💫🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
قال امام صادق علیهالسلام فرمودند:
«وَ مَنْ أَطْعَمَ مُؤْمِناً كَانَ كَمَنْ أَطْعَمَ جَمِيعَ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ اَلصِّدِّيقِينَ»
کسى که مؤمنى را در روز غدیر غذا دهد، مانند فردى است که تمام پیامبران و صدیقین را غذا داده است. اهمیت طعام دادن در این روز به اندازهاى است که امام صادق علیهالسلام روز غدیر را روز «اطعام طعام» خوانده است.
اگر فرمان غـــــــــــــــــدیر را میپذیرفتند، تمام انسانها و در تمام دورانها، تحت ولایت «ولیالله الأعظم» و «خلیفهٔ خدا در زمین»، از رزق مادّی و روزی معنوی بهرهمنده بودند، و هیچ گرسنه و گمراهی نبود.
🔻کانال مسجدامام حسن مجتبی(ع)🔻
🆔 @emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان کوتاه
کار خوبه خدا درست کنه عین الدوله کیه؟
عین الدوله از وزرای دوران ناصرالدین شاه بود. اومد بره تو خونه دوتا درویش دید. یکیشون بلند بلند میگه:
کار خوبه خدا درست کنه!
اون یکی میگه:
کار خوبه عین الدوله درست کنه!
عین الدوله خوشش میاد از این حرف درویش. میره خونه و میگه یه ظرف پلو بکشین یه اشرفی(سکه) هم بزارین زیرش این بخوره.
وقتی پلو رو جلوی این میزارن نمیدونه زیرش یه اشرفی هست. قهر میکنه! پلو رو میزاره جلو اونی که میگه کار خوبه خدا درست کنه و میره!
اونم پلو رو میخوره و اشرفی رو برمیداره و میره!
دوسه روز دیگه میاد باز ذکر میگیره.
عین الدوله میاد میگه؛ مگه پریروز بهت نهار خوب ندادن؟
میگه: نه! دادن اما من ناراحت شدم! گذاشتم جلوی اونی که می گفت: کار خوبه خدا درست کنه!
عین الدوله گفت: همونی که اون میگفت درسته ! کار خوبه خدا درست کنه...!
آدم با خدا یه ارتباطی برقرار کنه همه کارا درست میشه!
━═━⊰❀🌸❀⊱━═━
📲 کانال مسجدامام حسن مجتبی (ع)را در پیام رسان ایتا دنبال کنید 👇
🆔@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
#تلنگر
*چرا بعضیها عزیزترند؟ *
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم...
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.!!
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
*“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
🌛🌒👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
💠#داستان
👈نصيحت امام
🔸يكي از نزديكان امام ميگويد:
قبل از كسالت اخير امام شبها يكي از برادران پاسدار پشت در اتاق ايشان ميخوابيد.
يك وقت من از ايشان سؤال كردم كه شما مدتي شب ها مراقب امام بوديد، آيا خاطرهاي از او داريد؟
گفت: بله، امام شبها معمولاً دو ساعت مانده به اذان صبح مانده بود بيدار بودند.
يك شب متوجه شدم امام با صداي بلند گريه ميكند. من هم متأثّر شدم و شروع كردم گريه كردن.
🔹ايشان كه براي تجديد وضو بيرون آمدند، متوجه من شدند و فرمودند: فلاني! تا جوان هستي قدر بدان و خدا را عبادت كن.
لذت عبادت در جواني است.
آدم وقتي پير ميشود دلش ميخواهد عبادت كند اما حال و تواني برايش نيست.
#خواندنی
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...
🌛🌒👇
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟
🟡 کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد را بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟»
مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.»
ولگرد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.»
مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.»
ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد.
روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بز بود. فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟»
مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام.»
مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟»
مرد روستایی دیگر واقعاً نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند.
شما روی شانههای خود چه چیزهایی حمل میکنید؟ آیا به آنها باور دارید؟ چگونه به آن باور رسیدهاید؟
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
در ایام جوانی با یک تور زیارتی به مشهد مقدس ثبتنام کردیم. در نیم روز گرم تابستان به مشهد رسیدیم. 4 نفر در یک اتاق تقسیم شده بود.
🌴 اتاق ما چشمانداز خاصی نداشت و کمنور بود. یکی از دوستان بیتاب بود و اعتراض داشت و با مسئول تور درگیر شد تا بالاخره به آن اتاق بهتر نقل مکان کرد.
حقیر، در معیت استادی بودم که از لحظه ورود به اتاق آرام خواب رفت و پس از چرتی کوتاه با حقیر به زیارت مشرف شدیم.
در راه پرسیدم، استاد شما چرا اهمیتی به اتاق ندادید؟
تبسمی کرد و گفت: ما برای زیارت امام رضا ع آمدهایم یا زیارت اتاق؟
دوم اینکه مگر چند روز قرار است در این اتاق باشیم؟ چشمبه همزدنی این چند روز تمام میشود باید فکر کسب فیض باشیم نه کسب عیش.
✨🍀 گفت: دنیا هم مانند اتفاق امروز است، برخی که از آن دنیا غافل هستند (مانند زیارت امام رضا) و نمیدانند برای چه و کجا آمدهاند، عمر خود را به جای اصل، در فرع بیخودی، (دنبال نور گیر بودن یا نبودن اتاق) سپری میکنند و آرامش در این دنیا ندارند و دست خالی از این دنیا میروند. 🍀
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
روزی بود و روزگاری بود، پیرمرد كشاورزی بود كه در نزدیكی ده خودش «بنچه»ای داشت و هندوانهاش زیاد بود ولی از یك بابت خیلی ناراحت بود، یك روباه مكار شب كه میشد به طرف «بنچه» (جالیز) راه میافتاد و در چشم به هم زدنی مقدار زیادی از خربزه و هندوانههای رسیده و «كغ» ( كال) را خرد میكرد و همه «بیاچها» ( بوته ) را میكند، پیرمرد هر كاری كرد كه روباه را بگیرد مثل اینكه او میفهمید و به تله نمیافتاد.
پیرمرد سر راه یك چاه كند و روی آن را با ساقه و برگ نازك علف پوشاند ولی روباه از این حیله پیرمرد باخبر شد. پیرمرد ناچار آرد آورد و خمیری درست كرد و توی آن زهر ریخت و سر راه روباه گذاشت، ولی روباه مكار همین كه خمیر را بو كشید فهمید كه زهر دارد و آن را نخورد.
عاقبت پیرمرد با یك نفر مشورت كرد و او به پیرمرد گفت كه سر راه روباه تلهای در زمین كار بگذارد و به زمین، میخ كند و یك تكه گوشت سالم و نازك هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بیفتد، پیرمرد وسایل كار را فراهم كرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب كه آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمی دید جلو رفت، بو كشید و نگاه كرد دید عجب غذای لذیذی است ولی از این فكر هم غافل نبود كه ممكن است دامی برایش گذاشته باشند، به همین جهت دم خودش را به طرف اسبابی كه به نظرش خطرناك میآمد نزدیك كرد و عقبعقب رفت كه ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف كه زد و هر طرف كه رفت و هر زرنگی كه به خرج داد خلاص نشد كه نشد تا صبح آنقدر تلاش كرد كه خسته و بیحال افتاد.
پیرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مكر و زرنگی چطور شد كه توی تله افتادی؟» روباه گفت: «من كه در تله نیستم بلكه این دم من است كه در تله افتاده، من به این سادگیها در تله نمیافتم!» پیرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگی در تله است».
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
📗 گوسفند قربانی
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسايه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چله تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
حرمت استاد از پدر بالاتر است
بسم الله الرحمن الرحیم
من اولین کتابم که چاپ شد کتاب کلبه ی عشق، در ارشاد تهران رد کردند . گفتند این کتاب اشکال دارد و مهر نزدند که چاپ شود. رفقای قم که دنبال چاپ کتاب بودند به آن خانم گفته بودند مشکل کتاب چیه؟ گفته این کتاب فقط یک اشکال دارد ؛ یک اشکال اساسی دارد.
شماره را گرفته بودند و خانم به ما زنگ زد گفتم که نویسنده ی کتاب منم ممنون می شوم اگر اشکالی دارد بفرمایید من حلش کنم. گفت صفحه ی اول این کتاب اشکال دارد؛ گفتم کجایش؟
گفت اینجا که نوشتید ثواب اینکتاب را هدیه می کنم به روح پر فتوح استاد بزرگوارم مرحوم آیت الله سید احمد فقیه امامی و روح پدر عزیزم مرحوم حاج اسماعیل دانشمند. گفتم این اشکالش کجاست؟ گفت اول پدر را باید بنویسید بعد استاد را ، گفتم خانم ببخشید شما ظاهرا خبر از حدیث امام صادق ندارید ، گفت حدیث امام صادق چیه ؟
گفتممگر نمی دانید که امام فرمود : استاد را از پدر باید بیشتر دوست داشت و احترام گذاشت؟ گفت چطور؟
گفتم امام می فرماید : پدر تو را از عرش به فرش آورده ولی استاد است که تورا از فرش به عرش می برد. حرمت استاد از بابا بالاتر است . شما از امام صادق بهتر می گویی؟ گفت عجب ! اینجوری است ؟ چقدر حرف حرف قشنگی است تایید کردند و حل شد .
استاد دانشمند
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان آموزنده و کوتاه دکتر حسابی:
یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت : شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .
دکتر حسابی پاسخ داد : شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، اما تو نمی توانی به من تضمین دهی که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!!!
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
میگن در یزد، خانم معلمی پس از چند بار آموزش درس از شاگردانش پرسید :
چه کسی متوجه نشده است ؟
سه نفر از شاگردان دستشان را بالا بردند....
معلم گفت : بیایید جلوی تخته و چوب تنبیه خود را از کیفش بیرون درآورد .
تمام دانش آموزان جا خوردند و متعجب و ترسان به خانم معلم نگاه می کردند.
معلم به یکی از سه دانش آموز گفت :
پسرم! این چوب را بگیر و محکم به کف دست من بزن !
دانش آموز متعجب پرسید :به کف دست شما بزنم ؟به چه دلیل ؟
معلم گفت: پسرم مطمئنا من در تدریسم موفق نبودم که شما متوجه درس نشدید! به همین دلیل باید تنبیه شوم!
دانش آموز اول چند بار به دست معلم زد و معلم از درد سوزش دستش، آهی کشید و چهره اش برافروخته شد .
نوبت نفر دوم شد . دانش آموز دوم که گریه اش گرفته بود، به معلم گفت :
خانم معلم ! به خدا من خودم دقت نکردم و یاد نگرفتم . من دوست ندارم با چوب
به دست شما بزنم .
از معلم اصرار و از دانش آموز انکار !
دیگر ،تمامی دانش آموزان کلاس به گریه افتاده و از بازیگوشی های گاه و بیگاه داخل کلاس ،هنگام درس دادن معلم شرمسار بودند
از آن روز دانش آموزان کلاس از ترس تنبیه شدن معلمشان جرأت درس نخواندن نداشتند .
و اما نتیجه ......
این داستان واقعی در یزد مصداقی برای همه مخاطبان است ، خود را باید تنبیه نموده تا الگویی برای رسیدن به جامعه سالم باشیم!
اگر هر کسی در حوزه فعالیت خود این گونه عمل کنند ....
مملکت و جامعه ای انسانی خواهیم داشت.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
هزارپایی بود که وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.
یک لاک پشت حسود...
او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت :
ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت.
هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟
و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای جهنم را به نام فرد كرد و سند را به او داد. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم، برويد و خوش باشيد...!
نام آن مرد مارتين لوتر بود
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
ماجرای پای الاغ وچاله
یکی ازعلمای معاصر بنام شیخ غلامرضا یزدی همان بزرگمردی که در فلکه ورودی به یزد تصویرش بر بنری بزرگ نصب شده؛ داستان جالبی دارد. مرحوم شیخ غلامرضا یزدی به مجالس زیادی برای روضه خونی دعوت میشد! ایشون هم اون زمان تنها مرکبش الاغی بود که باهاش به مجالس مختلف میرفت!
یه روزکه ایشون به یه مجلس روضه خونی تو یک خونه در انتهای یه کوچه دعوت شده بود؛ سوار بر مرکب وارد کوچه شد، در میانه کوچه پای الاغ به چاله ای فرو رفت و یه مقدار کم آسیب دید، شیخ از الاغ پیاده شد، الاغ را تیمار کرد، به انتهای کوچه برد و افسارش را جلوی درب مجلس روضه بست، رفت داخل، منبر وعظ و روضه را به اتمام رسوند وسوار بر مرکب برگشت ؛
یکسال گذشت ؛ مجددا شیخ به همون مجلس روضه دعوت شد، شیخ بزرگوار سوار بر مرکب به طرف مجلس روضه به راه افتاد! در بین راه الاغ باشور و نشاطی وصف ناشدنی حرکت میکرد تا پس از رسیدن به مقصد با پیمانه ای جو پذیرایی شود! مرحوم شیخ الاغ را به مسیر منتهی به کوچه چاله دار هدایت کرد! همینکه الاغ به سر کوچه سال قبل رسید ایستاد داخل کوچه نرفت؛ هر چقدر شیخ افسار الاغ را کشید هیچ افاقه نکرد! الاغ چون کوهی برجای خود ایستاد!
در این هنگام شیخ در کنار کوچه زانو زد و شروع به گریه کرد!
اطرافیان شیخ را دلداری دادند که شیخ؛ اتفاقی نیفتاده! ما الاغت رانگه می داریم! برو روضه ات را بخوان!
شیخ فرمود: از نگهداری الاغم که ناراحت نیستم!
ناراحتی من بخاطر خودم هست که اندازه این الاغ عبرت نمیگیرم!
یکبار سال گذشته پای این الاغ توی این کوچه به چاله رفته؛ دیگه حاضر نیست قدم به این کوچه بگذاره؛ درحالی که از نظر ما الاغ هست و هیچ نمیفهمه! اما ما انسانها یک اشتباه را بارها تکرار میکنیم؛ باز هم عبرت نمیگیریم!
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
📚کشیش، طوفان و دخترکی آرام
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
داستان مرد میلیاردر
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زدو حرفاشو شروع کرد:
ـ با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیمو افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم! رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش! من موندمو و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شدو رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست! مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودندو منم هنوز بودم! به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و اینبار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمدو وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزارپرسنل.
مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید:
ـ همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟
هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین: “خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم”
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
❤️ راز شیرین شدن عسل زنبور عسل
یک روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله و امیرالمؤمنین على(علیه السلام)، در میان نخلستانها نشسته بودند.
که یک وقت سر و کله زنبورِ عسلى ظاهر شد، و شروع کرد دور پیغمبر اکرم چرخیدن.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا على ! مى دانى این زنبور چه مى گوید. حضرت على (علیه السلام ) فرمود: خیر.
پیامبر فرمودند:این زنبور امروز ما را مهمانى کرده و مى گوید: یک مقدار عسل در فلان محل گذاشته ام ، آقا امیرالمؤمنین را بفرستید، تا آن را از آن محل بیاورد.
حضرت على (علیه السلام) بلند شدند و آن عسل را از آن محل آوردند. رسول خدا(ص)فرمود:اى زنبور، غذاى شما که از شکوفه گل تلخ است.
به چه علّتى آن شکوفه به عسل🍯 شیرین تبدیل مى شود؟ زنبور گفت : یا رسول اللّه ، شیرینى این عسل،از برکت ذکر وجود مقدّس شما، و (آل ) شماست.
چون هر وقت ، مقدارى از شکوفه استفاده مى کنیم ، همان لحظه به ما الهام مى شود که سه بار بر شما صلوات بفرستیم .
وقتى که مى گوئیم : اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد به برکت صلوات بر شما، عسل ما شیرین مى شود...
از امام صادق روایت شده که پیامبر (ص) فرمودند:از کشتن زنبور بپرهیزید،زیرا خداوند ارجمند به او وحی نمود و نه از شمار جنیان است و نه در زمره ی انسانها.
📕منبع: داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد (ص )،ص ۲۱
📒الخصال المحموده والمذمومه،ج 1-ص448،451،نوشته شیخ صدوق
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.'
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
💡هیچوقت عوض نشو
رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم:
ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد
مغازهدار گفت:
باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه Lcd سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم
بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت
فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.
با خودم گفتم
خوب یه ۷۰۰ ۸۰۰ تومنی افتادم تو خرج
و روز بعدش رفتم و خلاصه تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم:
هزینهش چقدر میشه
گفت:
هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم همین
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
*دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو*
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.
گفت؛ حرف پدرم رو بهم زدی که چند وقت پیش فوت شد اونم میگفت
*همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن*
در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته. تنها چیزی که میتونه ما رو در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...
*آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو...*
*از هزاران، یکنفر اهل دل اند*
*مابقی تندیسی از آب و گِل اَند*
تقدیم به تمام خوبان و کسانی که در مسیر خوبی هستند.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان بهلول و ابوحنیفه
آورده اند که روزي ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه اي نشسته و به درس او گوش می داد.
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است :
اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذي نمی شود .
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزي که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد
شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده ؟
ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده اي و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟
ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزي که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودي و می گفتی چه معنی دارد خداي تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید.
و دیگر آنکه تو در دعوي خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاك است و تو هم از خاك آفریده شده اي پس چگونه از جنس خود متاذي می شوي؟
و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده اي و از من شکایت داري و ادعاي قصاص می نمایی؟
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
🔞خطر اوّلین گناه!
در بنی اسـرائیل عابدي به نام برصـیصا زندگی می کرد. مدت درازي عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانده بود. کارش به جایی رسـیده بود که دیوانگان را با دعاي خویش شفا می داد.
روزی زنی از خانواده اي بزرگ دیوانه شد. برادرانش او را به عبادتگاه برصیصا آوردند تا بر اثر دعاي او خوب شود. آنها خواهرشان را نزد برصیصا گذاشته و برگشتند.
شیطان پیوسته برصیصا را وسوسه نمود و جمال زن را در نظرش جلوه می داد. زنی زیبا با مردی تنها بدون مانع؟ بالاخره شیطان کارش را کرد و برصیصا نتوانست خود را نگه دارد.
زن از برصیصا آبستن شد. برصیصا فهمید که زن حامله شده. از ترس رسوایی، او را کشت و دفن نمود. شیطان پس از این پیشامد، ماجرا را به گوش برادران رساند و محل دفن خواهرشان را هم به آنان گفت. کم کم داستان پخش شد، تا به گوش سلطان شهر رسید.
سلطان با عده اي پیش برصیصا رفت و از جریان جویا شد. برصیصا به همه ی کردار زشت خود اعتراف نمود. سلطان دستور داد او را به دار آویختند. همین که برصیصا بر چوبه دار بالا رفت، شیطان پیش او آمد و گفت: آن کسی که تو را به این مرحله خطرناك گرفتار نمود، من بودم. اینک نیز اگر نجات می خواهی، باید از من اطاعت کنی.
برصیصا گفت: چه گونه اطاعت کنم؟
شیطان گفت: یک مرتبه در مقابل من سجده کن .
برصیصا گفت: اکنون که بر فراز دار هستم، چگونه سجده کنم؟
شیطان گفت: من به یک اشاره ي تو به قصد سجده قناعت می کنم.
برصـیصا با سـر اشاره به سـجده کرد و در آخرین لحظات زندگی با سجده بر شیطان کافر شد، و پس از چند دقیقه به دار آویخته شد.
خداوند در آیه 16 و 17 سوره حشر اشاره به همین داستان می نماید:
شیطان به انسان گفت: «کافر شو. اما هنگامی که کافر شـد، شیطان گفت: من از تو بیزارم، من خودم از ارباب عالمیان می ترسم.» سرانجام کار هر دو این شد، که هر دو در آتش دوزخ خواهند بود، و براي همیشه خواهند سوخت. این است کیفر ظالمان.
📗 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 211
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
داستان اعتماد به نفس مرد میلیاردر
این داستان در مورد اعتماد به نفس هم خیلی جالب است!
یک روز فرد میانسالی در حال قدم زدن در خیابان بود. از چهره و حتی طرز لباس پوشیدنش به خوبی میشد فهمید که چقدر ناراحت است و یک مشکل بزرگ دارد. در همین حالت پیرمردی او را دید و به سراغش رفت. از او در مورد دلیل این حال بدش پرسید و فرد هم از این گفت که به خاطر یک معامله اشتباه، کل شرکتش با بیشتر از 100 کارمند در حال ورشکستگی است.
از این گفت که از ترس طلبکارها بیشتر از 1 هفته است به شرکت نرفته و اینکه در صورت ورشکسته شدن شرکت، تمامی زندگیاش از هم میپاشد. پیرمرد که کل مسیر به حرفهای مرد گوش داده بود و حتی یک کلام هم او را نصیحت نکرد، به او گفت صبر کن؛ من میتوانم به تو کمک کنم!
در همین هنگام یک کاغذ مچاله از جیبش درآورد؛ این یک چک سفید امضا بود! بعد هم مبلغ 500 هزار دلار را روی آن نوشت و به دست مرد داد. زیر چک امضاء “جان دی راک فلر” میلیاردر معروف را دید! پیرمرد به او گفت من یک سال دیگر در همین خیابان تو را میبینم و امیدوارم بتوانی آن روز قرضی که به تو دادم را پس بدهی!
مرد از بس خوشحال بود حتی توانایی تشکر و خداحافظی با جان دی راک فلر را هم نداشت. بعدازاینکه کمی حالش خوب شد به خانه رفت، کمی در مورد بدهکاریهایش فکر کرد و به این نتیجه رسید که با این مبلغ میتواند علاوه بر بدهکاریهایش، حتی هزینه چند معامله جدید را هم تضمین کند.
پس چک را داخل گاوصندوق گذاشت و به پشتوانه آن دوباره شروع کرد به تمدید قرارداد کارمندان، بستن قراردادهای کاری و دریافت سفارشهای جدید. سودی که از پروژههای جدید به دست آورد آنقدر بود که حتی نیاز به استفاده از چک را هم پیدا نکرد.
بعد از یک سال همه چیز روبهراه شد و مرد توانست علاوه بر حل کردن مشکلات، یک کسبوکار دیگر هم در کنار کارخانه قبلی راهاندازی کرده و 30 نفر جدید را به کار بگیرد. او لحظهشماری میکرد تا لحظه موعود فرارسیده و بتواند علاوه بر پس دادن چکی که از آن استفاده نکرده بود، از این میلیاردر تشکر کند. در نهایت در تاریخ تعیینشده به خیابان رفت و بعد از چند ساعت پرسهزنی پیرمرد را پیدا کرد. دستش را در جیبش فروبرد تا چک را بیرون آورده و به او بدهد که ناگهان دو مرد سفیدپوش را در پشت سر پیرمرد دید!
آنها پیرمرد را گرفته و داخل یک ون بزرگ بردند؛ مرد از آنها دلیل این کار را پرسید و آنها گفتند این یک پیرمرد دیوانه است که همیشه از تیمارستان فرار میکند و خودش را به عنوان جان دی راک فلر به بقیه مردم معرفی میکند!
مرد از شنیدن این قضیه مات و مبهوت ماند! با خودش فکر کرد که در تمامی این یک سال تمامی مشکلاتش به پشتوانه همین چک تقلبی تمامی قراردادها و کارها را انجام داد! اما بعد از کمی فکر کردن فهمید در اصل این چک نبوده که همه چیز را درست کرده، بلکه اعتماد به نفسی بوده که قبلاً آن را از دست داده بود و به کمک چک دوباره آن را برگردانده بود…
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست. پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.
ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
📗ثروتمندترین مرد دنیا که از گرسنگی مُرد!
یکی از بزرگترین ثروتمندان یهودی در انگلستان زندگی می کرد. او «رود روتشیلد» نام داشت.
بخاطر ثروت زیادش گاهی وقت ها به دولت انگلستان هم قرض می داد!!!
گاو صندوقی داشت به اندازه یک اتاق و بخش عمده ای از آن مملو بود از پول، طلا واسناد و املاکش .
روزی جهت انجام کاری به درون گاو صندوقش رفت و به اشتباه در اتاق قفل شد، فریاد کشید اما کسی صدایش را نشنید.
چون قصربزرگی داشت ویکی از عادت هایش هم این بود که بیشتر وقت ها به مدت چند روز خارج از کشور بود، وقتی کسی اورا ندید همه فکر کردند او در سفر است.
چون جز خودش هیچکس حق نزدیک شدن به گاوصندوق او را نداشت کسی سراغ گاو صندوق نرفت و همه خدمتکارانش قصر را ترک کرده و از طریق جستجو در بیرون قصر به دنبال او بودند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که او باز هم بی خبر به خارج از کشور رفته است و از جستجو دست کشیدند.
او همچنان فریاد می زد و گریه می کرد تا جایی که از پا در آمد.
دستش را زخمی کرد و روی دیوار نوشت:
ثروتمندترین انسان در دنیا از گرسنگی و تشنگی می میرد.
کسی مرگش را نفهمید تا اینکه بعد از چند هفته بی خبری از او، پلیس موفق به کشف جسد او در گاو صندوقش شد.
ثروت نعمت بزرگی است اما همه چیز نیست.
▪️گاهی اوقات انسان در کنار انبوهی از پول و ثروت همه چیزش را از دست می دهد و از دست پول هم کاری بر نمی آید!!
@sangzani_koyesheykhzeynodin1
#داستان
📗داستان مهر مادر
▫️در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
▪️به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
▫️ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
❌تبدیل رزق حلال به حرام
امام على عليه السلام وارد مسجد شد و به مردى فرمود : استر من را برايم نگه دار.
اما او دهنه استر را در آورد و آن را دزدید و بُرد .
على عليه السلام بعد از تمام كردن نماز از مسجد بيرون آمد و دو درهم در دست گرفته بود تا به آن مرد پاداش دهد ، اما ديد استر به حال خود رهاست .
آن دو درهم را به يكى از غلامان خود داد كه دهنه اى بخرد . غلام به بازار رفت و دهنه مسروقه را در آن جا ديد و به دو درهم خريد و نزد حضرت برگشت .
على عليه السلام فرمود :
آدمى به سبب بى صبرى ، خودش را از روزى حلال محروم مى كند و بيشتر از روزى مقدّر هم نصيبش نمى شود .
ربیع الابرار زمخشری ۵:۳۳۶
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۳:۱۶۰
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
🚨 اگر میخواهی فرزند خوبی
داشته باشی، اول روی خودت کار کن
دو برادر بودند که یکی پیشۀ رفتگری گرفت و دیگری دیوانسالار شد.
برادر دیوانسالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت، وقتی صَرف فرزندان خود کند.
فرزندان دیوانسالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار.
دیوانسالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیتشان اراده کرده بودم.
برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود را رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندانت بودی که خطا نکنند، ولی من اعمال فرزندان خود را رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم.
🚨 برای داشتن فرزند خوب،
ابتدا باید خود را تربیت کرد.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
🚨 اگر میخواهی فرزند خوبی
داشته باشی، اول روی خودت کار کن
دو برادر بودند که یکی پیشۀ رفتگری گرفت و دیگری دیوانسالار شد.
برادر دیوانسالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت، وقتی صَرف فرزندان خود کند.
فرزندان دیوانسالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار.
دیوانسالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیتشان اراده کرده بودم.
برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود را رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندانت بودی که خطا نکنند، ولی من اعمال فرزندان خود را رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم.
🚨 برای داشتن فرزند خوب،
ابتدا باید خود را تربیت کرد.
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
🫓 رنگ و بوی نان
👨🦳پیشخدمت آیت الله صدر، آقای ملّا ابراهیم یک روز به من گفت: اوستا اکبر! من یک ده پانزده سالی است که به زیارت آقا امام رضا (ع) نرفتم. ... شما یک چند روزی جای من اینجا باش تا من به زیارت بروم و برگردم. ...
👨🦳روز دومی که آنجا بودم... رفتم از نانوایی محل دو قرص نان بزرگ خریدم و آمدم. به پیچ کوچهٔ حرم که رسیدم، به آقای صدر برخوردم. ایشان عازم صحن شاهعبّاسی حرم بودند تا نماز جماعت را اقامه کنند.
پرسیدند که: این نان مال چه کسی است؟
گفتم: مال شما است.
گفتند: ما نمیتوانیم این نانها را بخوریم؛ مگر خانم به شما بقچه نداد؟
گفتم: نه.
گفتند: پس این نانها را لطفاً زود پس بدهید.
به نانواییبرگشتم و نانها را به شاطر دادم و گفتم: من میروم بقچه بیاورم.
گفت: مگر بقچه با خودت نیاورده بودی؟ ملّا ابراهیم همیشه با خودش بقچه میآورد.
گفتم: نه نیاوردم، به سرعت به منزل آقای صدر رفتم و بقچه را برداشتم و به نانوایی برگشتم. نانهای جدید را گرفتم و تا کردم و در بقچه گذاشتم.
❤️ آقای صدر احتیاط میکردند که بعضی ممکن است نان را ببینند و دلشان بخواهد؛ مثلاً زن حامله، زن بچه شیرده، بزرگ، کوچک، یا هر انسان گرسنهای ممکن است وسط راه نان صاف و برّاق را ببیند و هوس کند.
📚 مصاحبه با اوستا اکبر کمالیان؛ صدر دین، ص٢١٥ - ٢١٧.
@emamhsanmohammadyehmasjed