❀
🔴روحالله زم اعدام شد
«روحالله زم» موسس و سرشبکه سایت و کانال ضد انقلاب «آمدنیوز»که خود را لیدر اغتشاشات در ایران میدانست،صبح امروز به دار مجازات آویخته شد.
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
📝دستنوشته حاج قاسم خطاب به بسیجیان.
🔸 این نامه در سال ۱۳۹۴ در جبهه نبرد با داعش در سوریه توسط شهید سلیمانی نگارش شده است.
✅ پنج توصیه حاج قاسم سلیمانی
بسم الله الرحمن الرحیم
برادران و عزیزان بسیجیم سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
1️⃣ عزیزانم اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
2️⃣ ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
3️⃣ ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرمودهاند.
4️⃣ رابعا؛ دوستی ورفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
5️⃣ خامساً؛ نماز شب، نماز شب، نماز شب کلید تمام عزتهاست.
برادرتان قاسم
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ یک داستان عاشقانه!
✔️ حتما ببینید
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_چهارم لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: _ب
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_پنجم
با صدای زنگ در از اتاق بیرون دویدم ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد و گفت:
_چته تو ؟ وحشی شوهر ندیده!!
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون، و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت.
محمد در رو باز کرد:
_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، کشتی داداش دوقلوم رو!
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد،قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
_دارم براتون دوقلوهای خنگ!
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
_خب حالا برو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت!
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من.
با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی، چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم:
_سلام، ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید:
_سلام.
دستم رو جلو بردم:
_خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کلافه پایین افتاد:
_ممنون
بچگانه گفتم:
_ امیرعلی دستم شکست!
انگار کلافه تر شد:
_چیزه محیا ببین... من...
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد:
_بیخیال دوست نداری دست بدی نده!
پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم:
_قصه نباف،دستهام سیاه بود،میدونم که باید دستهام رو میشستم، میدونم که..
پریدم وسط حرفش:
_خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟؟ سیاه بودن دستهات طبیعیه
چون شغلت این رو ایجاب میکنه.
بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب.
ولی زود نگاه ازم گرفت:
_به هر حال میدونم اشتباهه
اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا.
نمی خواستم امیرعلی رو انقدر کلافه ببینم فقط به خاطر دستهای سیاهش !
لحنم رو شیطون کردم:
_خب حاال انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که میتونی دست بدی!
بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه وجودم.از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش:
_خسته نباشی امیرعلی جان!
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد:
_محیا خانوم دستات روسیاه کردی!
بابی قیدی شونه هام رو بالاانداختم:
_مهم نیست میشورم، فدای سرت!
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به چشماش،بعید بود از امیر علی.
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش:
_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم:
_ازچی؟
دستهای گره کرده امون رو بالا آورد:
_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده.
با بهت خندیدم:
_بی خیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟
اخمش بیشترشد:
_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات،که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم:
_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم !
تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم:
_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی؟نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو!
نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازیهاش !
هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی
دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود !
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_پنجم با صدای زنگ در از اتاق بیرون دویدم ولی قبل از رسیدن
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_ششم
بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند
مهربون گفتم:
_ آب حیاط سرده ،بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور.
چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا بیرون داد باهم رفتیم توی خونه.
در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال:
_صبر کن کجا میری؟؟
نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت:
_میرم تو خونه دیگه،توهم دستات و بشور و بیا.
شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد:
_بیا اینجا.
ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک !
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_ بیا دستاتو بشور!
شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم روی من بود خواستم شیر آب رو ببندم:
_صبر کن محیا.
باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد:
_چشمهات رو ببند!
از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید، دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون
باز کردن چشمهام لبریز شده بودم از حس خوب !
نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم:
_دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود.
صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم:
_قول نمیدم، ولی هرچی آقامون بگه!
صدای نفس آرومش رو شنیدم،خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام !
امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی نی چشمهاش چرا یک تردیدو کلافگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.
درست بعد از وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کاررو نکنم !
حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم، با بلند شدن امیر علی بی حواس و هول کرده گفتم:
_ کجا میری؟
چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم رو گزیدم و محمد با شوخی رو به من گفت:
_نترس آبجی،شوهرجونت نمیخواد فرار کنه، طفلک اگه بخوادم دیگه نمیتونه! چه گیری افتاده این پسر عمه ما که تورو گرفته!
محسن در جوابش با لودگی گفت:
_ هرچند اگه فرار هم بکنه من یکی بهش حق میدم!
هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشتر خجالت کشیدم مامان سرزنشگر گفت:
_خجالت بکشین شمادوتا دیگه، خب دخترم سوال پرسید!
محسن هنوزم می خندید:
_بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه، دیگه میشیم سه به یک.
دلم میسوزه برای این یکی یکدونه تون.
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بی صدا می خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند !
نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
_میرم به ماشین دایی یک نگاهی بندازم مثل اینکه یک ایرادی داره!
همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود !.
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدے_جان ♥️
💖پلکی بزن مولا! که ایمان جان بگیرد
🌼تا در زمین،بارانی از قرآن بگیرد
💖ای مهر عالم تاب خوبی! جلوه گر شو
🌼تا عشق در روی زمین سامان بگیرد
#شبت_بخیر_مولای_من
#شب_بخیر_گلزهرا
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄