eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🌿❤️چه کرده جذبه ی چشم تو با آغوش این غربت که زائر فصد اینجا میکند،از دور می رقصد؟ 🌸 دوتا چشم پریشان بر ضریحت بستم و حالا دوتا ماهی قرمز در پس این تور کی رقصد...❤️🌿 ... ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
یک بار هم وصیتنامه شهدا را بخوانید 🌹امام خمینی: اين وصيتنامه‏‌هايى كه اين عزيزان[شهدا] می‌‏نويسند مطالعه كنيد. پنجاه سال عبادت كرديد، و خدا قبول كند، يك روز هم يكى از اين وصيتنامه‏‌ها را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكر كنيد. 📗صحیفه امام؛ ج۱۴ ص۴۹۱ | جماران؛ ۱ تیر ۱۳‌۶۰ | کیهان 🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خاطره ای عجیب از زبان شهید تهرانی مقدم، پدر موشکی ایران ⚡️نمونه‌ی کوچکی از اراده الهی و امدادهای غیبی 🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
✨🌾✨ 🌾✨ ✨ #چهل_گام_تا_بندگی 🔺 گام دوم « ۲ ذی‌القعده» #واریز_اموالمان_به_حساب_غیبت_شونده❗️ اگربانک
✨🌾✨ 🌾✨ ✨ 🔺گام سوم «۳ ذی‌القعده» 😊 یکی ازکارهای جاهلانه، انتقام است. به شکرانه اینکه خدابهت قدرت داده ومی توانی انتقام بگیری؛انتقان نگیروعفوکن. حالااویک بدی کرده، شماصرف نظرکن تاخداهم درقیامت ازتوصرف نظرکند توقع داریم خداماراببخشد،اماکسی که به مابدی کرده وعذرخواهی کرده رانمی بخشیم. (آیت الله مجتهدی تهرانی) 🍃امام علی (ع)فرمود:بدترین مردم کسی است که ازلغزش ها نمی گذرد وعفو نمی کند. 📕 شرح غررالحکم،ج۴،ص۱۷۵،ح۵۷۳۵ 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
⭕️ یک روز با امام زمان، بِه از صد سال... 🔸(امام زمان) به خاطر گناهان و به خاطر اعمال [بد] ما است که
⭕️ خون وخونریزی یا فهم و فرهنگ؟ 🔸 وجود مبارک امام زمان با چه قدرتی جهان را از عدل و داد پر میکنند، با کُشتن؟ الان که مردم جهان هفت میلیارد است اگر یک میلیارد آن را بُکشند آن شش میلیارد دیگر آدم میشوند؟ تازه اول خونریزی است و اگر از این هفت میلیارد، چهار میلیارد را بُکشند، سه میلیارد باقیمانده آدم میشوند؟ هرگز. امام زمان با چه وسیله ای پیروز میشوند؟ 🔹با فشار با کُشتن، یا با عدل و فرهنگ؟ معجزه اول آنست که مردم را عاقل میکنند، آدم میکنند، آن وقت است که جامعه عاقل، عدل پرور میشود. 📚سخنرانی آیت الله جوادی آملی؛ نکته ۸۴۲ از کتاب ۱۰۰۱ نکته پیرامون امام زمان ۹ ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🌙می‌گویند شبهای‌ِ جمعه، آسمان به زمین نزدیک می‌شود! آنقدر نزدیک که دست بالا می‌کنی و ... قدّت هراندازه که باشد فرقی نمیکند؛ میوه‌ی اجابت را خواهی چید ! اگـــر؛ رسمِ دعا را آموخته باشی! 🤲 رسمِ دعــــا ....؟ 🆔 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
📜 #کارگاه_خودشناسی 8 🔰چرابیشتر آدم ها نسبت به گذشته پشیمون هستند⁉️(قسمت اول) ✨💥دوستان بحث داره خیل
📜 9 🔰چرابیشتر آدم ها نسبت به گذشته پشیمون هستند⁉️(قسمت دوم) 🌀همه آدم ها براساس (شناختی)که از خودشون دارن و قیمتی که پیش خودشون برای خودشون قائل هستن ،افکار،انتخاب ها و ارتباط ها و اعمالشون رو تنظیم میکنن🤔 ✅هرقدر شناختی که از خودمون داریم (دقیق تر)و قیمتی که برای خودمون قائلیم (بالاتر)باشه این چهار عاملی که گفتیم (دقیقتر)و(باارزش تر)میشن و زندگیمون بهتر و باکیفیت تر میشه و به شادی و آرامش بیشتری میرسیم و هم دنیامون آباد میشه هم آخرتمون😍 🍃🌹🍃 🔹این نکته رو یادتون نره ها که 👈هر جور توی این دنیا زندگی کنیم همونجور محشور میشیم ها 😳اصلا دنیا و آخرت دوتا نیستن ،آخرت همین الان هست ،فقط چون چشم خود حقیقیمون باز نشده اون رو نمیبینیم ،حتی یه فکر کوچیک هم توی ذهنمون بیاد توی ساختنمون تاثیر داره هم توی آرامش و زجری که توی دنیا داریم هم توی آخرت 😳که ایشالا این بحث رو مفصل در بحث مطرح میکنم😊 💠➿💠 💡پس علت اینکه روی زبون بیشتر مردم کلماتی مثل(افسوس)و(حیف شد)و(ای کاش)و...وجود داره اینه که اونها در تنظیم افکار،انتخاب هاو ارتباط ها و اعمالشون دقت لازم و کافی رو نداشتن و باوجود عشق زیادی که به خوشبختی خودشون داشتن اما شکست خوردن 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 🌸 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 امام زمان (عج) 🥀
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_سی_و_چهارم با رفتن او، پاهایم سست ش
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرف‌های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی‌اش را پرسید :«چی کار داشت؟» و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!» پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی‌خواست عکس‌العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله‌ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم می‌کند و صورت پدر زیر سایه‌ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: «می‌گفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.» پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمی‌دونست ما سُنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، می‌دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می‌خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی می‌شناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می‌کنن! این چه حرفیه که می‌زنی؟» پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!» و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه‌اش آغاز کرد: «مریم خانم می‌گفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربان‌تر ادامه داد :«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!» انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی‌ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گل‌های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف‌ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول می‌کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم‌هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت چی میگی؟» شرم و حیای دخترانه‌ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خُب مادر جون نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته‌ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می‌داد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال‌ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می‌آمد، پاسخ دادم: «نمی‌دونم... خُب من... نمی‌دونم چی بگم...» ... ✍نویسنده: ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_سی_و_پنجم بعد از صرف شام
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 گل‌های سفید مریم در کنار شاخه‌های سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانی‌ام می‌کاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجان‌ها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله!» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که می‌خواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر می‌نشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش می‌درخشید، سرش را به زیر انداخت. حالا خوب می‌توانستم معنای این نگاه‌های دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش می‌بخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بی‌آنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته می‌لرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار می‌گرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خنده‌ای شیرین حالم را پرسید: «حالت خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گل‌های سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتماً می‌دونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح می‌دادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی می‌کنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.» از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: «حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق می‌کنه.» که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خُب نظر شما چیه آقا مجید؟» بی‌اراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پرده‌ای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه می‌کرد. در برابر سؤال بی‌مقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر می‌آمد، شروع کرد: «حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همه‌مون مسلمونیم. همه‌مون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اعتقاد داریم، کتاب همه‌مون قرآنه و همه‌مون رو به یه قبله نماز می‌خونیم. برای همین فکر می‌کنم که شیعه و سُنی می‌تونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس می‌کردم کنار خونواده خودم هستم.» پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمی‌گیری که چرا اینجوری نماز می‌خونی یا چرا اینجوری وضو می‌گیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هاله‌ای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامت‌بار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظه‌ای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!» لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیده‌ای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد. ......💕 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_سی_و_هفتم گل‌های سفید مر
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل‌ها، مریم خانم را به گوشه‌ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت‌تر صحبت کنیم. با اینکه فاصله‌مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می‌کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب‌هایمان را می‌شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه‌های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی‌ام را می‌درید و تهِ دلم را می‌لرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می‌گرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب‌هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس‌هایمان در پژواک پرواز شاخه‌های نخل ها در دامن باد می‌پیچید و سکوتمان را پُر می‌کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده‌تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می‌لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می‌کنم و از خدا هم می‌خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایه‌ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس‌انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می‌کردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره‌ای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانه‌ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانه‌ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می‌چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب می‌دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می‌کنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. .......🍃 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#سوره_های_قرآن 💟 آثار و برکات سوره مزمل 📖🕊🌻 ✒️ معرفی : سوره مزمل هفتاد و سومین سوره قرآن کریم اس
💟 آثار و برکات سوره جن 📖🕊🥀 📋 معرفی : هفتاد و دومین سوره قرآن کریم است که مکی ست و 28 آیه دارد. 💠 رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم در فضیلت این سوره فرمودند: هر کس را قرائت کند خداوند به تعداد همه جنیان و شیطان هایی که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را تصدیق یا تکذیب کردند ثواب آزادی بنده به او خواهد داد. 🎉 آثار و خواص این سوره : ۱) دیدن پیامبر (ص) در خواب ۲) افزایش درک و فهم 🧠 ۳) ادای قرض ۴) آزاد شدن محبوس ۵) دور شدن از جن و .... 📙مجمع البیان، ج1، ص140 📗ثواب الاعمال، ص120 📕بحارالانوار،ج53، ص33 📒المصباح کفعمی، ص459 📙تفسیرالبرهان، ج5، ص505 📚منبع: «قرآن درمانی روحی و جسمی، محسن آشتیانی، سید محسن موسوی» ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
👨‍👩‍👧‍👦 🌺 مهم ترین بنا پیش خدای مهربان، بنای خانواده هست. 💖 پیامبر عزیزمون میفرماید: هر کسی میخواد به ملاقات خدا برسه حتما باید با همسرش بره پیش خدا... 💫بدون خانواده نمیشه به خدا رسید.... ❤️ مجردهای عزیز حتما ازدواج کنید و تشکیل خانواده بدید.👌🏼 ....🍃 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🌸🎐🌸 🎐🌸 🌸 💫شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد: در بازار بودم، اندیشه مكروهی در ذهنم گذشت. سریع استغفار كردم و به راهم ادامه دادم.! قدری جلوتر شترهایی قطار وار از كنارم می‌گذشتند... ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت كه اگر خود را كنار نمی‌كشیدم، خطرناك بود. 🍃به مسجد رفتم و فكر می‌كردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود؟! 🤔 ❄️در عالم معنا گفتند: شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فكری بود كه كردی! 💥گفتم: اما من كه خطایی‌انجام‌ندادم. 🔎گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد! ⚠️اثر کارهای ما در عوالم جریان دارد، حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری منفی ایجاد کند...💯 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
💡💡💡 💡💡 💡 هر چه روح به نزدیکتر باشد آشفتگی اش کمتر است زیرا نزدیکترین نقطه به مرکز دایره کمترین را دارد 🌼✨ ظهور نزدیک است ✨🌼 🆔 @emamzaman
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر شب جمعه قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور امام زمان(عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که گفته شده به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیر شدنمون شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم. هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا ۸۵۸ نفر شرکت کردند و حدود ۴۱۲هزار صلوات فرستاده شد. طبق گفته‌ی بزرگان دین ، صلوات برترین ذکر است و در رسیدن به حاجت بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا و آمرزش گناهان و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد. ان شاء الله که همگی ما بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثواب‌ها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهره مند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم. ختم صلوات به نیت تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان(عج) و رسیدن به توفیق یاری و اطاعت کامل از حضرت وعاقبت به خیر شدنمان به بهترین شکل و رسیدن به حاجاتی که به صلاحمون است ان شاء الله و نصرت الهی امام زمان(عج) و جبهه حق و ان شاء الله هر چه زودتر غلبه حق بر باطل و نابودی کامل منافقین و دشمنان اسلام و آزادی قدس از دست اشغالگران برای شرکت در این ختم صلوات ، روی لینک زیر کلیک کرده و سپس گزینه مورد نظر را انتخاب کنید EitaaBot.ir/poll/r6s
🥀 امام زمان (عج) 🥀
📌 "خدایی که خلف وعده نمی کند" 📖 «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ
📌 "چه صدای دلنشینی" 📖 «إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِمْ مِنَ السَّماءِ آیَهً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعین»*۱ 🌸 امام صادق در مورد این آیه فرمودند: «به خدا قسم این (نداء آسمانی به اسم حضرت قائم) در قرآن روشن است. سپس آیه را ذکر کردند: «إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِمْ...»*۲ 🌺 همچنین فرمودند: «برای قائم پنج نشانه وجود دارد: ظهور سفیانی، یمانی، ندای آسمانی، کشته شدن نفس زکیه و خسف در (منطقه) بیداء»*۳ 🔹 هر حقیقتی در این عالم آیه و نشانه ای دارد، چه رسد به ظهور حضرت حجت که تمام هستی را دگرگون می‌کند. طبیعی است اتفاقی به این بزرگی نیازمند نشانه های روشن است، تا کسی در تشخیص آن اشتباه نکند. یکی از نشانه های حتمی ظهور، "ندای آسمانی" است که در این آیه به آن اشاره شده است. اما در دنیایی که مرز بین حق از باطل باریک تر از مو است، چگونه می‌توان نشانه های ظهور و ندای آسمانی را تشخیص داد؟ 🌼 مفضل بن عمر درباره همین ابهام نزد امام صادق رسید و از این موضوع گلایه کرد، امام نگاهی به خورشید انداختند و فرمودند: «به خدا قسم امر ما از این خورشید واضح تر است.»*۴ 🔻 بنابر این اگر ضعفی در تشخیص حق باشد، از جانب ماست. از ضعف معرفت، حب دنیا و مال حرام... 📙۱. سوره شعرا، آیه ۴ 📘۲. الغیبه، ص۲۶۰، ح ۱۹ 📕۳. الغیبه، ص ۲۵۲، ح۹ 📒۴. کلینی، کافی، ج۱، ص۳۳۶ (جزء نوزدهم) ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔😔 🔶امشب شب جمعه است نمیدانم کمیل را کجا میخوانی! نجف،کربلا،شاید هم در تاریکی بقیع. ❣آقای من❣ 🔘امشب کمیل را هر کجا خواندی به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن: اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء... ✔️آری آقای خوبم... کاش گناهانم می گذاشت دعاهایم از سقف دهانم بالاتر روند تا آسمانها..... و به اجابت برسندکه زیاد دعاکرده ام... 🔰آری آقای خوبم.. ⛔️زندانی شده ام.زندانی نفس، زندانی گناهانم ،زندانی دنیا...... و من را بگو که میخواهم یارت باشم... 💎آقای خوبم💎 کمیل خواندی کن امشب بحق ام المصائب، سلام الله علیها...❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ڪانال امام زمان(عج) 🌐 @EmamZaman
🌿✨✨🌿 ⚰^|کارها آن‌گونه در مسیر تقدیر الھی‌ست که زمان مرگ هم در تدبیر مشخصی‌ست. •[حڪمت16]• ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا