#آخر_شهید_می_شوی
❇️ #داستان
#قسمت3
🔘نمیدانستیم با اینکه زیاد بیرون نمیرود، از کجا و چطور خبر همه چیز و همه جا را دارد و ما که مدرسه میرویم و سواد داریم و به خیال خودمان سری توی سر هاییم به این سادگیها نمی توانیم بپیچانیمش ؟! زن سفت و مقیدی بود. از همان کوچکی که پدرش را از دست داده بود، بلد شده که دستش روی زانوی خودش باشد، ما را هم مثل خودش بارآورد، عادتمان داد حد و حدود خودمان را بشناسیم و رعایت شان کنیم و کار خودمان را خودمان انجام دهیم. هر قاعده و قرار و ترتیبی را که لازم بود بداند را مسیدانست و در زندگی مراعاتش میکرد. الان هم همینطور است. مهمانی و عروسی و عزای فامیل را رتق و فتق میکند. خلق و خوی همه فامیل را هم میداند .گیس سفید فامیل است وبلد است کارها را چطور روی روالش جفت و جور کند. ماترک ها به آنهایی که از هر انگشتشان یک هنر بریزد و بلد باشند کارهای جمعی را مدیریت کنند کشد و جلو ببرند می گوبیم "الی سولی" یعنی از هر انگشت طرف یک هنر میریزد. مادرم بلد بود با نبودن های هر روز و پدرم تا کند و بلد بود چطور گلیم زندگی را از آب بیرون بکشد از تربیت چهار بچه قد و نیم قد چیزی کم نگذارد. یادمان داده بود - ، همیشه احترام پدر مان را داشته باشیم جای هر کدام مان سر سفره معلوم بود و بچه ها قبل از پدر دست به سفره نمی بردند. جلوی پدر بلندبلندحرف نمی زدند ،توی اتاقی که پدرنشسته بود کسی پایش را دراز نمی کرد و دراز نمی کشید. صدای کلید توی قفل در انداختن پدرم با همه ی صداهای دنیا فرق داشت،دم غروب که می شد، مادرم کارهایش را کرده بود و منتظر بود که پدرمان از سر کار برگردد . آخرین کارش هر روز قبل از آمدن بابا این بود که حیاط را جارو کند و آب بپاشد تا گرمی آفتاب سوزان بعد از ظهر جایش را به خنکی خاک نم خورده بدهد. مادرم حیاط و دیوار های کاهگلیش را که آب می پاشید ،خانه پر می شد از بوی خاک باران خورده، انگار باران بارید باشد.
🔷(حسین شرفخانلو )
#امام_شهدا
#شهید_حسین_شرفخانلو
ادامه دارد....،.
#مسجد_جامع_امام_سید_الساجدین
📡 @emamsayedolsajedin