🥀 امام زمان (عج) 🥀
...: 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و دخترشان #رمان #بی_ت
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_چهارم
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
👈ادامه دارد…
═ ═
💕 🆔@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سوم نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهارم
مامان بزرگ رو به امیر علی میگفت:
_بیا امیر علی مادر، محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!!
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش:
_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط، شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست!
بغض درست شده ی کهنه سر باز کردو بزرگ شدو بزرگ تر، با گفتن "التماس دعا" به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدمهاش!
بهونه بود به جون خودش بهونه بود، فقط نخواست من رو ببینه،فقط نخواست کنار من نمازبخونه , نمازی که با همه وجود بودو باز من دلم میرفت براش!
بغضم ترکیدو بازهم چشمهام پر از اشک.
صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشدو تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!.
چشمهام بازم قرمز بود و پر از گریه،
برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه، درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه , درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و نذری امشب بود برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زردصبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک.
با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم، بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود نمیدونم چند سال پیش فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم، من وامیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم.
درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن ، و تک دختر عمه دیگه ام ، توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه
میدادیم. مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون !
قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که، یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه.
با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی
حس شدن لحظه به لحظه دستم، پافشاری می کردم برای آب شدن تیک یخ سمج.
هیچ وقت نفهمیدم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده با همون سن کمش مردونگی داشت، و رفتارهاش بزرگانه بود.
با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها!
من هم بی خبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم:
_داشتم برنده میشدم!
گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش بالا اومد:
_ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون. داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_سوم کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد تا اینک
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_چهارم
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون.
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن و گفتن:
_ بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام نداریم.
ناچار و خسته،راهی سومین حوزه شدم.
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم،ساکم رو گرفتم دستم وپرسان پرسان راه افتادم،توی کوچه پس کوچه ها گم شدم. تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم.
خسته و گرسنه، با یه ساک،نه راه پس داشتم نه راه پیش!
برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم،یا از وسطش رد می شدم.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم.
چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم:
_اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟؟
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم.
**
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد، صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد، یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند، بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود.
نماز رو خوندم و راه افتادم،چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد،رفتم جلو و سوال کردم، غذای حضرت بود.
آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند.
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم، اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم.
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که،یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید، دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید، که خادم پرسید:
_ایرانی هستید؟
رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست،زبانم هم کلا حرکت نمی کرد، از شدت ترس و استرس ، نبض قلبم توی دهانم احساس میکردم، شقیقه هایم تیر میکشید، هول کرده به او نگاه میکردم و قدرت حرف زدن از من گرفته شده بود،
مشخص بود از حالتم تعجب کرده،« با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن » اینو گفت و رفت.
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام، از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم.
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که:
_ نزدیک بود خودت رو لو بدی ؟اگر بهت
شک می کرد چی؟؟شاید اصلا بهت شک کرده بود؟ شاید الان هم تحت تعقیب باشی و...
#ادامه_دارد...
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سوم در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهارم
حس حماقت میکردم. انگار همان بی وجدانی بهتر است. طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب زیر پوستشان
رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است!
اما این وسط من بودم که به اندازه ی
ده سال شکسته تر شدم. آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
_هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه با عصبانیت ادامه داد:
_چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم. نمیخواستیم پات گیر بیفته. اونم بی خود و بی جهت.
_بی خود وبی جهت؟؟؟
نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند.
_البته که بی خود وبی جهت. من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
_بهار من دارم ازدواج میکنم، دوست ندارم مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه ادامه داد:
_راست میگه، بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی. ادای آدم خوبارم در نیار. ما سه نفر
قلبامون سیاهه. مثل این چادری که جدیداً روی سرته!
_بهتره خفه شی حوریه.من قلبم سیاه نبود .تو سیاهش کردی. تو منو فرحناز رو سیاه کردی.
(قهقهه اش ترسناک
بود.خودم را کمی عقب کشیدم) که گفت;
_من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخواستی بهار!
فرحناز لب گزید و چیزی نگفت. رو به هر دوی آنها گفتم:
_کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.
به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم.
حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه احمق دلتنگشان بودم.
دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک پسرپنج ساله
دارد.
هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم.
حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم دارد.اصلا من وفرحنازعاشق
همین اخلاق تندش بودیم! ته قلبش هیچ نبود.
با درد چشمانم را بستم وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی
پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.
ما سه دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از
هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود.
#ادامه_دارد..
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سوم _تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم. از اینکه با
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهارم
زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از اینکه انقدر ترسناک میدیدمش خنده ام گرفت. خبری از آن
مزاحم ها نبود و من وامیراحسان بهترین روزهارا میگذراندیم. کم کم اخلاق هایش دستم آمده بود.
با تمام سفت وسختیش؛گاهی آنقدر شیرین ومهربان میشد که سرشار از خوشبختی میشدم. حتی غیرت و زورگویی هایش خاص بود.
خانه امان دوخوابه بود ویکی از اتاق ها یکجورهایی اتاق کارامیراحسان بود و من از الان در فکر آن بودم که اگر
بچه دار شویم ,جا کم میاوریم.
با این فکر در اتاق کارش را که به شدت رویش حساس بود باز کردم. گفته بود آنجا نروم و این برای خودم بهتر
است. اوایل جدی گرفتم اما حالا از شدت بیکاری و بی حوصلگی تصمیم گرفتم چرخی در آن بزنم.روی میزش پر از
پرونده بود، اما اول ترجیح دادم قفسه هارا بگردم. با کنجکاوی در شیشه ای کمد را باز کردم.اولین چیزی که برایم
جالب آمد,چند بطری مشروب با اتیکت چسبانده شده به نام "نادر نیکبخت"بود. ابرو بالا انداختم و چشمم به
چند بسته سیگار بامارکهای خاص اُفتاد. قفسه ى بعدی پلاستیک های کیپی ریز و درشت با انواع اشیاء مختلف از
جمله ساعت مردانه,کیف پول زنانه,گیره ى سر و...!
از اینکه این همه مدت از همچین سرگرمی ای غافل بودم خودم را سرزنش کردم. مشتاقانه کمد بعدی را باز کردم که با دیدن یک جنین در شیشه الکل, آه از نهادم برآمد. ناراحت دست جلو بردم و شیشه را برداشتم.نتوانستم سنش را تشخیص دهم,دلم برایش گرفت چراکه
تقریبا کامل بود,تکانش دادم تا جنسیتش معلوم شود اما نشد.برچسبى به نام مینا زاهدی رویش خورده بود. هیچ
نمیفهمیدم این چیزها چه ربطی به امیراحسان داشت.
شیشه را سرجایش گذاشتم. و پشت میز کارش نشستم.اولین پرونده را باز کردم:
"میم-شهرتی"متنفر از قیافه کریه مرد, پرونده را بدون خواندن جرمش بستم. چهره ی نکبتش یادآور خیلی چیزها بود.
بدون هیچ حس رغبت دیگری بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.ما را چه به دخالت در شغل های خشن! در همین حین صدای موبایلم بلند شد.امیراحسان پیام داد:
_سلام،آماده باش میریم جایی.
_کجا؟
_خرید.
خوشحال از یک خرید حسابی، حاضر وآماده منتظرش نشستم.وقتی تک زنگ زد یعنی رسیده.
_سلام ! چرا بریم خرید؟! از تو بعیده!
_علیک سلام.چرا بعیده؟ مگه من چمه؟!
_حالا کجا میریم؟کدوم پاساژ... کجا....
_میخوام برات ماشین بخرم.
با ناباوری گفتم:
_نه!! این امکان نداره! شوخی میکنی؟!
کوتاه خندید وگفت:
-یه جوری میگی انگار میخوام چه ماشینى بخرم!! بین پراید وتیبا حق انتخاب داری.
از خوشحالى صدایم جیغ شده بود!
_"خیلیم خوبه"!قربونت برم! دستت درد نکنه ! من با پیکان بابامم حال میکردم!
برای اولین بار این چنین شلیک وار قهقهه زد! عجیب خنده هایش دلنشین و قشنگ بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_حــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#دام_شیطانی😈 #پارت_سوم📚 #رمان سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه ما
#دام_شیطانی😈
#پارت_چهارم📚
#رمان
داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که....
اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده....
به سمیراگفتم:بعدا بهت میگم.
اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم
کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,فرشته است؟اجنه است؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,این چیه وکیه؟؟؟
سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت:بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من اسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن,سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم,
دوباره آتیش توچشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم .
گفتم :چی؟؟
یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است...
وااای این راازکجا میدید ,اخه زیرمقنعه وچادرم بود. 😳
درش آوردم وگفتم فقط وان یکاده...دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیه ی قرانه...
گفت:توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی .
داد زد,زود بیاندازش....
به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم,
سلمانی:حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن...
رفتم نشستم
سلمانی:هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست,اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس خوابالودگی میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تومشتش وگفت :اگر ما باهم اینجورگره بخوریم تمام دنیا مال ماست .
#ادامه_دارد...
🖍به قلم:ط_حسینی
【@emamzaman]