eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_هجدهم #رمان📚 #غنا_شراب_شیطان ✍🏼به جبهه ی شیثیان برمیگردیم. همانطور که گفته شد د
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍همانطور که قبلا گفتیم آدم(ع) و پیامبران بعدی یکی پس از دیگری به شیثیان وصیت کرده بودند که به هیچ وجه با قابیلیان اختلاط نکنند. ایمان و اعتماد آنان به وصیت آدم(ع) به اندازه ای بود که شیطان تا آن روز موفق به گمراه کردن ایشان و دعوتشان به مذهب قابیلیان نشده بود. اما این پایان ماجرا نبود. همانطور که قبلا گفته شد اردوگاه شیثیان یکی از کوه های اطراف مکه بود و جهان پایین کوه، تماما در اختیار و تصرف قابیلیان بود. شبی از شب ها پدیده ای عجیب آرامش اردوگاه شیثیان را برهم زد. آن شب از دامنه ی کوه اصواتی به گوش شیثیان رسید که تا آن روز نشنیده بودند. اصواتی که نه به صدای انسان می ماند و نه هیچ کدام از مخلوقاتی که تا آن روز دیده بودند! نه همچون صدای پیچیدن باد در میان درختان بود و نه حرکت آب روان در جویبار! این اصوات شبیه هیچ چیز دیگری نبود! شیثیان بهت زده و حیران از جای خود برخاستند و به پایین کوه خیره شدند تا منشاء این اصوات شگفت انگیز را بیابند. در دامنه ی کوه، در روستای قابیلیان هیاهویی بر پا بود! روستای قابیلیان از نور آتش چون روز روشن شده بود و صدای قهقهه های مستانه ی دخترکان و پسران قابیلی گوش فلک را کر می کرد. قهقه هایی که با آن اصوات عجیب و غریب و زیبا هماهنگ شده بود و یک حس خاص را به انسان منتقل می ساخت! چقدر زیبا بود! چقدر شگفت انگیز بود! عده ای از شیثیان شیفته و مسحور آن اصوات سحرآمیز شدند. می خواستند هرچه بیشتر به منشاء صدا نزدیک شوند. هیچ اهمیتی نداشت که این صدا از روستای قابیلیان است. فقط می خواستند آنجا باشند، هرچه نزدیک تر به آن نواهای مسخ کنند. عده ای از شیثیان مست و مدهوش شروع به حرکت کردند. اما ناگهان فریاد یارِد نبی(ع) همه را به خود آورد و در جای خود میخکوب کرد. 📚منابع: برداشت آزاد از: تاریخ یعقوبي، ج1 ،ص 10 بیگدلی، عروج مشرقی ص308 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_نوزدهم #رمان📚 #با_شیطان_برقص ✍همانطور که قبلا گفتیم آدم(ع) و پیامبران بعدی یکی
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍فریاد یارد(ع) چون پتک بر سر شیثیان فرود آمد و ایشان را به خود آورد. ای برادران و خواهران من! ای فرزندان و یاران من! چشم سر ببندید و با چشم دل بنگرید! این نوای سحر آمیز، تیر زهر آلود ابلیس است که به قصد قلب نورانی شما از کمان قابیلیان رها گشته است. این همان سنگیست که روزی به جرم یکتا پرستی بر سر هابیل فرود آمد. قابیلیان زمان بار دیگر سلاح بدست گرفته اند. اما اینبار نه به قصد جان شما، که به قصد ایمانتان به میدان آمده اند! این جنگ کجا و آن جنگ کجا؟! در آن جنگ تنت را میکشند و در این جنگ دلت را ! 🎶ای یاران من! اگر با گوش دل بشنوید! در پس پرده ی این نوا های افسونگر، صدای قهقهه های مستانه ی شیطان را خواهید شنید. دل به وعده های این کفتار پیر نبندید. خدای خود را به هلهله ی فرزندان قابیل نفروشید. بخدا قسم که ظهور نوح(ع) نزدیک است و این آخرین تیر ترکش شیطان است که به سوی لشگریان خدا روانه میگردد. تیرش را بشکنید و زنجیر مکرش را پاره کنید. در میان شیثیان غوغا به پا شد. عده ای با مشت ها ی گره کرده، محکم و استوار در جای خود ایستادند. خدا و پیامبرش را درود گفتند و شیطان را لعنت کردند. اما صد نفر از ایشان، خسته و بریده از سختی ها و آزار و اذیت قابیلیان، پیامبر و خاندان خود را رها کردند و به پایین کوه روانه شدند. اولین سقوط... اولین انشعاب در جبهه ی شیثیان. یارد نبی(ع) و قومش با چشمان خیس ایستاده بودند و به محو شدن صد تن از عزیزان خود در دل تاریکی می نگریستد. تاریکی آن شب اما غلیظ تر از آن بود که با سپیده صبح محو شود. این سیاهی در دل تاریخ نفوذ کرد و سرنوشت آن را دگرگون ساخت. 📚منابع: برداشت آزاد از: تاریخ یعقوبي، ج1 ،ص 10 بیگدلی، عروج مشرقی ص308 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیستم #رمان📚 #سقوط ✍فریاد یارد(ع) چون پتک بر سر شیثیان فرود آمد و ایشان را به
🦋قصص الانبیا🦋 📚 حضرت ادریس(ع) با هفت تن از شیثیان که تنها یاران باقی مانده ی او بودند خود را به بابل(عراق ) رساند و در مکانی که امروز مسجد سهله قرار دارد( مسجدی که طبق روایات، پس از ظهور حضرت حجت بن الحسن(ع) مکان اقامت (خانه) ایشان در زمان حکومتش خواهد بود.1) سکنا گزیدند. ادریس نبی(ع) و هفت یار همراهش شروع به تبلیغ یکتا پرستی و مبارزه با شرک و بت پرستی کردند. آنان هیچ فرصتی را برای شناساندن دین حق به مردم از دست نمی دادند. رفته رفته آوازه ی ادریس نبی(ع) در دنیای آن روز پیچید و پیامش به جان وجدان های کمتر آلوده شده ی جهان قابیلی نشست. هر روز افراد بیشتری برای شنیدن سخنانش راهی بابل می شدند. حضرت ادریس(ع) در مکان سکونتش شروع به تدریس کرد. ابتدا به شاگردانش نوشتن می آموخت و پس از آن معارف عمیق یکتا پرستی را به ایشان آموزش می داد. حلقه های درس تشکیل شد و هر روز بر تعداد آن افزوده می شد. خداوند بر ادریس نبی سی کتاب آسمانی نازل کرد که شامل پندها و اندرزهای آموزنده و بی نظیر و راهکارهایی برای شناخت حق از باطل بود.2 همچنین حضرت اولین کتابخانه ی تاریخ را در مکان اقامتش بنا نهاد. وی به معنای واقعی کلمه یک انقلاب علمی و فرهنگی را در عصر باستان رقم زد. انقلابی که توانست تعداد هفت یار اولیه ی او را به هزار نفر برساند و قدرت از دست رفته ی یکتاپرستان را تا حدی به ایشان بازگرداند. 📚منابع: 1)طبری آملی، محمد بن جریر، دلائل الامامة،ص458. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج97، ص435 2) مجلسي، بحار الانوار، ج11 ص 276 و ص282 3) صدوق، علل الشرایع، ص28 باب19 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_یکم #رمان📚 حضرت ادریس(ع) با هفت تن از شیثیان که تنها یاران باقی مانده ی
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍در جهان ادریس(ع) همچون گذشته فرزندان قابیل بر کرسی قدرت نشسته بودند و بر دنیا حکومت می کردند، اما آنچه دنیای ادریس(ع) را با انبیای قبل از خود متفاوت می ساخت، تعداد شیثیان بود. ایشان توسط انبیای الهی سینه به سینه وصیت شده بودند که از کوه محل سکونتشان پایین نیایند و با قابیلیان اختلاط نکند و اتحاد و انسجام خود را برای دوران ظهور و قیام منجی (نوح) حفظ کنند. حالا دیگر یار و یاوری نمانده بود که اتحاد و انسجام معنایی داشته باشد! آنان هم که مانده بودند ایمانی سخت تر از فولاد داشتند و انحراف از حق برایشان بی معنا بود. پس حضرت ادریس(ع) تصمیم گرفت بار سفر ببندد و با معدود یاران باقی مانده، برای همیشه کوه شیثیان را ترک کند. ادریس نبی(ع) و یارانش به سمت شمال حرکت کردند. از روستاها و شهرهای کوچک و بزرگ قابیلی گذشتند و از مخوف ترین بیابان خاورمیانه یعنی صحرای نفود( بین عربستان و عراق) عبور کردند و خود را به ساحل فرات رساندند. جایی که امروز شهر کوفه بر آن بنا شده است. ادریس(ع) در محلی که امروز مسجد سهله قرار دارد خانه ای بنا کرد تا مقر جدید یکتا پرستان و موحدان عالم باشد.1 🪕دیگر وقت آن رسیده بود که پیام خدای خود را به گوش جهانیان برساند. اگر شیطان برای تبلیغ مکتب خود ساز را به قابیلیان هدیه کرد، اینک وقت آن بود که پیامبر خدا نیز معجزه ای کند. معجزه ای که فریادش در گوش تاریخ بپیچد و سرنوشت آن را دگرگون سازد. و اینگونه بود که قلم توسط ادریس(ع) ساخته شد. پیش از ایشان از زمان حضرت آدم(ع) تا به آن روز، انبیای الهی با انگشت بر لوح های گلی می نوشتند. اما ادریس نبی(ع) آمده بود تا به اعجاز قلم دل جهانیان را زنده کند. این تحولی عظیم در تاریخ تمدن بشر است.2 📚منابع: 1)راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 248 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_دوم #رمان📚 #به_نام_قلم ✍در جهان ادریس(ع) همچون گذشته فرزندان قابیل بر کر
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۱) ✍در دوران حضرت ادریس(ع) یک اتفاق بسیار مهم رخ داد. روزی پادشاه آن دوران که از فرزندان قابیل بود در حین سیاحت و گشت و گزار، راهش به زمین خرم و زیبایی افتاد و شیفته ی آن زمین شد. سلطان از سربازان خود خواست مالک این زمین را نزد او بیاورند. سربازان صاحب زمین را آوردند و گفتند که او از پیروان ادریس(ع) است. پادشاه از او خواست که زمینش را تسلیم کند، اما مرد از این کار سر باز زد و گفت من آدم فقیری هستم و جز این زمین در دنیا چیز دیگری ندارم. اگر زمینم را از من بگیری چگونه فرزندانم را سیر کنم؟! پادشاه از این سرپیچی و تمرد بسیار خشمگین شد، اما همسر شاه که زن باهوشی بود سریعا وارد عمل شد و او را آرام کرد: تو را چه می شود؟! تو نماینده ی خدایان و حاکم جهان هستی! آیا میخواهی کاری کنی که مردم از کیش سلطان خود برگردند؟! آن هم در زمانی که فردی چون ادریس(ع) صد ها نفر را به خود جذب کرده؟! آیا می خواهی مردمت پرستش خدایان را رها کرده و به خدای ادریس ایمان آورند؟! آرام باش و عاقل! تو هرآنچه را که می خواهی بدست خواهی آورد، اگر به جای شمشیرت عقلت را به کار اندازی! پادشاه از همسرش پرسید چه باید کرد؟! ملکه گفت: این مردک را متهم به بد دینی کن. بگو علت تصرف اموالش خروج او از دین شاهنشاه و کافر شدن او به بت ها و خدایان قوم است. سپس او را محکوم کرده و خواهیم کشت و زمینش را تصرف میکنیم یادت باشد که اکثریت جهان پیرو آیین تو هستند و قطعا سرکشی در برابر خدایان خود را تحمل نخواهند کرد. بگذار خدایان کار ادریسیان و خدایشان را یکسره کنند. 📚منابع: برداشت آزاد از: راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240. مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271. بیگدلی، عروج مشرقی، ص310 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_سوم #رمان📚 #نبرد_خدایان(۱) ✍در دوران حضرت ادریس(ع) یک اتفاق بسیار مهم رخ
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۲) ✍️کاخ در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. نگاه هراسان حاضران بین ادریس نبی(ع) و پادشاه جابه جا می شد. بهت و حیرت سرتاسر وجود شاه را فرا گرفته بود. تاکنون هیچ جنبنده ای جرات نکرده بود اینچنین با او سخن بگوید. آن هم در حضور همه ی بزرگان و زعمای قوم. چشمانش را از ادریس(ع) برداشت و به ملکه که در سمت راستش ایستاده بود دوخت. ملکه با خونسردی به شاه نگاه کرد و ابروهایش را بالا داد. شاه منظور همسرش را فهمید. یا باید همچون یک شاه رفتار می کرد، یا برای همیشه با عزت و آبروی خود خداحافظی می کرد. آرام آرام بهت و حیرت شاه جای خود را به خشم داد. رو به ادریس(ع) کرد و در حالی که دندان هایش را برهم می فشرد گفت: جزای چنین توهینی مرگ است! آن هم به گونه ای که لایق موجودی چون تو باشد. کسی که خدایان قوم را انکار کرده و پادشاه خود را در حضور بزرگان به قتل تهدید می کند. تو باید به فجیع ترین شکل ممکن کشته شوی. اما من فکر بهتری دارم. ای ادریس! بدان امروز فقط به یک دلیل سرت را بر گردنت باقی می گذارم. میخواهم همگان همچون من به دروغگویی تو ایمان آورند و پوشالی بودن وعده های خدایی را که تراشیده ای با چشم سر ببینند. آن روز که همگان به دروغگویی تو شهادت دادند، تو را جوری خواهم کشت تا عبرتی باشد برای تمام ناکسانی که خدایان ما را تحقیر میکنند. بگذار همه ببینند خدایان پادشاه قدرتمندترند یا خدای خود ساخته ی ادریس. بگذار همگان ببیند خدایان، ادریس را از دروازه ی شهر آویزان می کنند، یا خدای ادریس تخت پادشاه را واژگون می سازد! سپس بر سر سربازان فریاد کشید: منتظر چه هستید؟! این کذاب را از جلوی چشمم دور کنید تا از نظر خویش برنگشته ام! سربازان سریعا دستان ادریس را گرفتند و او را کشان کشان از کاخ بیرون بردند و به روی پله ها انداختند. 📚منابع: برداشت آزاد از: راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240. مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_چهارم #رمان📚 #نبرد_خدایان(۲) ✍️کاخ در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. نگاه
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۳) ✍شاه همچنان با مشت های گره کرده در جای خود ایستاده بود و با نگاه خیره به جای خالی ادریس(ع) می نگریست که ناگهان صدای رسای ملکه سکوت را شکست: ای کاش امروز همه ی مردم شهر در این مکان حضور داشتند و این واقعه ی دردناک را به چشم خود می دیدند. می دیدند چگونه ادریس در محضر بزرگان قوم، گستاخانه خدایان ما را تحقیر و پادشاه و ملکه ی خود را به مرگ تهدید کرد! امروز ادریس حرمت صاحب خانه را شکست. آن هم صاحب خانه ای صبور چون شاهنشاه، که یک مرد مرتد و بددین را با همه ی انحرافاتی که در دین پدران ما به وجود آورده، به حضور پذیرفت و به او اجازه ی سخن گفتن داد. ای سروران من! من از شما می پرسم. آیا سزای چنین کاری چیزی جز سوختن در آتش نیست؟! حضار با تکان دادن سر، حرف ملکه را تایید کردند. ملکه ادامه داد: آری! من هم با شما موافقم. اما همه ما دیدیم که چگونه شاهنشاه دانای ما با همه ی تعصب و غیرتی که به دین پدران خود دارند، خشم خود را فرو خوردند و با درایتی بی مانند بستری را فراهم ساختند تا دست ادریس و ادریسیان برای همیشه رو شود و پرده از وعده های کذبشان برافتد! و این فرق من و شما با پادشاهیست که از نسل خدایان است. خدایان را درود و سپاس که اینچنین پادشاه بزرگ و بی مانندی را بر ما حاکم ساختند. سپس رو به پادشاه کرد و گفت: و درود خدایان بر پادشاه که ما را به زیر چتر حمایت خود قرار داده و از ما در برابر مکر و حیله ی مردانی چون ادریس محافظت می کنند. حضار همگی تکرار کردند: سلام و درود خدایان بر پادشاه.سپس رو به حضار كرد وگفت: اینک ای بزرگان و سروران من! بهتر است شاهنشاه را اندکی تنها بگذاریم تا به معبد بروند و سر به دامان خدایان بگذارند، شاید که این خلوت فرزند با پدران خویش بتواند مرهمی بر سینه ی سوخته ی شاهنشاه باشد. حاضران همگی تعظیم کردند و یکی یکی از کاخ خارج شدند. ملکه شتابان به سمت پادشاه رفت و در گوشش گفت: سریعا وفادارترین سربازان خود را احضار کن. پادشاه: چه در سر داری؟ ملکه: باید ادریس را مخفیانه بکشیم. او نباید زنده به مقر خود بازگردد و فرصت برنامه ریزی داشته باشد. همین امشب و در همین شهر کارش را یکسره کن.سپس لبخند زد و گفت: جسد بی جان ادریس که به تیر غیب خدایان کشته شده برای همیشه کار او و خدایش را یکسره می سازد. بگذار مردم بفهمند خدایان حتی یک شب هم کافران تحمل نخواهند کرد. سپس لبخند زد و گفت: جسد بی جان ادریس که به تیر غیب خدایان کشته شده برای همیشه کار او و خدایش را یکسره می سازد. بگذار مردم بفهمند خدایان حتی یک شب هم کافران تحمل نخواهند کرد. 📚منابع: برداشت آزاد از: راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240. مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_پنجم #رمان📚 #نبرد_خدایان(۳) ✍شاه همچنان با مشت های گره کرده در جای خود
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍پیروان ادریس نبی(ع) که در لشگر پادشاه نفوذ کرده بودند سریعا در شهر پخش شدند و به دنبال پیامبر گشتند و خیلی زود ایشان را در منزل یکی از یارانش یافتند. سربازی که در پی حضرت ادریس(ع) آمده بود به ایشان فرمود: ای مولای من! گویا پادشاه همین امشب قصد به شهادت رساندن شما را دارد و هم اکنون در حال سامان دادن نیروهای خود است. همانطور که می دانید فرمانده ی ما که از مریدان شما و نزدیکان شاه هستند، از واقعه با خبر شده و ما را مامور کردند که شما را بیابیم و فی الفور از شهر خارج کنیم. حضرت ادریس(ع) ایشان را دعا کردند و فرمودند: ای مردان خدا! بدانید که روزگاری سخت در انتظار مشرکان است. شک نداشتم که این جباران هم به قدرت خدایان خود ساخته ی خود اعتقادی ندارند و قطعا سعی خواهند کرد با دسیسه ای اینچنین خود را از خشم خدای یکتا محفوظ دارند. اینک وقت آن رسیده که همگان به پوشالی بودن بت های ساخته شده از سنگ و چوب پی ببرند و حقانیت خداوند منان بر همگان ثابت شود. من شهر را ترک کرده و به جایی که خداوند می فرمایند میروم. شما نیز به سوی برادران خود بشتابید و ایشان را از وقایع پیش آمده با خبر سازید. به ایشان بگویید که شهر را ترک کنند و در سرزمین هایی دیگر ساکن شوند. حضرت ادریس(ع) با جمع محدودی از یاران نزدیکشان از شهر گریختند و رو به بیابان نهادند و در نیمه های شب به غاری در دل یک کوه رسیدند. ایشان همین مکان را به عنوان مخفیگاه خود و یارانش انتخاب کرد. حالا وقت آن رسیده بود تا با خدای خود خلوتی داشته باشد. خلوتی برای رقم زدن آینده ی تاریخ. .... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_ششم #رمان📚 #یاران_کوه ✍پیروان ادریس نبی(ع) که در لشگر پادشاه نفوذ کرده ب
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍شاه چهار نفر از مورد اعتمادترین فرماندهان خود را احضار کرد. آنان تعظیم بلندی کردند و سر و پا گوش در جای خود ایستادند. شاه گفت: ملکه از من خواستند که شجاع ترین، لایق ترین و وفادارترین فرماندهان خود را به ایشان معرفی کنم و من شما را انتخاب کردم. ای سربازان من! شما در قلمرو من حکم چشم و گوش من را دارید. اگر روزی چشمم چیزی را ببیند و یکی از شما بگوید اشتباه دیده ام، من حرف شما را باور خواهم کرد. پس ای دو چشم و دو گوش شاه! حرف های ملکه ی خود را به دقت گوش دهید و مو به مو عمل کنید. فرماندهان گفتند: تن و جانمان فدای شاهنشاه ملکه رو به فرماندهان کرد و گفت: چه افتخار و سعادتی بالاتر از اینکه شاهنشاه اینگونه به شما اعتماد دارد؟! خوشا به حال شما! درود خدایان و شاهنشاه بر شما باد! فرماندهان: درود خدایان بر شاهنشاه و ملکه. ملکه ادامه داد: قطعا هر چهار سردار از واقعه ی امروز با خبر هستند. شاهنشاه رئوف ما مخالف ادب کردن ادریس بودند. اما من با ایشان سخن گفتم و ایشان راضی شدند بر سر ما منت نهند و خاک پاک شهر ما را از لوس وجود این مرد کافر پاک کنند. هر کدام از شما ده نفر از وفادارترین سربازانتان را انتخاب کنید. مخفیگاه ادریس را بیابید و پس از نیمه شب به او یورش برده و او را به سزای اعمالش برسانید. یادتان باشد که این ماموریت باید کاملا مخفیانه باشد. احدی از مردم، بزرگان، درباریان و حتی سایر لشگریان نباید از ماموریت شما آگاه شوند. شوربختانه ادریس در این مدت شاگردان فرآوانی گرد خود جمع کرده است. حتی ممکن است در میان درباریان افرادی به او ارادت داشته باشند. پس قتل علنی او کار بسیار خطرناکیست. اینک امید خدایان و شاهنشاه به شما سربازان مومن و وفادار است. بروید و زمین را از لوس وجود کافران پاک کنید. یکی از فرماندهان گفت: از همین لحظه مرگ ادریس را به خدایان، شاهنشاه و ملکه شادباش میگوییم. او را قطعه قطعه میکنیم و جسدش را سربه نیست می سازیم. سپس همگی تعظیم کردند از بارگاه شاه خارج شدند. فرماندهی که در حضور شاه وعده ی قتل ادریس(ع) را داده بود گفت: ای سروران! فرصت اندک است. من سریعا به اردوگاه سربازانم میروم و ساعتی دیگر با نیروهایم شما را در خروجی کاخ ملاقات خواهم کرد. فرمانده سریعا خود را به اردوگاه رساند. دست یکی از سربازانش را گرفت و به گوشه ای کشید و گفت: ای برادر! جان مولایمان ادریس نبی(ع) در خطر است. سریعا تنی چند از برادران را با خود همراه کن. پیامبر را بیابید و همین حالا از شهر خارج شوید. منابع: برداشت آزاد از: راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240. مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_هفتم #رمان📚 #نبرد_خدایان ✍شاه چهار نفر از مورد اعتمادترین فرماندهان خو
🦋قصص الانبیا🦋 📚 شک ندارم قبل از آنکه از گرسنگی بمیریم، تو از ترس مرگ خودت را حلق آویز میکنی! شاه که در افکار خود غوطه ور بود با سخن طعنه آمیز ملکه از جا پرید و به خود آمد. از سر بی حوصلگی نگاهی به ملکه انداخت و از جای خود برخواست و شروع به قدم زدن کرد. بار دیگر صدای ملکه در کاخ پیچید: تو را چه می شود؟! عنقریب است که کارت به جنون بکشد! تا به حال خشکسالی ندیده ای؟! شاه:دیده ام، اما اینگونه؟! پنج سال است که در مزارع خار هم نمی روید! از آسمان به جای باران خاک می بارد! کم مانده مردم گرگ های بیابان را هم به سیخ بکشند! آخر این چه عذابی بود که... ملکه فریاد زد: دیگر این کلمه را به زبان نیاور! کدام عذاب؟! همین مانده که شاه هم به مزخرف گویی های یاران ادریس ایمان بیاورد! شاه:ایمان من مهم نیست. ایمان مردم مهم است. پنج سال است که در کوچه و پس کوچه های شهر زمزمه نفرین ادریس پیچیده است. هر جا که می روی حرف از عذاب و بلای وعده داده ی اوست. بازار، لشگر، کاخ، حتی در معبد هم کاهنان در مورد این مرد و ادعا هایش حرف میزنند. میدانی اگر مردم این حرف ها را باورکنند چه بلایی به سرمان می آید؟! ترس من از تشنگی و گرسنگی نیست. ترس من از روزی است که دیگر مردم مرا فرزند خدایان ندانند. آن روز، روز مرگ ماست. ملکه پوزخندی زد و گفت:نترس، اولا به جای آنکه در معبد فالگوش بایستی و به پچ پچ کاهنان گوش دهی، سیل مردمی را ببین که شبانه روز به معبد می آیند و همچنان چاره ی این بلا را از خدایان می خواهند. دوما، مردم چه اهمیتی دارند؟! مهم لشگریانند، مهم این است که به اندازه پنج سال دیگر برای سپاهیان آذوقه داری! تا وقتی که شمشیر در دست تو باشد، فرزند خدا توئی. شاه چشمانش را از ملکه برداشت. نفس عمیقی کشید و به گوشه ای خیره شد و زیر لب گفت: ادریس! ادریس! ادریس! به زیر کدامین سنگ خزیده ای که هرچه بیشتر می جویمت کمتر می یابم؟! وای به روزی که به چنگم آیی، به خدایان قسم که بر در معبد قربانیت می کنم. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_هشتم #رمان📚 #عذاب_خشک شک ندارم قبل از آنکه از گرسنگی بمیریم، تو از ترس م
🦋قصص الانبیا🦋 📚 مردم دور یکدیگر جمع شده بودند تا چاره ای بیاندیشند. 🗯یک نفر گفت باید بار دیگر به کاخ شاه حمله کنیم. شاید در انبار او چیزی برای خوردن باقی مانده باشد. جمعیت با او یک صدا شدند و با فریاد های خود حرفش را تایید کردند. اما ناگهان پیرمردی با صدای رسا جمعیت را متوجه خود کرد: گیرم که کاخ شاه را غارت کردید، چقدر آذوقه به چنگ خواهید آورد؟! به اندازه ی یک هفته؟! یک سال؟! دو سال؟! پس از آن چه خواهید کرد؟! یک نفر پاسخ داد: پس چه کنیم؟! دست بر دست گذاریم و مرگ فرزندان خود را نظاره گر باشیم؟! پیرمرد: دیروز یکی از سربازان کاخ برایم واقعه عجیبی را روایت کرد که لرزه بر اندامم افکند. می گفت که ملکه از گرسنگی تلف شده و جسدش طعمه ی سگان گشته است. ای مردم! بیست سال پیش از این، روزی که ادریس به کاخ آمد تا پیام خدای خود را به ما برساند، من آنجا بودم. به دو گوش خود از زبان ادریس شنیدم که گفت: قلمرو شاه ویران و تن همسرش طعمه ی سگان خواهد شد. سپس سکوت کوتاهی کرد و اینچنین ادامه داد: حال امروز ما عاقبت اعمال دیروز است. همان روزگاری که پادشاه و ملکه ، املاک و اموال یاران ادریس را غارت می کردند. مردانشان را می کشتند و زنان و فرزندانشان را به حال خود رها می ساختند تا از گرسنگی بمیرند. به یاد دارید خوشحالی آن روز خود را؟! به یاد دارید حال و روز زنانی را که کودکان نیمه جان از گرسنگی را در آغوش خود می فشردند و زجه زنان به ما التماس می کردند که تکه نانی به آنها دهیم؟! به یاد دارید التماس کودکانی را که در برابر چشمانشان، پدرانشان را گردن میزدند؟! می خندیدیم و میگفتیم بروید و از خدای ادریس کمک بخواهید! هرکس را به جرم بد دینی گردن می زدند، شتابان به خانه اش یورش می بردیم و هلهله کنان اموالش را غارت می کردیم.اینک چشم بچرخانید و به اطراف خود بنگرید!حال امروز ما، شما را به یاد دیروز ادریسیان نمی اندازد؟! هر آنچه ادریس گفت، امروز به وقوع پیوسته است. کجایند خدایان ما؟! چرا پادشاهی که فرزند خدایان است نتوانست زن خود را از دهان سگان نجات دهد؟! هر روز که مادری تن کودک خود را به خاک می سپارد، صدای ناله های مادران ادریسی در گوشم می پیچد! ❕ای مردم! ما در حق آنان نه، که در حق خود ظلم کردیم.آیا وقت آن نرسیده است که راستگویی خدای ادریس و دروغگویی خدایان خود را باورکنیم؟! مردم با چشمان اشک آلود دور پیرمرد حلقه زده بودند و با تکان دادن سر، حرف های او را تایید کردند. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_بیست_و_نهم #رمان📚 #پشیمانی مردم دور یکدیگر جمع شده بودند تا چاره ای بیاندیشند.
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍مردم دور پیرمرد حلقه زدند.دست ها را رو به آسمان دراز کردند و همگی باهم از بت پرستی و همه جنایت هایی که در حق حضرت ادریس(ع) و پیروانش روا داشتند توبه کردند و با خدای خود عهد بستند که دیگر بت ها را پرستش نکنند و از ظالمان و فاسقان پیروی نکنند. گفتیم که حضرت ادریس به همراه نزدیک ترین یارانش به غاری در کوهستان اطراف شهر پناه بردند و در این بیست سالی که عذاب الهی بر مردم شهر نازل می شد،ایشان به اذن خداوند از چشم ماموران شاه مخفی بودند و هر روز ملکی از بهشت مامور تامین مایحتاج ایشان بود. پس از آنکه مردم توبه کردند،جبرئیل امین بر ادریس نبی(ع) نازل شد و خبر توبه مردم را به ایشان داد. حضرت ادریس(ع) با شنیدن این خبر سر به زیر افکند و مدتی در فکر فرو رفت. سپس رو به جبرائیل امین کرد و فرمود: ای برادر!این که مردم شهر در نهایت به اشتباه خود پی بردند جای شکر دارد! اما جواب خون برادران و خواهرانم چه می شود؟! این جماعت در تمام آن جنایتها ها دخیل بودند. آیا بیست سال گرسنگی، تاوان مناسبی برای آن خون های به ناحق ریخته شده است؟! جبرئیل امین:ای پیامبر!ظلمی که این مردم و پادشاهشان در حق شما و پیروانتان روا داشتند بر خداوند یکتا پوشیده نیست.پروردگارت به سبب توبه و پشیمانی ایشان از حق خود گذشت و ایشان را بخشید.اما شما و یاران مظلومتان را نیز حقیست که خداوند هرگز از آن چشم پوشی نمی کند.پس تا روزی که شما و یارانتان ایشان را نبخشید بلا و مصیبت ایشان را پایانی نیست و خشکسالی همچنان ادامه می یابد. ادریس از عدالت خداوند منان خوشنود گشت و سجده شکر بجا آورد. اما جبرئیل امین حامل پیام دیگری هم بود: ای رسول خدا! پیام دیگری نیز برای شما دارم.حضرت حق فرمودند ماموریت فرشته ای که غذای شما و یارانتان را تامین می کرد به اتمام رسیده است و زین پس شما باید از کوه فرود آیید و خود مایحتاج خود را تامین کنید. 📚منابع: برداشت آزاد از: راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240. مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی‌ام #رمان📚 #پیامبر_و_فرشته ✍مردم دور پیرمرد حلقه زدند.دست ها را رو به آسمان د
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ادریس نبی(ع)از تصمیم خداوند حیرت کرد اما نه لب به اعتراض گشود و نه علت این تصمیم را جویا شد. ایشان و یارانش سه روز در کوه های اطراف به دنبال غذا گشتند اما دریغ از یک شاخه سبز.تا چشم کار می کرد خاک بود و خار و خاشاک. ادریس(ع)تصمیم گرفت که پس از بیست سال به شهر بازگردد تا شاید در آنجا چیزی برای خوردن بیابد.وقتی که به شهر رسید با هر قدمی که بر میداشت حیرتش دو چندان میشد.از آن همه رونق و شکوه هیچ چیز باقی نمانده بود.هرچه بود نکبت و بدبختی و بیماری بود. غم و اندوه وجود پیامبر را فراگرفت. هرچند که این جماعت روی همه ستمگران عالم را سپید کرده بودند،اما این چشمان بی رمق و پوست های به استخوان چسبیده هر دلی را به درد می آورد.مخصوصا وقتی توبه کرده و از گناهان خود پشیمان باشند. ادریس با افکار خود در کشمکش بود که ناگاه بوی سوختن هیزم از حیاط یکی از خانه ها او را به خود آورد. بی درنگ خود را به در آن خانه رساند و پیرزنی را دید که تکه خمیری نازک و کوچک را ورز می دهد تا در تنور بگذارد.در کنار پیرزن بستری پهن بود که جوانی نحیف و مریض احوال در آن آرمیده بود. ادریس رو به پیرزن کرد و گفت: سلام مادر! رهگذری تهی دستم که در این شهر کسی را ندارم. آیا به لقمه ای از آن نان مرا یاری میکنی؟! پیرزن گفت:ای بنده ی خدا! این تکه نان تنها غذای امروز من و فرزند بیمارم است. اگر آن را به تو ببخشیم صبح فردا را نخواهیم دید.از من به تو نصیحت!وقت را تلف نکن و خود را از این شهر نفرین شده رهاساز. ادریس(ع):حتما چنین خواهم کرد،اما پیش از آن باید رمقی در پاهایم باشد که بار سفر ببندم! لطفی در حقم کن و از سهم فرزندت لقمه نانی مرا مهمان ساز، شاید بتوانم خود را از این گورستان رها سازم. پیرزن نگاهی از سر ترحم به ادریس افکند و با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام کرد. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی‌_و_یکم #رمان📚 #بازگشت ادریس نبی(ع)از تصمیم خداوند حیرت کرد اما نه لب به اعتر
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۱) ✍حضرت ادریس(ع) جوان را دعا کرد و پس از آن جوان تکان شدیدی خورد و چشمان خود را گشود. پیرزن که شاهده معجزه حضرت ادریس(ع) بود فرزند خود را در آغوش گرفت و از سر حیرت صورت و دستان او را لمس کرد تا از زنده بودنش مطمئن شود. سپس به پیامبر خیره شد و گفت: تو ادریس هستی! تنها کسی در این عالم که می تواند با دعای خویش زندگی را از مردم بگیرد یا به ایشان زندگی بخشد تو هستی! تو برگشته ای! عاقبت خداوند صدای ما را شنید! خدا را شکر! ادریس به میان ما برگشته است! او به سختی و با نهایت توانی که یک پیرزن می تواند داشته باشد از جای خود برخاست و به سمت کوچه حرکت کرد و با صدای بلند فریاد زد: خدایا شکرت! ادریس برگشته است! او فرزندم را زنده کرد! ای مردم! ادریس با دعای خود فرزندم را زنده کرد! او برگشته است! ادریس نبی برگشته است! پیامبر خدا برگشته است! رفته رفته مردم نیمه جان شده از گرسنگی با قدم های لرزان از خانه ها بیرون آمدند. همه با حیرت به یک دیگر نگاه می کردند و از هم می پرسیدند: چه می گوید؟! ادریس برگشته؟! مگر می شود؟! ادریس کجاست؟! پیرزن جمعیت را درب خانه خود جمع کرد و میخواست حرفی بزند که ناگهان چشمش به ادریس(ع) افتاد که در کنارش در آستانه درب ایستاده بود. پس سکوت کرد و کنار رفت و با چشمان اشک آلود به ادریس نبی خیره شد. جمعیت در سکوتی عمیق فرو رفته بود و همگی به چهره ی حضرت ادریس نگاه می کردند. ناگهان صدای یک نفر از میان جمعیت سکوت را شکست: آری! من این چشم ها را می شناسم. او ادریس است. او برگشته است! در میان جمعیت همهمه افتاد. مردم با چشمان اشک آلود جلو رفتد و یک به یک حضرت ادریس را در آغوش گرفتند و بر دستان و شانه هایش بوسه زدند. در همین اثنا یک نفر با احتیاط از جمعیت فاصله گرفت و شتابان به سمت کاخ پادشاه حرکت کرد. او رفت تا شاه را از بازگشت ادریس(ع) با خبر سازد. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی‌_و_دوم #رمان📚 #ظهور(۱) ✍حضرت ادریس(ع) جوان را دعا کرد و پس از آن جوان تکان ش
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۲) ✍فرمانده با گام های بلند وارد سرسرای کاخ شد تا خود را به شاه برسند. پادشاه که کف سرسرا بر یک تکه حصیر دراز کشیده بود و یک سگ را در آغوشش می فشرد از صدای گام های شتابان فرمانده از خواب پرید و سرش را بلند کرد تا منشاء صدا را بیابد. فرمانده: خبر مهمی دارم! یکی از جاسوسان دقایقی پیش به کاخ آمد و گفت ادریس به شهر برگشته! پادشاه جستی زد و از جای خود برخاست، اما تعادلش را از دست داد و دوباره به زمین افتاد. این بار در حالی که سعی میکرد محتاطانه تر برخیزد با صدای دو رگه گفت: چه میگویی؟! ادریس برگشته؟! مطمئنی؟! فرمانده:به صداقت جاسوسانم شک ندارم. پادشاه:ای ادریس نابکار! این بار با دستان خودم گردنت را میزنم. پس منتظر چه هستید؟! بروید او را همین حالا نزد من بیاورید! فرمانده تعظیم کوتاهی کرد و شتابان از کاخ خارج شد. ادریس نبی با حرکت دست جمعیت را به سکوت دعوت کرد و پس از آن اینچنین گفت: ای برادران و خواهران من! روزی که خداوند یکتا خبر توبه ی شما را به من داد، من شما را لایق پایان عذاب نمی دانستم. معتقد بودم باید به جرم قتل و غارت مومنان در گذشته قصاص شوید و تاوان اعمال زشت خود را بپردازید. اما خداوند رحمان چنان کرد که من ناچار به بازگشت در میان شما شوم و درد و رنج شما را به چشم خود ببینم. امروز وقتی از این مادر نیکوکار که فرزندش در بستر مرگ بود تکه نانی طلب کردم تا او را امتحان کنم، دیدم که از حق خود و فرزندش گذشت و نانش را با من شریک شد. خدا را شاکرم که تحولی عظیم در جان شما رخ داده و توبه ی شما نه از سر گرسنگی که از سر پشیمانی از اعمال دیروز است. اینک چگونه در میان شما و شاهد رنجتان باشم؟! بنده ی خدا ادریس از شما راضی شد، خدا نیز از ش.. _ای ادریس!!! فریاد فرمانده سخنان پیامبر(ع) را قطع کرد. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی‌_و_سوم #رمان📚 #ظهور (۲) ✍فرمانده با گام های بلند وارد سرسرای کاخ شد تا خود ر
‍ 🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍فرمانده فریاد زد: ‼ای ادریس!!! من از جانب شاهنشاه مامورم که تو را با خود به کاخ ببرم. فرمانده به همراه ستونی از سربازان در انتهای جمعیت ایستاده بود و قبضه ی شمشیرش را می فشرد. ادریس رو به فرمانده کرد و گفت: آیا بیست سال عذاب و دیدن تکه های آن زن سفاک در دهان سگان، برای بیدار شدن تو و پادشاه خونخوارت کافی نبود؟! فرمانده: آنچه من می بینم یک خشکسالی طولانیست که روزی به پایان خواهد رسید،مانند هرچیز دیگر در این عالم.من نه عذابی دیدم و نه خدایی. ادریس نبی:درست میگویی!تو نه در این بیست سال و نه سال های پیش از آن و نه در آن لحظاتی که گردن مظلومی را میزدی و نه در آن لحظاتی که خانه ای را ویران میکردی و نه در آن زمانی که مادری را در جلوی چشمان فرزندانش به خاک و خون می کشیدی، هرگز خدا را ندیدی! اما بدان که در همه آن لحظات، خداوند د حال دیدن تو بود و اینک فرصت تو به پایان رسیده است، مانند هر چیز دیگری در این عالم. فرمانده شمشیر خود را کشید و به همراه سربازانش در میان جمعیت به سمت ادریس حرکت کرد. ادریس چشمان خود را بست و دستانش را به سوی آسمان دراز کرد. گام های فرمانده کند شد.نمی توانست نفس بکشد.گویی دو دست نامرئی قدرتمند گلویش را می فشردند.حیرت و ترس وجودش را فراگرفت. شمشیرش را انداخت و با دستانش گلوی خود را گرفت. میخواست آن دو دست نامرئی را از گلوی خود جدا کند اما توانی در دستانش نبود.برگشت و پشت سرش را نگاه کرد تا از سربازانش طلب یاری کند، اما آنها هم وضعیت مشابهی داشتند. فرمانده و سربازانش یکی یکی به خاک افتادند و در حالی که گلوی خود را می فشردند و پای به زمین می ساییدند مرگ را در آغوش کشیدند. 📚منابع: برداشت آزاد از: راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص240 مجلسي،بحارالانوار،ج11ص271 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
‍ 🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_چهارم #رمان📚 #لشگر_شیطان ✍فرمانده فریاد زد: ‼ای ادریس!!! من از جانب شاه
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۱) ✍ادریس پیامبر(ع) رو به مردم کرد و گفت: ای برادران و خواهران من! این روز های سخت به پایان خواهد رسید و باران رحمت خداوند دوباره بر شما باریدن خواهد گرفت. اما آگاه باشید که آیندگان را بر گردن شما حقیست! آیا چنین می پسندید که در آینده ای نچندان دور دوباره فرزندانتان راه حق را فراموش کرده و بت و پرستی پیشه سازند؟! آیا می خواهید هر آنچه که بر شما گذشت ایشان را نیز گرفتار سازد؟! ادریس(ع) به جسد فرمانده و سربازانش اشاره کرد و فرمود: بر شما مردانی حکومت می کنند که خود و پدرانشان را خداوندگار عالم می دانند و هیچ معجزه و عذاب و رحمتی از سوی پروردگار، این مردگان متحرک را بیدار نخواهد ساخت. اینان لحظه ای از تلاش دست بر نمی دارند، مگر آنکه دوباره بر دل های شما مهر نادانی و خود پرستی بکوبند و شما و فرزندانتان را به آنجا بازگردانند که پیش از این بودید. اینک از شما می پرسم! چگونه می توان در شهری که شیطان بر آن حکومت می کند،خداپرستی کرد؟! خود را از قل و زنجیر این جباران رها سازید. به این بردگی پایان دهید تا بندگی کنید. سیل مردم خشمگین به سوی کاخ شاه به حرکت درآمد. سربازان انگشت شماری که در کاخ مانده بودند با دیدن جمعیت پا به فرار گذاشتند. مردم وارد کاخ شدند و خیلی زود پادشاه را یافتند. پادشاه وحشت زده و خشمگین فریاد برآورد. چه غلطی می کنید؟! من فرزند خدایانم! من صاحب شما هستم! همه ی شما در آتش خشم من و پدرانم خواهید سوخت! همه شما را نابود خواهم ساخت! ... فریادهای شاه در کسی اثر نکرد. مردم او را دست و پا بستند و کشان کشان نزد ادریس نبی(ع) بردند. 📚منابع: برداشت آزاد از: راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص240 مجلسي،بحارالانوار،ج11ص271 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_پنجم #رمان📚 #بازنده(۱) ✍ادریس پیامبر(ع) رو به مردم کرد و گفت: ای برادران و
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۲) ✍پادشاه با سر و صورت خاک آلود جلوی پای حضرت ادریس(ع) زانو زده بود و با حیرت به چشمان پیامبر می نگریست. پس از اندکی سکوت همانطور که به چشمان ادریس(ع) خیره بود لب به سخن گشود: عزتت را به ذلت تبدیل می سازم. ملکت را ویران و جسد زنت را طعمه سگان می سازم. پس از آن در دنیایی دیگر نزد من خواهی آمد و آنجا انتقام خون به ناحق ریخته شده ی بندگانم را از تو باز خواهم ستاند! می بینی؟! از آن روز بیست سال می گذرد، اما در این سالها هر روز، بارها و بارها و بارها سخنانت را با خود تکرار کرده ام. گذر ایام چهره ات را اندکی تغییر داده. اما آن باوری که آن روز در چشمانت موج می زد، هیچ تغییری نکرده است! ای ادریس! می خواهم رازی را با تو در میان بگذارم! آن روز وقتی از زبان خدایت مرا مخاطب قرار دادی! حسی عجیب سر تا سر وجودم را فراگرفت! تو راست میگفتی! آن سخنان نمی توانست از آن تو باشد! تو زبان می چرخاندی و خدا سخن میگفت! آه ادریس! تو چه میدانی؟! شک نکن آن روز، در آن مجلس، هیچ کس به اندازه ی من به راستگویی تو و خدایت باور نداشت! از همان روز تمام وعده های خدایت را دانه دانه به انتظار نشسته ام و روزی هزاربار دیدار امروزمان را در خیال خود ساخته ام. ادریس(ع): چرا توبه نکردی؟! چرا به سمت ما نیامدی؟! پادشاه خندید و سرش را تکان داد. سپس گفت: انسان ها باهم متفاوتند ادریس! من مثل تو نیستم.من ترجیح می دهم یک خدای بد باشم تا یک بنده ی خوب! به اطرافت نگاه کن! به این مردم مفلوک ترسو! و اینک به من نگاه کن. من! تنها کسی در این عالم هستم که توانست رو به روی خدای تو شمشیر بکشد ! این من بودم که بیست سال با خدای تو جنگیدم و بیست سال دوام آوردم! و این کار فقط از دست من برمی آمد! پس از این من پادشاه جهنمیانم و این افتخار را به بندگی در بهشت نمی فروشم! اینک تو ای ادریس! تو در برابر بازنده ی یک نبرد ایستاده ای. اما نه یک نبرد معمولی! نبرد خدایان!!!! و این منم که بازنده ی نبرد خدایانم!!! کدام انسان نادانی است که بازنده بودن در نبرد خدایان را به پیروزی در نبرد بندگان بفروشد؟! مرا همین افتخار بس است که زین پس، نامم در شمار خدایان شکست خورده خواهد بود، تا بندگانی بی مقدار! ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_ششم #رمان📚 #بازنده(۲) ✍پادشاه با سر و صورت خاک آلود جلوی پای حضرت ادریس(ع)
🦋قصص الانبیا🦋 📚 (۱) ✍پیرزن نان را به ادریس(ع) تعارف کرد. ادریس(ع) از این محبت خوشنود گشت و با خود گفت: گویا به راستی تغییری در این مردم پدید آمده و توبه ی ایشان فقط از سرگرسنگی نیست. سپس دست دراز کرد تا مقداری از نان را جدا سازد اما صدای نفس های فرزند پیرزن او را متوقف ساخت. جوان با چشمان از حدقه بیرون زده به ادریس(ع) می نگریست و به سختی نفس می کشید. پیرزن شتابان خود را کنار فرزندش جا داد و سرش را در آغوش گرفت و گفت: نترس نوردیده! نخواهد خورد! هم اینک سهمت را از او باز می ستانم. نترس! آرام باش! اما حال جوان تغییری نکرد.به ناگاه نفس بلندی کشید و با چشمان باز و تن بی جان در بستر افتاد و آرام گرفت. پیرزن دستش را روی سینه ی فرزند گذاشت و چند بار او را تکان داد.آنگاه رو به ادریس کرد و گفت: دیدی؟! نتیجه ی زیاده خواهی و طمع کاریت را دیدی؟!فرزند معصومم از ترس گرسنگی مرد! تو او را کشتی! تو با شکم پرستی و زیاده خواهیت او را کشتی! ای وای بر من که فریب تو را خوردم. پیرزن فریاد زنان خاک بر سر می ریخت و ادریس(ع) را که با بهت و حیرت به صورت بی جان جوان خیره شده بود،مسئول مرگ فرزندش می دانست. ادریس نبی(ع) گفت: آرام بگیر مادرجان! اگر من باعث مرگ این جوانم. به اذن خدا او را به تو باز می گردانم.پیرزن زجه زنان گفت: چه میگویی؟! مگر تو که هستی؟! هیچ کس نمی تواند به داد من برسد.این تاوان گناهان دیروز من است . پروردگار می خواهد بمانم و مرگ تک تک عزیزانم را به چشم ببینم! بارالها! کی صدایم را می شنوی؟! کی توبه ام را می پذیری و از من می گذری؟! ادریس(ع) در کنار تن بی جان جوان زانو زد. دستش را روی سینه ی او گذاشت و چشمانش را بست. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_هفتم #رمان📚 #بازگشت(۱) ✍پیرزن نان را به ادریس(ع) تعارف کرد. ادریس(ع) از ای
🦋قصص الانبیا🦋 📚 در نگاه قدما، تمام علوم منشأ وحيانی و الهی دارد و بسط همه ی این علوم به حضرت ادریس(ع) نسبت داده شده. ایشان با تربيت تعداد زیادی شاگرد در حوزه ی معماری و شهر سازی توانستند در سطح جهان شهر های بسیاری بسازند که کوچکترینشان رها نام داشت. همچنین علم نجوم، ریاضيات، طب، کيمياء، شعر و... را به شاگردان خود آموزش دادند. در کتب تاریخ فلاسفه اسلامی، ایجاد علم فلسفه و تعلیم آن به ایشان نسبت داده شده و ایشان را حکیم اول دانسته اند. از این رو تمامي حکماء شاگردان ایشان بوده اند و فلسفه از طریق سلسه ی پیامبران به حضرات سليمان و داود رسیده و از طریق انباذقلس به یونان رفته و به اسقليبيوس، فيثاغورت و سرانجام به سقراط،افلاطون،ارسطو، دیوجانس، بقراط و...تا جالینوس و لقمان رسید. همچنین گفته شده که ایشان چهار نفر از فرمانروایان جهان را ارشاد نمودند. سپس سفری به مصر داشتند و تعاليم زیادی به مردمان مصر دادند. ایشان مـردم را بـه توحيد، عبادت، زهد در دنيا و عدالت ترغيب میفرمود و آنها را مأمور به خواندن نماز کرد و روزهایی را براى روزه گـرفـتـن مـقـرّر ساخت و دسـتـور جـهـاد بـا دشـمـنـان دیـن را بـه آنهـا داد. زکـات مـال را بـراى کمک به ضعيفان و دستور به تطهير از جنابت و حيض دادند و خوردن گوشت سگ، خوک و مشروبات مست کننده را حرام کردند. ادریس(ع) مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبر خاتم را نيز براى آنها بيان فرمود. در برخي روایات اشاره شده است که ایشان از خداوند عمری طولانی طلب نمود و به این واسطه روح او قبض نشده و به آسمان عروج داده شدند، برخي روایت نيز دلالت بر آن دارند که روح ایشان در هنگام عروج و در آسمان چهارم گرفته شده است. حضرت ادریس(ع) را حقی عظیم بر گردن آدمیان است. درود خداوند، اولیاء، انبیاء و ملائکه بر ایشان باد. 📚منابع: به علت کثرت منابع، دوستان را ارجاع میدهیم به کتاب عروج مشرقی استاد بیگدلی عزیز ص309 تا 312. ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_هشتم #رمان📚 #جهان_ادریس در نگاه قدما، تمام علوم منشأ وحيانی و الهی دارد و
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍پس از ادریس(ع) فرزندش جناب متوشلخ(ع)، به وصایت و ولایت رسيد. آنچه پس از فوت پدر بر ایشان و مومنان گذشت را فقط تاریخ می داند و بس. هیچگونه اطلاعاتی از ایشان در روایات وجود ندارد و صرفا در کتب تاریخی ذکر شده است که دوران ایشان، دوران غلبه مجدد طاغوت و قابيليان بوده است و شدید شدن اوضاع منجر به تقيه و کار در خفا شده است. ایشان پدر حضرت لامک و پدربزرگ حضرت نوح(ع) هستند. احتمال دارد نوح(ع) در زمان حیات پدر بزرگ خود ، وحی مبنی بر در راه بودن طوفان را دریافت کرده و نبی شده باشند و این یعنی حضرت نوح(ع)، پدر و پدر بزرگش، هم زمان نبی بودند. در زمان وفات ایشان اختلاف است. برخی معتقد هستند ایشان تا اثنای طوفان یعنی سال 2222(بعد از هبوط) زنده بوده است. اما غالب مورخان مرگ او را سالها قبل از طوفان میدانند. 🟢 حضرت لامک(ع): در روایات از زندگي ایشان نیز اطلاعاتی در دست نيست، در تواریخ ذکر شده است که در زمان او وضع مؤمنين بسيار ناگوار شد؛ تمامي مردان و زنان،عهد قدیم خود را شکستند و با قابيليان مخلوط شده و جهان را کفر و فسق در برگرفت و جباران و فاسقان قابيلی، حاکم شدند و در کل کره خاکی تنها جامعه مؤمن بسيار کوچکي باقی مانده بودند. یعقوبي معتقد است تنها هشت نفر مؤمن باقی مانده بود: لامک، نوح، سام، حام، یافث و سه خانم که همسران پسران نوح بودند. زمانی که موعد وفات لامک(ع) فرا رسيد، او این جمع کوچک مومنان را که فرزند و نوادگانش بودند گرد خود جمع کرد. او بر قلت مومنين گریست و گفت مبادا کمی اهل حق در دل شما تردید اندازد! سپس دعا کرد خداوند زمین را به ارث خوبان بدهد و باز موحدین زیاد گردند و جباران نابود و زمين از فسق و فجور و خونریزی پاک گردد، لامک ایشان را به طوفان وعده داد و گفت که اراده ی خداوند بر عذاب قوم است اما باید اندکی داشته باشید. پس وصيت کرد که در هنگامه ی طوفان بدن حضرت آدم(ع) را در ميانه ی کشتی بگذارند و با خود ببرند و از علوم و ودایع انبيای گذشته حفاظت کنند. اینک نوح(ع) مانده بود و شش مؤمن و جهانی پر از شرک و کفر. 📙راوندی،قصص الانبياء،ج1،ص250 ، مجلسي،بحارالانوار،ج11،ص282،ج15،ص35؛ج38،ص 55،مسعودى،اثبات الوصیة ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_سی_و_نه #رمان📚 #حضرت_متوشلخ_و_لامک ✍پس از ادریس(ع) فرزندش جناب متوشلخ(ع)، به وص
🦋قصص الانبیا🦋 📚 ✍نوح بن لامک بن متوشلخ بن ادریس بن يارد بن مهلائيل بن قينان بن انوش بن شيث بن آدم(ع)، دهمين نسل از سلاله ی پاکان بود که به نبوت رسید. عمر او حدود دو هزار و پانصد سال ذکر شده است.850 سال قبل از نبوت،950 سال نبوت و دعوت، 200 سال مشغول ساخت کشتی و 500 سال بعد از طوفان و استقرار مجدد دولت خداوند بر زمين. در برخی نقل های تاریخی سال ولادت ایشان همان سال وفات حضرت آدم(ع) است.به این ترتيب ولادت ایشان سال 930 ب.ه(منظور از (ب.ه) بعد از هبوط حضرت آدم(ع) است.) و طوفان سال 2930ب.ه و وفاتش در سال 3430 ب.ه واقع شده است. به نظر، این قول با روایات سازگارتر و با تواریخ حدودی وقایع بعدی منسجم تر است.محاسبه ی مسعودی در اثبات الوصيه نيز به این تاریخ نزدیک است. نام اصلی آن بزرگ مرد بنده خدا بوده است. در روایات با تعابير مختلفی چون عبدالغفار، عبدالملک و عبد الاعلى از آن یاد شده. اما ایشان بسيار بر حال روزگار خویش و به حال مردم روی زمین میگریست و نوحه سرائي می کرد. از همین جهت ایشان به نوح مشهور شدند. ایشان مردی چهار شانه و بلند قامت و تنومند بودند و شغلشان نجاری بود. پس از این مقدمه به قصه ی نبوت حضرت نوح(ع) خواهیم پرداخت، ان شا الله. 📚بیگدلی، عروج مشرقی، ص313 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🦋قصص الانبیا🦋 #قصه_چهلم #رمان📚 #حضرت_نوح ✍نوح بن لامک بن متوشلخ بن ادریس بن يارد بن مهلائيل بن قين
🦋قصص الانبیا🦋 📚 شرک و نفاق سرتا سر عالم را فراگرفته بود.نوح(ع) مانده بود و یک جهان رو به رویش. قوم نوح(ع) پنج بت به نام های:ودّ، سواع، یغوث، یعوق و نسر را می پرستیدند1 که داستان پیدایش آنها را در قصه بیست و هشتم روایت کردیم. وقتی میگوییم قوم نوح، یعنی همه ی آنها. حتی والهه و کنعان، همسر و فرزند نوح(ع). کنعان و مادرش از افکار نوح(ع) بیزار بودند و او را مایه ی شرمندگی و سرافکندگی خود در میان قومشان می دانستند. و این یعنی نهایت تنهایی. اما قرار نبود در همیشه روی یک پاشنه بچرخد. نوح(ع) همان منجی وعده داده شده بود که از آدم(ع) پیامبران سینه به سینه وعده آمدنش را داده بودند، و اینک نوح آمده بود تا همه چیز از اول شروع شود: پس روزى جبرئيل به دیدار نوح آمد. بر ایشان درود فرستاد و گفت: ای رسول خدا، چرا اينگونه گوشه‌گيرى‌؟! نوح سلامش را پاسخ گفت و فرمود: مردم خدا را نمى‌شناسند؛ به همين جهت از آنان كناره گرفته‌ام، چون توان رويارويى و ستيز با آنان را ندارم. جبرئيل پرسيد: اگر توان ستيز و رويارويى با آنان را داشته باشى آيا در برابرشان به پا مى‌خيزى‌؟! نوح(ع) از شنيدن اين سخن به وجد آمد، از جای برخاست و با چشمان آرزومند به فرشته ی وحی چشم دوخت. جبرئيل اینچنین ادامه داد: ای پیامبر! خداوند مهربان بر تو سلام فرستاد و مرا که همنشین پدران تو آدم و ادریس بودم فرمان داد تا لباس شكيبايى و يقين و پيروزى را بر تو بپوشانم و فرمان خداوند را بر تو ابلاغ کنم: اینک زمان موعود فرارسیده است! باید دعوتت را علنی کرده و قوم خود را از شرک و نفاق وسوسه های شیطان دور و به سوی خداوند یکتا دعوت کنی. برای تو در این مسیر همراهی است. «عموره» دختر ضمران بن اخنوخ. او را به همسری برگزین تا همراه تو باشد. او نخستين كسى است كه به تو ايمان خواهد آورد.2 📚منابع: 1) آیه ی 23 سوره ی نوح. 2)النور المبين في قصص الأنبياء و المرسلين ج 1، ص 81 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💠فحش و ناسزاگویی اکیدا ممنوع 🔹نقل می‌کنند که بین سماعه، صحابه‌ی امام صادق علیه السلام و شتربان او
💠قناعت مور و حرص زنبور زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل کند، از موعظه واعظان بی نیاز گردد... 📚 ... 【@emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💠لقمان لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میو
یکی از فرزندان مرحوم شیخ مرتضی انصاری به واسطه نقل می کند که: مردی روی قبر شیخ افتاده بود وبا شدت گریه می کرد. وقتی علت گریه اش را پرسیدند، گفت: جماعتی مرا وادار کردند به این که شیخ را به قتل برسانم. من شمشیرم را برداشته نیمه شب به منزل شیخ رفتم . وقتی وارد اتاق شیخ شدم، دیدم روی سجاده در حال نماز است، چون نشست من دستم را با شمشیر بلند کردم که بزنم در همان حال دستم بی حرکت ماند وخودم هم قادر به حرکت نبودم به همان حال ماندم تا او از نماز فارغ شد بدون آن که بطرف من برگردد گفت: خداوند چه کرده ام که فلان کس را فرستاده اند که مرا بکشد ( اسم مرا برد ) . خدایا من آن ها را بخشیدم تو هم آن ها را ببخش . آن وقت من التماس کردم ، عرض کردم: آقا مرا ببخشید. فرمود : آهسته حرف بزن کسی نفهمد برو خانه ات صبح نزد من بیا . من رفتم تا صبح شد همه اش در فکر بودم که بروم یا نروم واگر نروم چه خواهد شد بالاخره بخودم جراءت داده رفتم . دیدم مردم در مسجد دور او را گرفته اند ، رفتم جلو وسلام کردم ، مخفیانه کیسه پولی به من داد و فرمود: برو با این پول کاسبی کن . من آن پول را آورده سرمایه خود قرار دادم وکاسبی کردم که از برکت آن پول امروز یکی از تجار بازار شدم وهر چه دارم از برکت صاحب این قبر دارم. 📚منابع:زندگانی شیخ مرتضی انصاری داستان هایی از مقامات مردان خدا، ص۸ 📚 ... 【@emamzaman