eitaa logo
مسجد جامع امام سید الساجدین (ع)
466 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
312 ویدیو
35 فایل
کانال اطلاع رسانی مسجد جامع امام سید الساجدین علیه السلام تهرانپارس خیابان استخر بوستان ششم غربی راه ارتباطی : @mimdaal
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ 🔘من اول اردیبهشت 1343 به دنیا آمدم. اردیبهشت از همان اولی که اسم ماه ها و ترتیبشان را توی مدرسه یاد گرفتم ،ماه دوست داشتنی من بود. لابد هم حکمتی داشته که خیلی از اتفاق های مهم زندگیم هم در همین اردیبهشت افتاده است. پدرم اسمم را حکیمه گذاشت. بچه دوم خانه مان بودم . برادرم علی آقا،سه سال از من بزرگتر بود و من بین خواهر و برادر هایم خواهر بزرگتر. خدا یک خواهر و یک برادر دیگر هم بعد از من به پدر و مادرمان داده بود که خواهرم شفیقه خانم دو سال و برادر دومم پنج سال از من کوچکترند. شغل پدرم رانندگی بود. کامیون داشت و به قول خودش،خدا رزق او را درگیر دنده و کلاچ و غربیلک کرده بود. اهل نماز و روزه و خدا و پپیغمبر بود. صبح علی الطلوع گیوه هایش را لب حوض حیاط ور می کشید ،بسم اللهی میگفت و پی یه لقمه نان حلال می رفت و شب برمی گشت. راننده های تریلی و کامیون ،بیشترشان اهل سفرهای دور و درازند ولی پدرم راه دور نمی رفت. دوست داشت شب به شب پیش اهل و عیالش باشد.... 🔷(حسین شرفخانلو) ..ادامه دارد... 📡 @sayedolsajedin
❇️ 🔘 خداوند از مومن، ادای تکلیف را می خواهد، نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را. فقط اخلاص،و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن. 🔷 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘پدرم می گفت "مرد هرجاهم که که پی رزق و روزی برود ،شب به شب باید برگردد و سرش را کنار اهل و عیالش روی بالش بگذارد." خیلی کم پیش آمده بود که شبی پدرم خانه نباشد،با این همه ما زیاد نمی دیدیمش و بیشتر با مادرمان اخت بودیم. بیشتر بار زندگی روی دوش مادرمان افتاده بود و رشته امور زندگی در دست او بود.مادرم اهل خوی بود و بعد از ازدواج با پدرم به تبریز مهاجرت کرده بود. ما تابستان ها هر از گاهی یکی دوهفته مهمان خاله ها و دایی ها ی مادرم در خوی می شدیم و روزها از سر و کول درختان آلبالو و گیلاس بالا می رفتیم .مادرم بر خلاف پدرم که تصدیق کلاسهای ششم قدیم داشت،سواد درست و حسابی نداشت. اما بلد بود یاسین و الرحمن و جمعه و انعام را از روی قران قدیمی ای که روی طاقچه جلوی آینه،توی جلد پارچه ای بود،بخواند. پای ثابت جلسات قرائت قرآن و روضه محله مان بود و ما دوتا خواهر را هم هر از گاهی با خودش به مجالس روضه امام شهید می برد. خانه مان توی یکی از محلات قدیمی تبریز بود به اسم قره آغاج که الان اسمش را عوض کرده اند و گذاشته اند خیابان قدس.محله باصفایی که هنوز رسم و رسوم محلات قدیمی در کوچه پس کوچه هایش جریان دارد و همسایه ها جویای حال همدیگرند و قاطی خوشی و ناخوشی هم میشوند وشریک شادی و غم هم اند، مادرم برخلاف مردم الان که اهل خواندن روزنامه و مجله و خبر گرفتن از رادیو تلویزیون واینترنت و چرخیدن توی کوچه و بازار هستند، اهل این چیزها نبود و بیشتر روزش توی خانه می‌گذشت و سرش به کارخانه گرم بود. اما زن روشن و مسلطی بود. 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت(زهرا سلام الله ) اشاره‌ای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. ان‌شاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت ام‌ابیها(س) قرار ندهد. 🔷 📡@emamsayedolsajedin
❇️ 🔘نمی‌دانستیم با اینکه زیاد بیرون نمیرود، از کجا و چطور خبر همه چیز و همه جا را دارد و ما که مدرسه میرویم و سواد داریم و به خیال خودمان سری توی سر هاییم به این سادگیها نمی توانیم بپیچانیمش ؟! زن سفت و مقیدی بود. از همان کوچکی که پدرش را از دست داده بود، بلد شده که دستش روی زانوی خودش باشد، ما را هم مثل خودش بارآورد، عادتمان داد حد و حدود خودمان را بشناسیم و رعایت شان کنیم و کار خودمان را خودمان انجام دهیم. هر قاعده و قرار و ترتیبی را که لازم بود بداند را مسیدانست و در زندگی مراعاتش می‌کرد. الان هم همینطور است. مهمانی و عروسی و عزای فامیل را رتق و فتق می‌کند. خلق و خوی همه فامیل را هم میداند .گیس سفید فامیل است وبلد است کارها را چطور روی روالش جفت و جور کند. ماترک ها به آنهایی که از هر انگشتشان یک هنر بریزد و بلد باشند کارهای جمعی را مدیریت کنند کشد و جلو ببرند می گوبیم "الی سولی" یعنی از هر انگشت طرف یک هنر میریزد. مادرم بلد بود با نبودن های هر روز و پدرم تا کند و بلد بود چطور گلیم زندگی را از آب بیرون بکشد از تربیت چهار بچه قد و نیم قد چیزی کم نگذارد. یادمان داده بود - ، همیشه احترام پدر مان را داشته باشیم جای هر کدام مان سر سفره معلوم بود و بچه ها قبل از پدر دست به سفره نمی بردند. جلوی پدر بلندبلندحرف نمی زدند ،توی اتاقی که پدرنشسته بود کسی پایش را دراز نمی کرد و دراز نمی کشید. صدای کلید توی قفل در انداختن پدرم با همه ی صداهای دنیا فرق داشت،دم غروب که می شد، مادرم کارهایش را کرده بود و منتظر بود که پدرمان از سر کار برگردد . آخرین کارش هر روز قبل از آمدن بابا این بود که حیاط را جارو کند و آب بپاشد تا گرمی آفتاب سوزان بعد از ظهر جایش را به خنکی خاک نم خورده بدهد. مادرم حیاط و دیوار های کاهگلیش را که آب می پاشید ،خانه پر می شد از بوی خاک باران خورده، انگار باران بارید باشد. 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘خانه برای آمدن پدر آماده می شد، وقتی صدای کلید انداختن پدرم توی قفل در می آمد، هر جا و به هر کاری مشغول بودیم، رهایش می کردیم .بدو بدو می رفتیم پشت در که به پدرمان سلام بدهیم،خسته نباشید بگوییم و اگر چیزی دستش بود بگیریم و ببریم داخل. پدرم هیچ وقت دست خالی به خانه نمی آمد. نه دست خالی که معمولا دستش آنقدر پر بود که با پا در را باز می کرد. آن زمان ها هنوز در بقالی و میوه فروشی پاکتهای نایلونی الان نبود که دسته دارند و میشور آویزان کرد و حملش آسان تر است. مغازه دارها خریدهای مردم را توی پاکت کاغذی می ریختند و می دادند دست شان. گوشت را هم معمولا مردها می پیچیدند توی دستمال تمیزی که معمولا توی جیبشان داشتند. برای همین بود که مردها وقتی به خانه بر می گشتند ،پاکتهای خرید را بغل می گرفتند و دستشان بند بود و باید با پا در را باز می کردند, ضرب المثلی هم بود که به کسی که سردو گرم زندگی را نچشیده بود و هنوز زیر بار مسولییت زندگی نرفته بود،می گفتند :"هله ایاغین نان قاپی آشمییپ سان"(یعنی هنوز با پایت در را باز نکرده ای). یادم نیست پدرم را عصبانی دیده باشم اما بنا بر یک قانون نانوشته در خانه مان، همه ازش حساب می بردیم. همه ی چهار تا خواهر و برادر. انگار اصلا شلنگ تخته انداختن و از سر و کول هم بالا رفتن جلوی پدر ،گناه باشد و بی ادبی به حساب بیاید. الان دیگر اینجور رسم و رسوم ها از بین رفته است. شاید عجیب به نظر بیاید اما با وجود این که پدر جایگاه و احترام خاصی در خانه داشت که نمی گذاشت خیلی خودمان را برایش لوس کنیم اما در عین حال خیلی دوستش داشتیم. گاهی حسرت آن روزها را می خورم. مادرم همیشه می گفت"ادب هردا، چوره ده اوردا"(هرکجا ادب و احترام باشد،نان هم آنجا ست). اصلا مهم بود که بچه ادب داشته باشد و حرمت بزرگتر از خودش را نگه دارد ...این البته مخصوص خانه ی ما نبود. بیشتر خانواده ها بچه های شان را اینطوری بار می آوردند. 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘همیشه پشت سر رهبر فرزانه انقلاب حرکت کنید، ظهور حضرت مهدی(عج) نزدیک است و چه بسا (اگر لیاقت داشته باشیم) ان شاءالله دوباره رجعت کنیم. 🔷 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘هر اندازه که در بیرون خانه سر به زیر و آرام بودیم ،اوضاع توی خانه برعکس بود.آن سالها تلویزیون نداشتیم. نه ما ، که هیچ کدام از خانواده‌های مذهبی نداشتند. وسیله سرگرمی دیگری هم نبود. مثل الان هم نبود که هر محله ای پارک داشته باشد و وسایل بازی برای بچه ها. به جایش صبح تا شب از سر و کود هم بالا می رفتیم . ما چهار خواهر و برادر با هم بودیم و صدای بازی و بگو بخندمان تا چند خانه آن طرف تر می رفت. در و همسایه، اقوام و آشنا ها به شیطنت و سر و صدای ما عادت کرده بودند. مخصوصا من که به آنهای دیگر زور هم می گفتم. مثلا شب ها که نوبت پهن کردن رختخوابها می رسید ، تا رخت ها را از اتاق پشتی _که بهش صندوق خانه می گفتیم_ بیاوریم،توی همان یک وجب جا یک دور مسابقه کشتی برگزار می شد و تا عرق مان در نمی آمد و پشت حریف به لحاف تشک های نیمه باز در فضای تنگ و کوچک صندوق خانه نمی چسبید ول کن معامله نبودیم. حین همین کشتی های شبانه ، هر دق دلی که با هم از صبح داشتیم تسویه می شد و قبل از خواب حساب آن روزمان را با هم تسویه می کردیم. بیشتر اوقات هم زور من به خواهر و برادهایم می چربید و خیس عرق با موهای آشفته، پیروز از روی لحاف و متکا و تشک های نیمه باز بلند می شدم. کشتی های شبانه ما یک خاصیت دیگر هم داشت. آن زمان و در زمستان های سرد و سخت آذربایجان، مردم فقط بخری ل اتاقی (اتاق نشیمن)را روشن می کردند. نفت کم بکد و اگر هم بود وسع مردم آن قدر نبود که بتوانند توی خانه چند بخاری روشن داشته باشند. کمبود سوخت به کنار ،مصیبت تمیز کردن دوده لوله بخاری ها هم بود که باید هر ماه یکی دوبار ، جرم دوده گرفته لوله بخاری را می بردی بیرون و تمیز می کردی. 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘مواظب باشید که در صحنه‏‌ی امتحان الهی مردود نشوید و شرمسار در قیامت نباشید که پاسخ ندهید چرا مقدمه‏ ی ظهور ولی و حجت خدا را فراهم نکردید؟ 🔷 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘فرزندانتان را با نام آن ها (شهدا) و تصاویر آن ها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند،به چشم احترام بنگرید. 🔷 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘سرهمین ها بود که به جز آشپزخانه که با شعله اجاق خوراک پزی گرم می شد و اتاق نشیمن که بخاریش روشن بود ، باقی اتاقهای خانه و هال، از وسط های پاییز که سرما می خزید توی تن شهر ، سرد بودند. آن قدر که وقتی می خواستی فاصله اتاق تا آشپزخانه را بروی، باید می دویدی که کف پایت از سرما یخ نزند! لحاف تشک های توی صندوق خانه هم از سرمادر امان نبودند . باید نیم ساعت قبل از خواب می آوردیم پهن می کردیم توی اتاقی که بخاری روشن بود تا هوا بخورند و سردی از تن شان برودکه بشود تویش خوابید. این وسط خوبی کشتی ما این بود که سرمای رختخواب قبل از رسیدن به اتاق می رفت. مادرم کارها را بین بچه ها تقسیم کرده بود . ایستادن توی صف نان و پارو کردن برف و کارهای سخت مال پسرها بود .دخترها هم وظیفه داشتند پدر که از راه می رسید برایش آفتابه و لگن و حوله بیاورند تا وضو بگیرد و دست و بالش را بشوید و خشک کند. بعد تا پدرمان نمازش را می خواند ، مادرم سفره میداد دست یکی از ما دو خواهر و خودش می رفت تا شام را بکشد. یکهو می دیدی یکی مان سفره به دست و یکی با سینی و بشقاب و قاشق ، ایستادیم در آشپزخانه و داریم با هم پچ‌پچ می کنیم. این طور وقت ها داد مادرمان در می آمد که "ذلیل مرده ها! انگار ده سال است هم را ندیده اید. چی دارید تو گوش هم می خوانید؟ الان وقت صحبت کردن است؟ پدرتان خسته است...غذا از دهن افتاد.." . 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولي فقيه باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر مي‌شود. 🔷 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘پدرم عادت داشت پشت بند شام، وقتی رفت نشست روی تشکچه و تکیه داد به مخده مخصوصی که مادرم سمت بالای اتاق برایش می گذاشت،چایش را بگذاریم جلویش. چایی پدرم را توی استکان کمرباریک می ریختیم و مر گذاشتیم توی سینی بیضی کوچکی که بهش نیمچه می گفتند و به اندازه یک استکان و نعلبکی و دو حبه قند جا داشت. پدر بعد از نماز و شام و چایی پشت بند آن، رساله را از لب طاقچه بر میداشت و برای ما از روی آن احکام میخواند و معنی می کرد و شرح میداد، مثل الان که نبود که این چیزها را توی مدرسه یاد آدم بدهند . ما هر چیزی از احکام شرعی لازم داشتیم از پدرمان یاد می گرفتیم و هر چیزی را هم که نمیدانستینم از او می پرسیدیم. یاد گرفتن احکام خیلی به دردمان خورد . پدرم همیشه میگفت : "کسانی از راه به در می روند که احکام شرع شان را ندانند. "این را بزرگتر که شدیم فهمیدیم . بودند بچه هایی که در حین مبارزات قبل از انقلاب ، چون دین خدا را نفهمیده بودند و بلد نبودند، گول حرف ها و شعار های این گروهک و آن دسته را خوردند و خیلی نگذشت که سر از نا کجاآباد در آوردند . آموزش احکام فقط توی خانه نبود . توی جلسات روضه هم احکان یادمان می دادند ، با مادرم ، مجلس روضه که می رفتیم ، روحانی قبل از مرثیه ، حمد و سوره می خواند که اگر کسی بلد نبود و در تلفظ کلماتش ایراد داشت ، یاد بگیرد و بعد از قرائت حمد و سوره ، یکی دو مساله از رساله می گفت و دست آخر مجلس را به روضه تمام می کرد. 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘 ‌یکی از اصول به کارگیری افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت است، نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطره‌ی خان‌های سابق را تداعی می‌کنند. 🔷 📡 @emamsayedolsajedin
❇️حتی‌پول‌آب‌معدنی‌رو هم‌حساب‌کرد! 🔘وقتی فاطمه سلیمانی، دختر سردار، خبر اختصاص بودجه ۸.۵ میلیارد تومانی برای بنیاد حاج قاسم سلیمانی را می‌شنود این خاطره را از پدر تعریف می‌کند: " کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود، میرفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک. جلسه‌های بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود! از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت‌ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه‌های بابام تموم شه برم پیشش! از توی یخچال چندتا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم.. وقتی جلسه‌های بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق، میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم! دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات! موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری. دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن!😭اونوقت چجوری ما ۸.۵ میلیارد پول مردم این کشور که بابام جونشو براشون داد، میتونیم از سفره‌ مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه " 📡 @emamsayedolsajedin
🌠🍁 🍁 « فقط برای خدا » ❇️موضوع: ابعاد شخصیتی و صفات فردی 🔸🖤🔹 🔘 با ابومهدی المهندس و بچه های حشدالشعبی آمده بود شادگان، کمک سیل زده ها. برای شان سفره انداختیم. تک تک نیروها و محافظ ها را به اسم صدا زد که بیایند سر سفره. برای‌شان لقمه می گرفت و می‌گذاشت در دهان‌شان؛ مثل مادر. 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘چشم که باز کردیم، همه دور و بری هامان اهل خدا و پیغمبر و محرم ونامحرم بودند . مادرم چادری بود و حجاب را از اول یاد ما دوتا خواهر داده بود و از همان بچگی بلد بودیم چطور چادرمان را سفت نگه داریم. یادم هست اولین روزی که با خواهر کوچکم مدرسه می رفتیم باد تندی می آمدو پر می شد توی پر چادرمان. به شوخی بهش گفتم :"حواست به چادرت باشد ها! باد چادرت را ببرد ،من نمی دوم دنبالش که برایت بیاورمش" داشتم سر به سرش می گذاشتم ،خودش بلد بود چطور چادرش را نگه دارد .با آن یک وجب قد و کیف و کتاب ، سفت چادرش را چسبیده بود و باد نتوانست حریفمان بشود. نه آن روز که هیچ وقت،هیچ چیز نتوانست چادر را ازمان بگیرد. آن روز و همیشه باهم شاد وسرخوش رفتیم و برگشتیم... .پنج سال دوره ابتدایی را مشکل خاصی نداشتیم. یعنی کسی کاری با حجاب و پوشش مان نداشت. لباس های مان را مادرم که خیاط قابلی بود می دوخت و روپوش و مانتوهای مان را بلند و گشاد در می آورد و چادر و روسری سر می کردبم. اما دوره راهنمایی سختگیری بیشتر شد . اجازه نمی دادند با چادر به مدرسه برویم. بالاجبار دم در مدرسه که می رسیدیم ، چادرمان را در می اوردیم و می چپاندیم توی کیفمان و با روسری که محکم گرهش می زدیم ، می رفتیم تو. سال دوم راهنمایی ، همین را هم قدغن کردند. یعنی ممنوع کرده بودند کسی داخل مدرسا حجاب داشته باشد. ناظم مدرسه هفته ای یکی دو نوبت به دفتر احضارم می کرد. با توپ و تشر می آمد بهم که " مدرسه قانون دارد!" قانونش هم این بود که توی مدرسه سارافون روبان دار بپوشیم و موهای مان را هم ببافیم و خبری از روسری نباشد. 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. 📡 @emamsayedolsajedin
❇️ 🔘چند بارهم دم در مدرسه وقتی میخواستم بیایم تو، همان جلوی در روسری ام را گرفته بود.ازقبل، فکر آن جایش را هم کرده بودم که اگر روسریم توی مدرسه توقیف شد، بعد از مدرسه مجبور نباشم تا خانه بی حجاب برگردم.روسری یدکی میگذاشتم توی کیفم که در مسیر برگشتن به خانه مشکلی نداشته باشم.وضعمان انقدر خوب نبود که توی بقچه ی لباس هایم چندین و چند تا روسری باشد، امامادرم که می دید سفت و سخت پای حجابم ایستاده ام پشتم در می آمد و عوض روسری های توقیفی را برایم میخرید. یک روز هم آمد مدرسه و شش روسری توقیف شده ام را پس گرفت. سال بعدش که سومی بودم، همزمان شد با تظاهرات و اوج گیری انقلاب. برای شاه و دار و دسته اش، آنقدر مساله ریز و درشت درست شده بود که حواسش از حجاب داشتن و نداشتن ما پرت شود و گرفت گیرهای سال قبل بروند پی کارشان. انقلاب که پیروز شد. خانمها روسری با حجاب تری ساختند به اسم مقنعه که سر کردن و نگه داشتنش آسانتر بود . آن ها هم که پوشیدگی کامل را دوست داشتند، چادر مشکر سر کردند و من هم یکی از آنها بودم. نسیم انقلاب در تبریز خیلی زودتر از بقیه شهرها وزید. برادر بزرگم علی ، رابط انقلاب و اخبار انقلابی ها با خانه ما بود . کتاب زیاد می خواند . مدام زیر لباسش کتابهای دکتر شریعتی و مطهری و آل احمد را می برد و می آورد. داشتن و خواندن این جور کتابها جرم بود . طوری نبود که بود این جور کتابها را راحت بزنی زیر بغلت و بیاوری خانه. ناچار زیر لباس پنهانشان می کرد و یا لای میوه و سبزی و توی کیسه قایمشان می کرد..... 🔷(حسین شرفخانلو ) ادامه دارد....،. 📡 @emamsayedolsajedin