این جمعه هم گذشت؛توامانیامدی😭😔
هر روزی که نمیآیید غروب جمعه است!
فرقی نمیکند کدام روز هفته؟
اول سال باشد یا آخرش؛
برای منی که دوستتان دارم ...
دلم گرفته از این جمعهها نمیآیی😔😞
🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
#امام_زمان
#جمعه
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
و ما میدانیم
دلت از آنچه میگویند
میگیرد؛ 💔
پس به آغوش ما پناهنده شو
|حجر آیه ۹۷ و ۹۸🌱|
#معبودانه💜
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796419491097215997.mp3
10.05M
👆اینو گوش کن تا از قافله جا نمونی
الهی به حق آقا سید الشهدا امام حسین علیه السلام و اصحابش الساعه زود زود زود حتی کمتر از همین ثانیه فرج بابای غریبمان حضرت مهدی عجل الله را برسان😔💔
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
در روزگاری که بساط میهمانی ها جمع شده بود؛ تنها تو ما را به مهمانیت دعوت کردی. آنقدر مهماننواز بودی که از سر لطف، نَفَسهایمان را تسبیح شمردی، حتی نَفَسهایی که در بیخبری از مهدی بالا آمده بودند. و خواب هایمان را عبادت خواندی، حتی خوابهایی که به غفلت از امام گذشته بود.
🔸 بهترین ها را برایمان رقم زدی و ما را به شبهای قدر رساندی، تا رسم بنده نوازی را تکمیل کنی و ما را در تعیین تقدیرمان شریک. حتی با اینکه بر خواستههایمان علم داشتی؛ به اینکه تنها برای خودمان میخواهیم...
🔹 باز هم اجابتمان کردی و خجالتمان دادی.
میدانستیم هزاران سال است که اماممان زندانی گناهان ماست و منتظر است تا ظهورش را به عنوان تقدیر از تو بخواهیم، اما باز هم از تو کم خواستیم.
🔸 اما تو به رسم مهماننوازی، به رویمان نیاوردی و باز هم خواستههای کوچکمان را به اجابت رساندی و شرمندهمان کردی.
🔺 شب قدر دیگری آغاز شده است،
خدا کند امشب، مهدی در لا به لای اولویتهایمان غریب نماند...
#شب_قدر
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
میرسد آوای تیغی
پشت مسجد هاۍ شھـر
قاتل مولایمان
شمشیر صیقل می دهد😭💔
#شب_قدر 🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوم فرحناز با حال خراب گفت: _ایناها...حدش اینه.حدش ا
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سوم
_تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم.
از اینکه با وجود مشکوک بود اوضاع سوال پیچم نکرد،اعتمادش به جانم نشست وتمام حرصم فراموشم شد. خسته بود.روبه رویم نشست وباچشمان خواب آلودش نگاهم کرد.
_خوبی؟
_اوهوم...بده بکشم
بشقابش را دستم داد خودم برای آنکه طبیعی باشد بحث را وسط کشیدم؛
_دوستام بودن.از مهد باهمیم.
متعجب و بالبخند بشقاب را گرفت و مشغول شد؛
_چه جالب...چقدر هول کرده بودن. نه؟!
_نه بابا فکر میکنی... راستی چشمای حوریه رو دیدی؟!
چنگالش را که برای برداشتن شامی جلو آورده بود متوقف کرد و متعجب به من نگاه کرد؛
_به نظرت من ؟!
خندید و گفت؛
_آخه دخترخوب من چشمای تورو دوروزه خوب ندیدم.
_آه بله یادم نبود چشم همسرم پاکه.
هردو خندیدیم ادامه دادم :
_آخه اسمش حوریه اس اما چشماش آبیه. میدونی که حوریه یعنی پریان سیه چشم.
_من یه چیزیشونو دیدم.
_چی؟
_که باکفش اومدن داخل...کاش بهشون یه جوری میگفتی.
_روم نشد آخه.
روشدن نمیخواد.اینجا نماز خونده میشه خانومم.
_چشم. دفعه بعد حتمن.
آرام و پراحساس در حالی که سرَش پائین بود و مثلا داشت به غذایش نگاه میکرد گفت:
_عزیزم معمولا این ساعت روز نمیام. یعنی اصولا ناهار نمیام..دیگه استثنا شد.
دلم نیامد ناراحتش کنم چرا که پر از حس خوب بود چشمانش،نگاهم
کرد وبرایم پلک زد.
_واسه چی آدرس دادی؟
_واسه چی ندم؟!
_واسه چی بدی؟؟
_واسه اینکه اصرار کردن,منم دیدم فرصت خوبیه واسه آشتی.
_گند زدی نسیم.گند زدی.امیراحسان متنفره از این تیپ دخترا.حالا هرروز پلاسن.
_ببخشید نمیدونستم.میتونی یه جوری بهشون بفهمونی که دلت نمیخواد زیاد باهاشون باشی.
_خیلی خب،قطع کن پشت خطی دارم.
تماس از طرف نسیم قطع شد و به شماره نا اشنای تلفن خیره شدم. حدس میزدم باز ان دو نفر هستند، تماس را وصل کردم و پر حرص گفتم؛
_الــو؟!
_بهـار؟ منم حوری!
_باز چیه؟
_دیروز فرصت نشد حرفمونو بزنیم.الان منو فرحناز باهمیم,تکلیف مارو روشن کن.
_تکلیف چیتونو؟
_به ما بگو آدم شدی یا نه؟ قراره بزدل بازى در بیاری یا نه؟
_حواسم جَمعه،فقط شمارو "دیگه" نبینم. کلا انگار مردین.
حوصله بحث نداشتم و تلفن را روی حوری قطع کردم...
#ادامه_دارد...
#کپی_حــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سوم _تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم. از اینکه با
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهارم
زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از اینکه انقدر ترسناک میدیدمش خنده ام گرفت. خبری از آن
مزاحم ها نبود و من وامیراحسان بهترین روزهارا میگذراندیم. کم کم اخلاق هایش دستم آمده بود.
با تمام سفت وسختیش؛گاهی آنقدر شیرین ومهربان میشد که سرشار از خوشبختی میشدم. حتی غیرت و زورگویی هایش خاص بود.
خانه امان دوخوابه بود ویکی از اتاق ها یکجورهایی اتاق کارامیراحسان بود و من از الان در فکر آن بودم که اگر
بچه دار شویم ,جا کم میاوریم.
با این فکر در اتاق کارش را که به شدت رویش حساس بود باز کردم. گفته بود آنجا نروم و این برای خودم بهتر
است. اوایل جدی گرفتم اما حالا از شدت بیکاری و بی حوصلگی تصمیم گرفتم چرخی در آن بزنم.روی میزش پر از
پرونده بود، اما اول ترجیح دادم قفسه هارا بگردم. با کنجکاوی در شیشه ای کمد را باز کردم.اولین چیزی که برایم
جالب آمد,چند بطری مشروب با اتیکت چسبانده شده به نام "نادر نیکبخت"بود. ابرو بالا انداختم و چشمم به
چند بسته سیگار بامارکهای خاص اُفتاد. قفسه ى بعدی پلاستیک های کیپی ریز و درشت با انواع اشیاء مختلف از
جمله ساعت مردانه,کیف پول زنانه,گیره ى سر و...!
از اینکه این همه مدت از همچین سرگرمی ای غافل بودم خودم را سرزنش کردم. مشتاقانه کمد بعدی را باز کردم که با دیدن یک جنین در شیشه الکل, آه از نهادم برآمد. ناراحت دست جلو بردم و شیشه را برداشتم.نتوانستم سنش را تشخیص دهم,دلم برایش گرفت چراکه
تقریبا کامل بود,تکانش دادم تا جنسیتش معلوم شود اما نشد.برچسبى به نام مینا زاهدی رویش خورده بود. هیچ
نمیفهمیدم این چیزها چه ربطی به امیراحسان داشت.
شیشه را سرجایش گذاشتم. و پشت میز کارش نشستم.اولین پرونده را باز کردم:
"میم-شهرتی"متنفر از قیافه کریه مرد, پرونده را بدون خواندن جرمش بستم. چهره ی نکبتش یادآور خیلی چیزها بود.
بدون هیچ حس رغبت دیگری بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.ما را چه به دخالت در شغل های خشن! در همین حین صدای موبایلم بلند شد.امیراحسان پیام داد:
_سلام،آماده باش میریم جایی.
_کجا؟
_خرید.
خوشحال از یک خرید حسابی، حاضر وآماده منتظرش نشستم.وقتی تک زنگ زد یعنی رسیده.
_سلام ! چرا بریم خرید؟! از تو بعیده!
_علیک سلام.چرا بعیده؟ مگه من چمه؟!
_حالا کجا میریم؟کدوم پاساژ... کجا....
_میخوام برات ماشین بخرم.
با ناباوری گفتم:
_نه!! این امکان نداره! شوخی میکنی؟!
کوتاه خندید وگفت:
-یه جوری میگی انگار میخوام چه ماشینى بخرم!! بین پراید وتیبا حق انتخاب داری.
از خوشحالى صدایم جیغ شده بود!
_"خیلیم خوبه"!قربونت برم! دستت درد نکنه ! من با پیکان بابامم حال میکردم!
برای اولین بار این چنین شلیک وار قهقهه زد! عجیب خنده هایش دلنشین و قشنگ بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_حــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
May 11
#اهمیتشبقدر
شب قدر معراج مؤمن است.
کاری کنیم عروج کنیم
و از مزبله مادی که بسیاری از انسانها در سراسر دنیا اسیر و دچار آن هستند، هرچه میتوانیم،
خود را دور کنیم.
دلبستگیها
بدخلقیها، روحیات تجاوزگرانه،
افزون خواهانه و فساد و فحشا و ظلم، مزبلههای روح انسانی است.
این شبها باید بتواند ما را هرچه بیشتر از اینها دور و جدا کند.
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
این خبر را برسانید به عشاق نجف
بوی سجاده خونین کسی میاد
#شب_قدر🖤
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
بسماللهالنـور✨
فرا رسیدن ایام لیالۍ قدر، و شهادت اول مظلــوم ؏ـالم،
حضـرت امیـرالمـومنیـن ؏ـلۍ❲؏❳ 🖤را به محضـرفرزند غائبـش،#بقیـھاللھاعظم
تسلیت عـرض میڪنیم.🥀
التمـاس ویـژه د؏ـاۍ فـرج.🙏
لطفـا توۍ حال خوبتون خادمین ڪانال رو فراموش نڪنید.💔
#کارتپستالویژهشبقدر👇👇
https://digipostal.ir/c76mh6y
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌پنج نکته برای آماده کردن دل و قلب در #شب_قدر
مهمترین چیزی که باید برای شب قدر آماده کرد..
#استاد_پناهیان
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄