببینم حوزه را
مثل اینکه ترسش ریخته بود دوباره با صدای کلفتش گفت
_ تو کسی هستی که بیایی آنجا 😳تو خیلی سفتوسخت بودی چطور شده خواب دیده ایی یا معجزه شده من که از تو قطع امید کرده بودم😔
_احسان من شارژ مفت ندارم جوابم را بده 🤨😂 حال و حوصله جواب دادن هم ندارم 😂
_فعلا که به خاطر کرونا و وضعیت قرمز شهر تعطیل هست ولی از شنبه هفته آینده باز میشود
_پس تو هم تا شنبه برو دنبال کار احسان تا پول پیتزا را پیدا کنی 😂😂😂😂
_فکر کنم ورشکست میشوم محمد مهدی
✅سه شنبه شب پایگاه_پنج روز قبل ✅
_بچه ها سلطان آمد دعا کنید که قبول کرده باشد.
سلام کردم و وارد شدم با صدای بلند گفتم خوش خبری بچه ها من به حوزه می روم تا ببینم آنجا را
_هوووررااااا
معین با چشم های گرد آمد کنارم گفت راستش بگو چه کسی مخت را زده
_هیچ کس خودم می خواهم بروم و ببینم اگر ناراحتی نروم ؟
_نه نه برو ولی خیلی عجیب است تو یکشنبه نزدیک بود سر احسان را در خون تر کنی ولی حالا فقط دو روز گذشته از این رو به این رو شدی 😂
فرمانده با دستش عینکش را تنظیم کرد و گفت کار خدا مثل ما آدم ها نیست 🤦♂😁
_فکر کنم احسان اگر بفهمد از شهر فرار میکند
_غصه نخور فرمانده صبح به او زنگ زدم حسابی جا خورده بود 😂😂
معین گفت خدا کند که سر حرفش باشد 😢
_ نه مثل اینکه احسان خیلی بچه ی پول داری هست قرار هست که بدهد
بقیه بچه ها هم خوشحال بودند یکی گفت دکتر ما را آخوند کردند رفت🤦♂
نه بابا فقط قرار است ببینم ✅
_امید وارم جان سالم به در ببری از حوزوی ها هیچ چیز بعید نیست
_خیالت راحت من به این راحتی دُنب به تله نمی دهم
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_نهم
#سه_روز_در_مسجد (۹)
از قسمت زنانه مسجد سر و صدا میآمد حتما دار و دسته محسن هستند.
رفتم تا سرکی بکشم بله حدسم درست بود.
همه خواب بودند به جز دار دسته او 😁
مدتی با آنها به شوخی و خنده پرداختم 🤦♂احتمال دادم که هر لحظه ممکن است آقا کمال یا آقا روح الله بیدار شوند و حسابی تنبیهم کنند. به همین خاطر مقداری فاصله گرفتم که اگر آمدند بگویم من با آنها جدا هستم.😂....
حس کردم که خوابم می آید ساعت نزدیک هشت صبح بود. رفتم و سرم را روی پشتی گذاشتم.
دوباره با آهنگ جمیل که مردی عرب به سبک حماسی آن را میخواند از خواب پریدم.😡
بچه ها دور آقا کمال جمع شدند ساعت یازده صبح بود. کمال شروع کرد😊
_ بچه ها کمتر چشم بهم زدنی سه روز گذشت. من از الان بغض گلویم را گرفته😕
فضای غمگینی به وجود آمد 😔
کمال به حرف هایش ادامه داد.
_طرحی که دیشب اجرا شد ترک عادت بود.
ما آمده ایم به اعتکاف تا عادت های خود را ترک کنیم نه اینکه عادت های جدیدی برای خود درست کنیم.🤨
اما بچه ها امروز روز آخر است و خیلی کار داریم.
اول باید برنامه کتاب خوانی را اجرا کنیم که گروه ها باید زحمتش را بکشند. و بعد هم آیینه هویت وداع با اعتکاف.
کتاب ها را آوردند اسم کتاب راضِ بابا بود
اسمش برایم عجیب بود. 😳
با گروهم مشغول خواندن کتاب و نکته برداری شدیم .
کتاب به صورت یک نمایش نامه نوشته شده بود. در مورد شهیده راضیه کشاورز بود که ماجرای شهادت و نوع زندگی آن را بیان میکرد ✅
من با تند خوانی کتاب را زیر و رو میکردم و نکات را به ابوالفضل هم گروهیم میگفتم
تا آنها را بنویسد و بقیه اعضا هم کتاب داشتند و مشغول خواندن بودند .💪
خسته شده بودیم. برای تنوع گفتند که برنامه آیینه هویت را اجرا می کنیم و بعد دوباره کتاب خوانی 📗
روبروی بنری نشستیم که عکس هایی روی آن بود مثل حاج قاسم ، رهبر، ابراهیم هادی ،شهید محمد خانی، محسن حججی و...
در کنار عکس ها یک آیینه چسبانده بودند!
شیخ داوود توضیحات خود را شروع کرد.☺️
از شهدا و افراد بزرگ شروع کرد.
_ این افراد برای خود اهدافی داشتند و تلاش کردند تا به آن برسند.
اشاره به آیینه کرد و گفت
_آیا ما برای خودمان هدفی داشته ایم که در سال های بعدی کجا باشیم! یا دچار روزمرگی شده ایم! خودت را در آیینه ببین و بگو با خود که ده سال دیگر کجای کار هستی 🤔
حرف هایش فوقالعاده بود .
تکلیف داد به همه
_ هر کس هدفش را بنویسد و الگو خودش را هم ذکر کند و ویژگی الگوی خودش را هم بگوید.
هدفم را نوشتم خواستم به شیخ داوود نشان بدهم که بچه ها دور و برش بودند .
جلوی آیینه ایستادم و آینده خودم را برای خودم ترسیم کردم 😊
رفتم پیش برادرش شیخ علی . تا هدفم را برایش توضیح دهم تا اشکالاتش را بگوید و اصلاحش کنم.✊
شیخ علی از من استقبال کرد . خیلی خیلی کمکم کرد. هدفم را رشد و گسترش داد و راه های جدیدی هم نشانم داد.
وقت نماز رسید نماز را خوانیدیم و نوبت جزء خوانی بود آنقدر خسته بودم که کنار قرآن خوابم برد.
ادامه دارد .....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_نهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان